تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 20 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):مبادا اعمال نیک را به اتکاى دوستى آل محمد (ص) رها کنید، مبادا دوستى آل محمد (ص) ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814687757




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اي کرده ز نور راي تو دريوزه


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي کرده ز نور راي تو دريوزه
اي کرده ز نور راي تو دريوزهشاعر : خاقاني از قرص منير راي تو هر روزهاي کرده ز نور راي تو دريوزههرچه آمده زير خاتم فيروزهدر زير نگين جودت آورده فلککز بام سپهر ملک بيرون شد ماهخاقاني و روي دل به ديوار سياهبرگشت جهان چو شاه در گشت از گاهدر گشت فلک چو بخت برگشت از شاهده چيز برون کن از ميان سينهخواهي که شود دل تو چون آئينهبغض و حسد و کبر و ريا و کينهحرص و دغل و بخل و حرام و غيبتانگشت شد انگشت و قلم ز آتش آهخاقاني را بي‌قلم کاتب شاهبگريست قلم‌وار به خوناب سياههم بي‌قلمش کاتب گردون صد راهديديم به تحقيق در اين ديه از دهياران جهان را همه از که تا مهدارند ولي نيند خال ز گرهبا همدگر اختلاط چون بند قبابر بسته نقاب و نو چنين باشد ماهديدم به ره آن مه خود و عيد سپاهديدم رخ او روزه گشودم در راهدر روزه مرا بيست و ششم بود از ماهمي دوست به هر حال و خرد دشمن بهدر تيرگي حال من روشن بهدر دست تو آن رکاب مرد افکن بهاکنون که عنان عمر در دست تو نيستديوانه‌ي تو پري و گمراه تو مهاي از پري و ماه نکوتر صد رهمردم به کسي چنين کند؟ لا واللهاز من چو پري هوش ربودي ناگهسياره‌ي اشک ريخت صد دلو آن ماهدي صبح دمان چو رفت سياره به راهشد يوسف مشکين رسن سيمين چاهروز از دم گرگ تا برآمد ناگاهشب‌هاي فراقت چه دراز آمد آهگفتم پس از آن روز وصال اي دلخواهشب روز وصال است که گرديده سياهگفتا شب را در اين درازي چه گناهبر عارض تو فکند مشکين سايهتا زلف تو بر بست به رخ پيرايهشير تو که داده است، که بودت دايه؟اي حور جنان تو پيش من راست بگوعيش و طرب از نزد رهي آوارهاي گشته دلم در غم تو صد پارهشيران جهان چو روبهان بيچارهمن خود که بوم؟ کشته‌اي اندر غم تواز خدمت تو وصل کنم دريوزهاي با تو مرا دوستي سي روزهاي جان جهان سبک کشيدي موزهگفتي که چرا تو آب را ناديدههمچون دل من هزار دل سوخته‌ايتا آتش عشق را برافروخته‌ايکز بهر دل آتشين قبا دوخته‌اياين جور و جفا تو از که آموخته‌اينه دين به نوا داري و نه عقل به جايخاقاني اگر به آرزو داري رايدين از زر گل پرست خار اندر پايعقل از مي همچو لعل سنگ اندر برچون اسب تو سم فکند در ره تو که‌اي؟چون مرغ دلت پريد ناگه تو که‌اي؟چون عاريه باز دادي آنگه تو که‌اي؟بر تو ز وجود عاريت نام کسي استاي برده مرا آتش تو آب از رويبر سر کنم از عشق تو خاک همه کويتو لايق عشق من چناني که مگويمن عاشق زار تو چنانم که مپرسهان تا ز پي جاه، چو دونان ندويخاقاني اگر در کف همت گرويآن به که پياده باشي و راست رويفرزين مشو اي حکيم تا کژ نشويتا داد فلک به آخرم دلدارييک نيمه ز عمر شد به هر تيماريتا عمر به نستدي ندادي ياريبر من فلکا تو را چه منت؟ باريکو تيغ که غسل‌ها توان کرد بدوينفسم جنب غرامت است اي دلجوييک راه ز من جنابت نفس بشويجلاد منا!به آب آن تيغ دو رويگاهي که شود دچار با مسکينياي يافته از فضل خدا تمکينياز جود رساني به دلش تسکينيبايد که نوازشي بيابد از تومنزل به فلک برآورد چون ماهيخاک ار ز رخت نور برد گه گاهيبالا به زمين فروبرد چون چاهيور سرو به قامتت رسد يک راهيکز کبر به جائي نرسيده است کسياز کبر مدار در دل خود هوسيتا صيد کني هزار دل هر نفسيچون زلف بتان شکستگي پيدا کنپس نام زنان را به زبان چون رانديخاقاني اگر پند حکيمان خوانديچون تخم غلام‌بارگي بفشاندياي خواجه به بند زن چرا درمانديجان تو و قطره‌ي مي قطربليچون مجلس عيش سازي استاد علييحيي‌بن معاذي و معاذ جبليچون باز به طاعت آئي از پاک دليجان باز چو پروانه بدم شيفته رايتا بود جواني آتش جان افزايخاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجايمرد آتش و اوفتاد پروانه ز پايدر ره چو پياده هفت مسکن داريخاقاني اگر بسيج رفتن داريدر راه بسي سپاه رهزن داريفرزين نتواني شدن انديشم از آنکبر هر در ديري زده دارد داريترسا صنمي کز پي هر غم‌خوارييک موي کزو ببستمي زناريز آن زلف صليب شکل دادي باريکارم همه ناساز شد از بي‌ياريعمرم همه ناکام شد از بيکاريوي چرخ مگر تو عمر من باز آرياي يار مگر تو کار من بگذاريروباه صفت به حيله سازي سازيتا کي به هوس چون سگ تازي تازيترسم که همه عمر به بازي بازياز لهو و لعب نه‌اي دمي واقف خويشز آن خوشتري اي شوخ زبان دان که بديآن سنگ‌دلي و سيم دندان که بديدر خون مني هزار چندان که بديدر کار توام هزار چندان که بدمکو طلبد به نجويد راهيخاقاني را طعنه زني هرگاهياز پس نه ماه نزايد ماهيحقه‌ي مرجان نشود هر ماهيتا داد دلي بخواهم از دل‌خواهيگر يک دو نفس بدزدم اندر ماهياز غم رصدي نشانده بر هر راهيبيني فلک انگيخته لشکرگاهيکبکي و ز دراج خوش آوازترياز بلبل گل پرست خوش سازتريوز قمري نغز گوي طنازتريدر حسن ز طاووس سرافرازتريافکنده در آن دو زلف چوگاني گويمن بودم و آن نگار روحاني رويمن در حرم وصال سبحاني گويخصمان به در ايستاده خاقاني جويخون شد دل و اشک آتشي سيمابياز گردون بر نتابم اين بي‌آبيآتش فکنم در فلک دولابيروزي به سرشک و ناله‌ي چون دولابابخاز نشين گشتم و گرجي کويياز عشق صليب موي رومي روييشد موي زبانم و زبان هر مويياز بس که بگفتمش که مويي مويييارانت خسند با خسان چون سازيخاقاني اگر شيوه‌ي عشق آغازيچندان مژه برزن که برون اندازيتو چشمي اگر در تو خسي آويزدديدار بتان نوحه‌گري ارزد؟ نيتيمار جهان غصه خوري ارزد؟ نيفرزين شدنش نگون سري ارزد؟ نيبيچاره پياده را که فرزين گرددکز بنده شنوده باشي از روح افزايگر کشتنيم چنان کش از بهر خدايمستم کن و آنگه رگ جانم بگشايزان ميگون لب و زان مژه‌ي جان فرسايناخن چو فلک، عرق چو کوکب بينيهر نيمه شبم تبم مرتب بينياز تب خالم آبله بر لب بينهر چاشتگهم کوفته‌ي تب بينيگمره نيمي گر به درت بگذرميبيدل نيمي گر به رخت بنگرميگر درخورمي تو را چرا غم خورميغمخوار توام کاش تو را درخورميدادي لقبم هماي گيتي آرايسيمرغ وصالي اي بت عالي رايتو نيز چو سيمرغ به کس رخ منمايمن فارغم از دانه‌ي هرکس چو هماينازت برمي گرنه چنين کافرييخاک شومي گرنه چنين خون خورييزين ديده بران ديده گرامي‌ترييگر با دل من به دوستي درخورييهم نيش به جان او چو جراره زنيخاقاني را هميشه بيغاره زنيصد شعله بر اين دل دوصد پاره زنياندر غم تو دلم دو صد پاره شده استجان پيش کشم چرا که جانان منيامروز به خشک جان تو مهمان منيدردت بکشم بيا که درمان منيپيشت به دمي ز درد تو خواهم مردجان را به وداع کوتهي روي بنماياز شهر تو رفت خواهم اي شهرآرايدل را به تو و تو را سپردم به خداياز جور تو در سفر بيفشردم پايآسيمه دلم چو گوي ميدان داريروزي که سر زلف چو چوگان داريآفاق به چشم من چو زندان داريآن شب که همي راي به هجران داريدر جام طرب باده‌ي دلکش داريشب‌هاي سده زلف مغان‌فش داريتا زلف چليپا و رخ آتش داريتو خود همه ساله سده‌ي خوش داريجادو صفتي گرچه به ثعبان مانياي زلف بتم عقرب مه جولانيدوزخ چه نهي در جگر خاقانيآخر نه بهشت حسن را رضوانياز وسعت او دل جهان تنگ شديراهي که در او خنگ فلک لنگ شديهر گامي مرا هزار فرسنگ شديدر خدمت وصل تو روا داشتميدر سرزدگي مگر کله دار آييخاقاني اگر سر زده‌ي يار آييکر گمشدگي مگر پديدار آييميکوش که گم کرده‌ي دلدار آييغمگين دل من به ياد خود شاد کنيدر مجلس باده گر مرا ياد کنيوز بندگي و محنتم آزاد کنيبيداد به يکسو نهي و داد کنيرويت زده پنج نوبت نيکوييسلطاني و طغراي تو نيکو روييکو خاک تو و تو آفتاب اوييدر خاقاني نظر کن از دل جوييبا تو ز غم آزاد و تو را بنده‌اميگر من نه به دل داغ برافکنده‌اميرد پاي تو کشته و به تو زنده‌اميور من نه ز دست چرخ پر کنده‌اميمرغ تو بپرد از نشيمن روزيدود تو برون شود ز روزن روزيغمخوار توام غمان من من دانمگيرم که به کام دوست باشي دو سه سالتو ساز جفا داري و من سوز وفاخون‌خوار مني زيان من من دانمديوانه‌ي چنبري هلال تو منمآن تو تو داني، آن من من دانمنيلوفر خورشيد جمال تو منمپروانه‌ي عنبري مثال تو منمدر خواب شوم روي تو تصوير کنمخاکستر آتش خيال تو منمگر هر دو جهان خواهي و جان و دل و دينبيدار شوم وصل تو تعبير کنمدود افکن را بگو که بس نالانمبر هر دو و هر سه چار تکبير کنمبر من بدلي کرد به دل جانانمدودي بر شد که دودگين شد جانماي کرده تن و جان مرا مسکن غمدل گرداني مکن که سرگردانمتا پاي مرا کشيد در دامن غمدر باغ دلم شکفته شد سوسن غمروز از پي هجر تو بفرسود دلمغم دشمن من شده است و من دشمن غمبس روز که چون روز روان بود دلمشب در پي روز وصل نغنود دلمهر روز در آب ديده‌اش مي‌يابمتا با تو شب شبي بياسود دلمهرچند که بر آتش عشقت آبمشد ز آتش و آب صبر برده خوابمگردون قفسي است سبز پرچشمه چو دامدر عشق چو آب پاک و آتش نابمديري است در اين قفس نديده است اياممرغان همه زين قفس پريدند مدامگر هيچ به بندگيت درخور باشميک مرغ چو من هماي خاقاني نامشروان ز پي تو کعبه شد جان مرادر شهر تو سال و مه مجاور باشمگفتي بروم، مرو به غم منشانمگر برگردم ز کعبه کافر باشمجانم به لب آمده است و من مي‌دانمتا دست به جان درنکند هجرانماي سلسله‌ي زلف تو يکسر جنبانهان تا نروي تا نه برآيد جانمدارم سر آنکه با تو در بازم جانديوانه شدم سلسله کمتر جنبانتا بر هدف فلک زدم تير سخنگر هست سر منت سري در جنبانطعم سخنم همچو عسل خواهد بوداز حلقه گسسته گشت زنجير سخنخاقاني را که هست سلطان سخنطبعم چو شکر فکند در شير سخنامروز چنان نمود برهان سخنصد لعل فزون نهاد در کان سخنخاقاني اگر ز خود نهي گام برونکز جمله ربود گو ز ميدان سخنتا يک نفست آمدن از کام برونمهره‌ات شود از ششدر ايام برونبيداد براين تنگدل آخر بس کنمرغ تو پريده باشد از دام بروناز خيره کشيت سنگ بر من بگريستاي ظالم ده رنگ دل آخر بس کنبس کور دل است اين فلک بي‌سر و بناي خيره‌کش سنگ‌دل آخر بس کنخاقاني اگر مميزي عرضه مکنزان کم نگرد به صورت آراي سخنخاقاني ازين چرخ سيه کاسه‌ي دونآن يوسف تازه را بر اين گرگ کهناز چشم و دلي چو ديگ گرمابه کنونچوني تو در اين گلخن خاکسترگوناي دوست به ماتم چه نشيني چندينکتش ز درون داري و آب از بيرونزين ماتم کاندروني اي شمع زمينکز ماتم تو شديم با مرگ قرينگاهي که کني عهد و وفا با يارانچون برخيزي به ماتم ما بنشينبي‌شکر خدا مباش هرگز نفسيزنهار وفاي عهد خود واجب داناي دل چو فسرده‌اي غمي پيدا کنتا بر تو شود ابر کرم‌ها بارانخواهي که به ملک دل سليمان باشيوي غنچه تو داغ ستمي پيدا کندل خون شد و آتش زده دارم ز دروناز صافي سينه خاتمي پيدا کنمي آتش و خون است فرو ريزم خونپيش آرميي چو خون که هست آتش‌گونتا گشت سر کوي مغان منزل منآتش به سر آتش و خون بر سر خونبر غم چه نهم تهمت بيهوده که هستحل گشت به يمن عشق هر مشکل مندر کوي تو خاطري نديدم محزونپيمانه‌ي پر باده‌ي حسرت دل منساقي سر گرم باده، مطرب خواهندزاهد از عقل شاد و عاشق ز جنونشد باغ ز شمع گل رعنا روشنکل حزب بما لديهم فرحوناز پرتو روي آتشين رخساريوز مشعل لاله گشت صحرا روشنتا بشنودم کاهوي شيرافکن منگرديد چراغ ديده‌ي ما روشنحقا و به جان او که جان در تن منماتم زده شد چون دل بي‌مسکن منتا رخت بيفکند به صحرا دل منبنشست به ماتم دل روشن منيک موي نماند از اجل تا دل منسرمايه زيان کرد ز سودا دل منخاقاني اگر توئي ز صافي نفسانالقصه بطولها دريغا دل منزيرا که چو بر گردن آزاد کسانبر گردن کس دست به سيلي مرساناي روي تو محراب دل غمناکانشمشير رسد به که رسد دست خسانروزي که روند سوي جنت پاکانوي دست تو سرمايه بر سر خاکانخاقاني از اول که دمي داشت فزونجز تو که کند شفاعت بي‌باکاناز مجلس خاص خاصگان است اکنونمي‌بود درون پرده چون پرده درونمجلس ز مي دو ساله گردد روشنچون خلعه درون در و چون حلقه برونپژمرده بود گل قدح بي مي نابچشم طرب از پياله گردد روشنماها دلم از وصال پر نور بکناز آب چراغ لاله گردد روشناي يوسف وقت جنگ را دور بکنميلي سوي اين خاطر رنجور بکنپيداست که سوداي تو دارم ز نهانگرگ آشتيي با من مهجور بکندارم سر آنکه با تو در بازم سرصفرا مکن اين آتش سودا بنشانتيغ از تو و لبيک نهاني از منگر هست سر منت سري در جنبانگر دل دهدت که جان ستاني از منزخم از تو و تسليم جواني از منگر خاک ز من به اشک خون پالودناز تو سر تيغ و جان فشاني از منزينسان که فراق خواهدم فرسودنناليد، منال کو گه آسودنچون زندگي آفت است جانم گم کنبر خاک ز من سايه نخواهد بودنچون بي‌تو سر و