تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):هيچ شفيعى براى زن نزد پروردگارش نجات بخش تر از رضايت شوهرش نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815751625




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

وحشی بافقی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: msmmaze13th September 2007, 04:26 AMدوستان شرح پریشانی من گوش کنید! ... با سلام. این اولین پست من در این بخش است. امیدوارم این تاپیک ثمر بخش باشد. raya17th September 2007, 09:31 AMکمال‌ الدین‌ بافقی‌ متخلص‌ به‌ وحشی‌ از شعرای‌ مشهور دوره‌ ‌صفویه است‌. وی‌ درسال‌ 930 هجری‌ قمری‌ در بافق‌ بدنیا آمد و تحصیلات‌ مقدماتی‌ خود را در زادگاهش‌ سپری‌ نمود. وحشی‌ در جوانی‌ به‌ یزد رفت‌ واز دانشمندان‌ و سخنگویان‌ آن‌ شهر کسب‌ فیض‌ کرد و پس‌ از چند سال‌ به‌ کاشان‌ عزیمت‌ نمود و شغل‌ مکتب‌ داری‌ را برگزید. وی‌پس‌ از روزگاری‌ اقامت‌ در کاشان‌ و سفر به‌ بندر هرمز و هندوستان‌، در اواسط عمر به‌ یزد بازگشت‌ و تا پایان‌ عمر در این‌ شهر زندگی‌ کرد. وحشی‌ بافقی‌ در سال‌ 997 هجری‌ قمری‌در سن‌ شصت‌ و یک‌ سالگی‌ درگذشت‌ . این‌ شاعر بزرگ‌ روزگار خود را با اندوه‌ و سختی‌ و تنگدستی‌ و تنهائی‌ گذراند و دراشعار زیبا و دلکش‌ او سوز و گداز این‌ سالهای‌ تنهایی‌ کاملا مشخص‌ است‌ . وی‌ غزل‌ سرای‌ بزرگی‌ بود و در غزلیات‌ خود از عشقهای‌ نافرجام‌ ،زندگی‌ سخت‌ و مصائب‌ و مشکلات‌ خود یاد کرده‌ است‌. علاوه‌ بر این‌ وحشی‌ رباعیات‌ ، ترجیع‌ بند، ترکیب‌ بند و مثنوی‌های‌ زیبایی‌ از خود به‌ یادگار گذاشته‌ که‌ تبحر و تسلط او را بر شعر و ادبیات‌ فارسی‌ نشان‌ می‌دهد. از شاهکارهای‌ هنری‌ وحشی‌ بافقی‌ می‌ توان‌ به‌ مثنوی‌ فرهاد و شیرین‌ اشاره‌ کرد که‌ ناتمام‌ ماند و بعد ها وصال‌ شیرازی‌ از شعرای‌ بزرگ‌ ‌قاجاریه آن‌ را تکمیل‌ کرد. وی‌ ترکیب‌بندهای‌ زیبایی‌ نیز در سوگواری‌ امام‌ حسین‌(ع‌) و بزرگان‌ سروده‌ است‌. آثار باقی‌ مانده‌ از وحشی‌ بافقی‌ عبارتست‌ از: -دیوان اشعار -مثنوی‌ خلد برین‌ -مثنوی‌ ناظر و منظور -مثنوی‌ فرهاد و شیرین‌ دوستان‌ شرح‌ پریشانی‌ من‌ گوش‌ کنید داستان‌ غم‌ پنهانی‌ من‌ گوش‌ کنید قصه‌ بی‌ سرو سامانی‌ من‌ گوش‌ کنید گفتگوی‌ من‌ و حیرانی‌ من‌ گوش‌ کنید شرح‌ این‌ قصه‌ جانسوز نهفتن‌ تاکی‌ سوختم‌، سوختم‌ این‌ راز نگفتن‌ تاکی ‌ روزگاری‌ من‌ و دل‌ ساکن‌ کوئی‌ بودیم‌ ساکن‌ کوی‌ بت‌ عربده‌جوئی‌ بودیم‌ دین‌ و دل‌ باخته‌ دیوانه‌ روئی‌ بودیم‌ بسته‌ سلسله‌ سلسله‌ موئی‌ بودیم‌ کس‌ در آن‌ سلسله‌ غیر از من‌ و دل‌ بند نبود یک‌ گرفتار از این‌ جمله‌ که‌ هستند نبود نرگس‌ غمزه‌زنش‌ این‌ همه‌ بیمار نداشت‌ سنبل‌ پرشکنش‌ هیچ‌ گرفتار نداشت‌ این‌ همه‌ مشتری‌ و گرمی‌ بازار نداشت‌ یوسفی‌ بود ولی‌ هیچ‌ خریدار نداشت‌ اول‌ آن‌ کس‌ که‌ خریدار شدش‌ من‌ بودم‌ باعث‌ گرمی‌ بازار شدش‌ من‌ بودم‌ ... گرچه‌ از خاطر وحشی‌ هوس‌ روی‌ تو رفت‌ وز دلش‌ آرزوی‌ قامت‌ دلجوی‌ تو رفت‌ شد دل‌ آزرده‌ و آزرده‌ دل‌ از کوی‌ تو رفت‌ با دل‌ پرگله‌ از ناخوشی‌ روی‌ تو رفت‌ حاش‌ ا... که‌ وفای‌ تو فراموش‌ کند سخن‌ مصلحت‌ آمیز کسان‌ گوش‌ کند ghoroobefarda17th September 2007, 08:11 PMآه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ god_girl18th September 2007, 08:44 AMرباعیات (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) یارب که بقای جاودانی بادا کامت بادا و کامرانی بادا هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی خاصیت آب زندگانی بادا عشرت بادا صبح تو و شام ترا آغاز تو را خوشی و انجام ترا شبهای ترا باد نشاط شب عید نوروز ز هم نگسلد ایام ترا شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا نگذاشت به درد دل افکار مرا چون سوی چمن روم که از باد بهار دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا جان سوخت ز داغ دوری یار مرا افزود سد آزار بر آزار مرا من کشتنیم کز او جدایی جستم ای هجر به جرم این بکش زار مرا god_girl18th September 2007, 08:50 AMمیشه این شعر را کامل بنویسین؟ ممنونو میشم! شرح پریشانی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) شرح پریشانی (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی □ روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود □ نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم □ عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سر و سامان دارد □ چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهدبود □ پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود □ چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش □ آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست از من و بندگی من اگر اشعاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست به وفاداری من نیست در این شهر کسی بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی □ مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر □ تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود وین محبت به سد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این ، برود چون نرود چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود □ ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند چه هوسها که ندارند هوسناکی چند □ یار این طایفه خانه برانداز مباش از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش غافل از لعب حریفان دغا باز مباش به که مشغول به این شغل نسازی خود را این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را □ در کمین تو بسی عیب شماران هستند سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری واقف کشتی خود باش که پایی نخوری گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت حاش لله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند raya20th September 2007, 08:46 AMیار من (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند******.com/post-17.aspx) یار ما بیرحم یاری بوده است عشق او با صعب کاری بوده است لطف او نسبت بمن این یک دو سال گر شماری یک دو باری بوده است تا به غایت ما هنر پنداشتیم عاشقی خود عیب و عاری بوده است لیلی و مجنون به هم میبوده اند پیش از این خوش روزگاری بوده است میشنیدم من که این وحشی کسی است او عجب بی اعتباری بوده است ghoroobefarda20th September 2007, 02:14 PMساقی بده آن می که ز جان شور برآرد بردار اناالحق سر منصور برآرد آن می که فروغش شده خضر ره موسی آتش ز نهاد شجر طور برآرد آن می که افق چون شودش دامن ساغر خورشید ز جیب شب دیجور برآرد آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش سد مرده سر مست سر از گور برآرد raya22nd September 2007, 10:34 PMجایی روم که جنس وفا را خرد کسی نام متاع من به زبان آورد کسی یاری که دستگیری یاری کند کجاست؟ گر سینه ای خراشد و جیبی دَرَد کسی یاریست هرچه هست و ز یاری غرض وفاست یاری که بی وفاست کجا میبرد کسی؟ دهقان چه خوب گفت چو میکند خار بن شاخی کش این بر است چرا پرورد کسی وحشی برای صحبت یاران بی وفا خاطر چرا حزین کند و غم خورد کسی؟؟؟ sara-l31st October 2007, 06:25 PMخامه برآورد صدای صریر بلبلی از خلدبرین زد صفیر خلدبرین ساحت این گلشن است خامه در او بلبل دستان زن است بلبل این باغ پرآوازه باد دم به دمش زمزمه‌ای تازه باد طرفه ریاضی‌ست که تا رستخیز سبزه‌ی او را نبود برگ ریز ز آب خضر سرزده گلها در او غنچه گشا باد مسیحا در او _________________ طرح نوی در سخن انداختم طرح سخن نوع دگر ساختم بر سر این کوی جز این خانه نیست رهگذر مردم دیوانه نیست ساخته‌ام من به تمنای خویش خانه‌ای اندر خور کالای خویش هیچ کسم نیست به همسایگی تا زندم طعنه ز بی‌مایگی بانی مخزن که نهاد آن اساس مایه او بود برون از قیاس خانه پر از گنج خداداد داشت عالمی از گنج خود آباد داشت از مدد طبع گهر سنج خویش مخزنی آراست پی گنج خویش بود در او گنج فراوان به کار مخزن سد گنج چه، سد سد هزار گوهر اسرار الاهی در او آنقدر اسرار که خواهی در او هر که به همسایگی او شتافت غیرت شاهی جگرش را شکافت شرط ادب نیست که پهلوی شاه غیر شهان را بود آرامگاه من که در گنج طلب می‌زنم گام در این ره به ادب می‌زنم هم ادبم راه به جایی دهد در طلبم قوت پایی دهد جهد کنم تا به مقامی رسم گام نهم پیش و به کامی رسم کام من اینست که فیاض جود انجمن آرای بساط وجود مرحمت خویش کند یار من کم نکند مرحمت از کار من آن که به ما قوت گفتار داد گنج گهر داد و چه بسیار داد کرد به ما لطف ز لطف عمیم نادره گنجی و چه گنج عظیم آن که از این گنج نشد بهره‌مند قیمت این گنج چه داند که چند دخل جهان گشته مهیا از این بلکه دو عالم شده پیدا از این _________________________ فرض بود بر همه شکر و سپاس شکر و سپاسی نه به حد قیاس شکر و سپاسی که خدا را سزد خالق ما، رازق ما را سزد رازق ما آن که به خوان نعم خواند جهان را به وجود از عدم هست جهان سفره‌ی احسان او اهل جهان زله خور خوان او هر که نه پرورده‌ی این نعمت است از سر خوان عدمش قسمت است مائده‌ی فیض چه جزو و چه کل برده از او فیض چه خار و چه‌گل او چمن آراست دگرها چمن باد برد شاخ گل و نسترن ور نکند طرح چمن از نخست بر قد گلبن نشود جامه چست نسخه هر گل که رقمها در اوست شرح کمال چمن آرا در اوست حرف نگار صحف کاینات بی ورق و بی قلم و بی دوات نقش کن لوح درون و برون صنعتش از تهمت آلت مصون گر نبود آهن خارا تراش سنگ کجا بت شود از بت تراش بتگر اگر تیشه نیارد به دست پیکر بت را نتوان نقش بست ور نبود قوت آن پیشه‌اش رخنه‌گر کار شود تیشه‌اش بت که نگارنده شدش بت نگار چون دهدش کس به خدایی قرار هست خدا آن که بود بی‌نیاز در همه کاری همه را کار ساز آنکه مقدم عدمش بر وجود چون کندش کس به خدایی سجود نقش نبود از بت و از بت نگار کاو همه را بود خداوندگار پیشتر از نام بت و بت پرست بود خداوند بدینسان که هست جان و جسد را به هم الفت فزای و ز دل و جان گرد کدورت زدای _______________________________ اهل دلی ترک جهان کرده بود ز اهل جهان روی نهان کرده بود رفته و در زاویه‌ای ساخته وز همه آن زاویه پرداخته آمده سیر از تک و پوی همه بسته در خانه به روی همه مجلسی او دل آگاه او همدم او آه سحرگاه او ساخته چون جغد به ویرانه‌ای دم به دمش خود به خود افسانه‌ای رفت فضولی به در خانه‌اش زد به فضولی در کاشانه‌اش داد جوابش ز درون سرا کهن سرد اینهمه کوبی چرا بستم از آنرو در کاشانه سخت تا تو نیاری به درخانه رخت مرد ز بیرون در آواز داد کای همه را گشته درون از توشاد تا ندهد دست مرادی که هست حلقه‌ی این در نگذارم ز دست حلقه‌ی چشم است بر این در مرا کز تو شود کام میسر مرا گفت بگو تا چه هوا کرده‌ای بر در من بهر چه جا کرده‌ای گفت مرا آن هوس اینجا فکند کز تو و پند تو شوم بهره‌مند گفت نداری اثر هوش حیف عقل ترا کرد فراموش حیف گر شوی از نقد خرد بهره‌مند قیمت این پند شناسی که چند کاین همه آزار کشیدی ز من سد سخن تلخ شنیدی ز من ساخته‌ام در به رخت استوار می‌روی از درگه من شرمسار وحشی از این دربدری سود چیست چیست از این مقصد و مقصود چیست به که در خانه برآری به‌گل تا نروی از در کس منفعل _______________________________ پادشهی بود ملایک سپاه بر فلک از قدر زدی بارگاه در حرمش پرده نشین دختری اختر سعدی و چه سعد اختری زلف کجش حلقه کش گوش ماه چشم غزال از پی چشمش سیاه خال رخش داغ دل آفتاب غالیه‌اش پرده‌در مشک ناب طره که در پای خود انداخته دام ره کبک دری ساخته منظره‌ای داشت چو قصر سپهر شمسه‌ی طاقش گل زرین مهر نسر فلک طایر دیوار او تاج زحل قبه‌ی زرکار او کنگر این منظر عالی مکان آمده بر قصر فلک نردبان بود بر آن غیرت بام سپهر صبحدمی جلوه نما همچو مهر جلوه او دید یکی خرقه پوش آمد از آن جلوه‌گری در خروش تیر جگردوزی از آن غمزه جست بر جگرش آمد و تا پرنشست تیر که از سخت کمانی بود رخنه گر خانه‌ی جانی بود داشت ز تیرش جگری دردناک آه کشیدی و تپیدی به خاک مضطر از آن درد نهانی که داشت جان به لب از آفت جانی که داشت ناظر آن منظر عالی بنا عاشق و دیوانه و سر در هوا شهر پر آوازه‌ی غوغای او هرطرف افسانه‌ی سودای او بیخودی او به مقامی کشید کز همه بگذشت و به خسرو رسید یافت چو شه حالت درویش را خواند وزیر خرد اندیش را گفت در این کار چه سازم علاج هست به تدبیر توام احتیاج از جگرش دشنه جگرگون کنم یا نکنم هم تو بگو چون کنم _____________________ حکیم عقل کز یونان زمین است اگر چه بر همه بالانشین است به هر جا شرع بر مسند نشیند کسش جز در برون در نبیند بلی شرع است ایوان الاهی نبوت اندر او اورنگ شاهی بساطی کش نبوت مجلس آراست کجا هر بوالفضولی را در او جاست خرد هر چند پوید گاه و بیگاه نیابد جای جز بیرون درگاه بکوشد تا کند بیرون در جای چو نزدیک در آید گم کند پای چه شد گو باش گامی تا در کام چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام بسا کوری که آید تا در بار چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار مگر هم از درون بانگی برآید که چشمی لطف کردیمش، درآید در این ایوان که با طغرای جاوید برون آرند حکم بیم و امید نبوت مسند آرایان تقدیر وز او اقلیم جان کردند تسخیر به عالی خطبه‌ی «الملک لله» ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه جهان را در صلای کار جمهور به لطف و قهر تو کردند منشور نه شاهانی که تخت و تاج خواهند ازین ده‌های ویران باج خواهند از آن شاهان که کشور گیر جانند ولایت بخش ملک جاودانند عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز هزاران روضه‌ی پرنعمت و ناز بود ملک ابد کمتر عطاشان اگر باور نداری شو گداشان شهانی فارغ از خیل وخزانه طفیل پادشاهیشان زمانه همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده چه ذاتی عین نور ذوالجلالی چه نوری اله اله لایزالی dina 200631st October 2007, 07:19 PMما چون ز دري پاي كشيديم كشيديم اميد ز هر كس بريديم بريديم دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند از گوشه ي بامي كه پريديم پريديم رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود حالا كه رماندي و رميديم رميديم كوي تو كه باغ ارم روضه ي خلد است انگار كه ديديم نديديم نديديم صد باغ بهار است و صداي گل و گلشن گر ميوه ي يك باغ نچيديم نچيديم سر تا به قدم تيغ دعائيم و تو غافل هان واقف دم باش رسيديم رسيديم وحشي سبب دوري و اين قسم سخن ها آن نيست كه ما هم نشنيديم شنيديم sara-l1st November 2007, 09:27 PM(کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) چو آن زرین قلم از خانه‌ی زر کشید از سیم مدبر لوح اخضر سرای چرخ خالی شد ز کوکب چو آخرهای روز از طفل مکتب به مکتبخانه حاضر گشت ناظر به راه خانه‌ی منظور ناظر ز حد بگذشت و منظورش نیامد دوای جان رنجورش نیامد زبان از درس و لب از گفتگو بست ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست ز مکتب هر زمان بیرون دویدی فغان از درد محرومی کشیدی ادیب کاردان از وی برآشفت به او از غایت آشفتگی گفت که اینها لایق وضع شما نیست مکن اینها که اینها خوشنما نیست ز هر بادی مکش از جای خود پا بود خس کو به هر بادی شد از جا ندارد چون وقاری باد صرصر بود پیوسته او را خاک بر سر نگردد غرق کشتی وقت توفان چو با لنگر بود بر روی عمان مکن بی لنگری زنهار ازین پس چو زر باشد سبک نستاندش کس نداری انفعال این کارها چیست نبودی این چنین هرگز ترا چیست چنین گیرند آیین خرد یاد خردمندی چنین است آفرین باد چنین یارب کسی بی درد باشد ز غیرت اینقدرها فرد باشد ز غیرت آتشی در ناظر افتاد ز دامن لوح زد بر فرق استاد نهاد از دامن ارشاد تخته زد آخر بر سر استاد تخته وز آنجا شد پریشان سوی منزل رخی چون کاه و کوه درد بر دل در این گلشن که چون غم نیست هرگز جفایی بیش از آن دم نیست هرگز که از جانانه باید دور گشتن ز درد دوریش رنجور گشتن raya2nd November 2007, 07:20 AMنیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص کار دشوار است بر من، وقت کار است ای اجل سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص کشتی تابوت میخواهم که آب از سر گذشت تا به آن کشتی کنم خود را از این طوفان خلاص چند نالم بر درش ای همنشین زارم بکش کو رهد از درد سر، من گردم از افغان خلاص بست وحشی با دل خرم از این غمخانه رخت چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص sara-l10th December 2007, 01:10 PMالهي سينه اي ده آتش افروز در آن سينه، دلي و آن دل همه سوز هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست دل افسرده غير از آب و گل نيست دلم پر شعله گردان سينه پر دود زبانم كن به گفتن آتش آلود كرامت كن دروني درد پرورد دلي دروي درون درد و برون درد به سوزي ده كلامم را روايي كز آن گرمي كند آتش گدايي دلم را داغ عشقي بر جبين نه زبانم را بيان آتشين ده سخن كز سوز دل تابي ندارد چكد گر آب از او آبي ندارد دلي افسرده دارم سخت بي نور چراغي زو به غايت روشني دور بده گرمي دل افسرده ام را فروزان كن چراغ مرده ام را ندارد راه فكرم روشنايي ز لطف پرتوي دارم گدايي اگر لطف تو نبود پرتو انداز كجا فكر و كجا گنجينه راز گنج راز در هر كنج سينه نهاده خازن تو صد دفينه ولي لطف تو گر نبود به صد رنج پشيزي كس نيابد زان همه گنج چو در هر كنج صد گنجينه داري نمي خواهم كه نوميدم گذاري به راه اين اميد پيچ در پيچ مرا لطف تو مي بايد دگر هيچ goldspring15th June 2008, 05:58 PMبه مجنون گفت روزی عیب جویی/که پیدا کن به از لیلی نکویی که لیلی گرچه در چشم تو حوری است/به هر جرئی ز حسن او قصوری است ز حرف عیب جو مجنون براشفت /در ان اشفتگی خندان شد و گفت اگر در دیده ی مجنون نشینی/ به غیر از خوبی لیلی نبینی تو دانی که لیلی چون نکویی است/کزو چشمت همین بر زلف و رویی است تو قد میبینی و مجنون جلوه ی ناز/تو چشم و او نگاه ناوک انداز تو مو بینی و مجنون پیچش مو/تو ابرو او اشارت های ابرو دل مجنون ز شکر خنده خون است/تو لب میبینی و دندان که چون است کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام/نه ان لیلی است که از من برده ارام بهمن10th July 2008, 01:22 PMدر ستایش پروردگار (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) به نام چاشنی بخش زبانها حلاوت سنج معنی در بیانها شکرپاش زبانهای شکر ریز به شیرین نکته‌های حالت انگیز به شهدی داده خوبان را شکر خند که دل با دل تواند داد پیوند نهاد از آتشی بر عاشقان داغ که داغ او زند سد طعنه بر باغ یکی را ساخت شیرین کار و طناز که شیرین تو شیرین ناز کن ناز یکی را تیشه‌ای بر سر فرستاد که جان می‌کن که فرهادی تو فرهاد یکی را کرد مجنون مشوش به لیلی داد زنجیرش که می‌کش به هر ناچیز چیزی او دهد او عزیزان را عزیزی او دهد او مبادا آنکه او کس را کند خوار که خوار او شدن کاریست دشوار گرت عزت دهد رو ناز می‌کن و گرنه چشم حسرت باز می‌کن چو خواهد کس به سختی شب کند روز ازو راحت رمد چون آهو از یوز وگر خواهد که با راحت فتد کار نهد پا بر سر تخت از سردار بلند آن سر که او خواهد بلندش نژند آن دل که او خواهد نژندش به سنگی بخشد آنسان اعتباری که بر تاجش نشاند تاجداری به خاک تیره‌ای بخشد عطایش چنان قدری ک� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1093]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن