واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: فرصتی برای پرنده شدن! دست نوشته های یک مترسک گذاشتن آشغال ها سر کوچه مهمترین وظیفه ی من در خانه به شمار میرود٬ البته پس از سوزاندن کتری و صبح به صبح پوشیدن جوراب های پدرم از سر استیصال و حتی به قیمت خندیدن دسته جمعی تعدادی کوته نظر به کفه های تا ساق پا بالا آمده ی من٬ که نمی دانند نباید بابت بزرگ بودن جوراب ها به من بخندند و از رکورد دار بودن من در کتاب گینس در بخش "نظم در عین بی نظمی" آگاه نیستند و نمی دانند وقتی مادرم کمد من را به هم میریزد و به عقیده ی خودش و جمعیت میلیونی از دوستان چاقِ میکاپ کرده اش که با تاپ های رنگی در پشت سرش صف کشیده اند و با حرکات عمودی سر کارهایش را تائید می کنند "مرتب" می کند٬ این زندگی در شرایط سخت را به من تحمیل کرده است٬ البته بعد از مشکل گوارشیِ ارثی و شرم آورِ یبس بودن ممتدم که مجبورم می کند هرشب دو سیلاکس سبز بزرگ را با هم قورت بدهم تا صبح فردا پیدا کردن جوراب تنها مشکلم برای هدر رفتن وقت و تاخیر در زدن کارت باشد. راستی دقت کرده اید بعضی از قسمت های زندگیمان چقدر می شود مصداق بعضی از شعرها؟... مثلاً خود من صبح ها در اتوبان همت، مصداق بارز این شعرم "کره الاغ کدخدا یورتمه میرفت تو کوچه ها... این صبح های لعنتی هیچوقت دوستداشتنی نبوده اند. حتی رئیسم یکبار هم سعی نکرد در یکی از این صبح های لعنتی برای روحیه دادن به من هم که شده چند دقیقه دیرتر به شرکت برسد. هر روز با هم و یک ساعت دیرتر از تمام کارمندان شرکت کارت میزنیم او اخمالو و من نیشخند زنان. هفته پیش یکی از همکارانم که به زدن لبخندهای گشاد انتزاعی٬ که بخش اعظم کار ما در شرکت را به خود اختصاص داده است عادت کرده٬ من را به مکانی دعوت کرد که هیجان انگیز به نظر می رسید. جمعه صبح همه در خواب ناز به سر می بردند که من پاورچین پاورچین جوراب های نشسته و بد بوی پدرم که پی به کار های کثیف من برده بود و جوراب هایش را ظالمانه و از روی عمد نمی شست به پا کرده و چون فرصتی برای سوزاندن کتری نبود، صبحانه نخورده راهی مکانِ مقرر شدم. بیست نفری چشم به قله ای دوخته بودیم که تا آن بالا دو ساعتی راه بود٬ همه کوه نورد بودند و من یک انسان اشتباهی در آن جمع. همه نگران کم آوردن من بودند و من نگران کثیف شدن پاچه های شلوارم در آن همه گل. هنوز بیست دقیقه ای از سوت داور و حرکت دسته جمعی ما نگذشته بود که به دو دسته کاملاْ مساوی تقسیم شدیم٬ نوزده نفر آن بالا دوان دوان و من آن پایین قدم زنان. تقریباْ یک ربعی از هم فاصله داشتیم و سوال بیشرمانه ام از نزدیک ترین انسان قابل مشاهده در شعاع یک متری ام مرا از ترس آبرو به دویدن واداشت. هنوز ده دقیقه ای ازین حادثه نگذشته بود که باز به دو دسته ی کاملاْ مساوی تقسیم شدیم٬ نوزده نفر آن پایین و من آن بالا. با تلاشی قابل تقدیر کوه را چهار دست و پا می پیمودم. بالاخره بعد از یک ساعت کفشهایمان خاک قله را در آغوش کشید و من یک ربعی زودتر از همه مفتخر به لمس این پدیده ی رمانتیک از نزدیک شدم. همه منتظر بودند کاپ طلایی در میان انگشت های من عکس یادگاری بیاندازد٬ اما اثری از من نبود که نبود... بالاخره پرس و جوها و نگرانی های دوستان پرده از رازی برداشت حیثیتی. به محض خروج از مخفیگاهم باز به دو دسته ی همچنان مساوی تقسیم شدیم٬ آن طرف نوزده نفر قهقهه زنان و این طرف من با لپ هایی گل انداخته..سیلاکس های دیشب کار خودش را کرده بود. باور کنید گاهی یک اسهال ساده می تواند وسیله ای شود برای فتح یک قله! منبع: وبلاگ دست نوشته های یک مترسک
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 388]