پاي جهان نيست پديدچون سايه حجاب است نشانم گم کنخاقاني اگرچه دارد از درد نهانبر زن سر غمزه و جهانم گم کناينک سوي وصل تو فرستاد اي جانجان خسته و ديده غرقه و دل بريانامروز به حالي است ز سودا دل منجان تحفه و ديده مژده و دل قرباندر پاي تو کشته گشت عمدا دل منترسم نکشد بي‌تو به فردا دل منخاقاني را غم نو و درد کهنشد کار دل از دست، دريغا دل منتا من به تو زنده‌ام به دل کس نکنمآورد بدين يک نفس و نيم سخنخاقاني اگر کسي جفا دارد خوچون من رفتم تو هرچه خواهي ميکنآن کن به جهانيان ز کردار نکوپاداشن او وفا کن و باز مگوخاقاني ازين کوچه‌ي بيداد بروگر با تو کند جهان نيازاري ازوجاني ز فلک يافته‌ي بند تو اوستتسليم کن اين غمکده را شاد بروکو آن مي ديرسال زودافکن توجان را به فلک باز ده آزاد بروميخانه مقام من به و مسکن تومحراب دل من ز حيات تن توخود را به سفر بيازمودم بي‌توخم بر سر من، سبوي در گردن توهم آتش غم به دست سودم بي‌توجان کاستم و عنا فزودم بي‌تواي راحت سينه، سينه رنجور از توهم سوده‌ي پاي هجر بودم بي‌توبا دشمن من ساخته‌اي دور از منوي قبله‌ي ديده، ديده مهجور از تواي شاه بتان، بتان چون من بنده‌ي توبا دوري تو سوخته‌ام دور از توتو بادي و من خاک سر افکنده‌ي تودر گريه‌ي تلخم از شکرخنده‌ي توکردم به قمار دل دو عالم به گروچون تند شوي شوم پراکنده‌ي توماندم همه و نماند چيزي با منتن نيز به دستخون سپردم به گرواي چشم بد آمده ميان من و تومن ماندم و نيم جان و يکدم به گرواز نطق فروبست زبان من و توداده به کف هجر عنان من و تودل هرچه کند عشق فزون آيد از اومن دانم و تو درد نهان من و توشايد که سرشک خون برون آيد از اوشد سوخته بوي صبر چون آيد از اوتب کرد اثر در رخ و در غبغب توکان رنگ بزد که بوي خون آيد از اوچون هست فسون عيسي اندر لب تومه زرد شد اندر شکن عقرب توکو عمر؟ که داد عيش بستانم از اوافسون لبت چون نجهاند تب توکو يار؟ که گر پاي خيالش به مثلکو وصل؟ که درد هجر بنشانم از اوصد ساله ره است از طلب من تا توبر ديده نهد ديده نگرانم از اوجاني به سه بوسه شرط کردم با تودر باديه‌ي طلب من آيم يا توهر روز بود تو را جفايي نو نوشرطي به غلط نرفت ها من، ها تويک ذره ز نيکيت نديدم همه عمرتا جامه‌ي صبر من بدرد جو جوچشمم به گل است و مرغ دستان زن توبيرحم کسي تو آزمودم، رو روزين پس من و صحراي دل روشن توميلم به مي است و رطل مرد افکن توگفتي که تو را شوم مدار انديشهمن چون تو و تو چون من و من بي من توکو صبر و چه دل کانکه دلش مي‌گوئيدل خوش کن و بر صبر گمار انديشهصبح است شراب صبح پرتو در دهيک قطره‌ي خون است و هزار انديشهگر پير کهن کهن خورد، رو در دهزو هر جو جوهري است، جو جو در دهخاقاني عمر گم شد، آوازش دهخاقاني نو رسيده را نو در دهجان را که تو راست از فلک عاريتيدل هم به شکست مي‌رود، سازش دهخاقاني را خون دل رز در دهمنت مپذير، عاريت بازش دهآن آب دل افروز دل رز در دهدل سوخته را خام روان پز در دهآن آب دل افروز دل رز در دهصافي شده را درد زبان گز در ده
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 991]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن