واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - هیچ اهلِ مجامله و مداهنه نیستم. از این تواضعات کشکی هم که هزار برابرِ تکبراتِ بستهبندیشده، پروتئین دارند، بیزارم. من به جدّ همان مورم! به گزارش خبرآنلاین، کتاب جدید رضا امیرخانی با نام «جانستان کابلستان» که به زودی منتشر خواهد شد، سفرنامه امیرخانی به کشور افغانستان است. او در سفری که سال گذشته بعد از انتخابات ریاست جمهوری در ایران به افغانستان داشته به این نتیجه رسید که میتوان درباره چهار کشور لبنان، ایران، افغانستان و عراق که در سال گذشته مهمترین انتخاباتهای خاورمیانه را برگزار کردند، کتابی نوشت و با دیدی آسیب شناسانه به این موضوع نگاه کرد. امیرخانی که این سفرنامه را برداشت شخصی خود به اندازه یک سفر کوتاه مدت میداند، ابراز امیدواری کرد که این سفرنامه بتواند بستگیهای تاریخی و فرا تاریخی ما را با همسایه شرقیمان به مردم یادآور شود و عملا برخی از کاستیهایی را که در این رابطه وجود دارد، به مردم و مسئولان متذکر شود. نویسنده «نفحات نفت» بخشی از این کتاب منتشر نشده را در اختیار خبرآنلاین قرار داد که در ادامه میخوانید: ««حکماً حکایتِ امیر تیمور گورکانی را شنیدهاید؛ آنگاه که از دلیلِ ظفرمندیِ آن خونریز پرسیدند، جواب داد: - وقتی از دشمن فرار کرده بودم، به ویرانهای پناه بردم و ناامید در عاقبت کار خویش اندیشه کردم؛ ناگاه نظرم بر موری ضعیف افتاد که دانهای غله، بزرگتر از خود را برداشته از دیوار بالا میبرد. چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم، دیدم آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدارِ این کردارِ مورچه چنان قدرتی در من پدیدار گشت که هیچگاه آن را فراموش نمیکنم. با خود گفتم ای تیمور! تو از مور کمتر نیستی، برخیز و در پی کار خود باش. سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم... * * *در این روزها البته میانِ نوشتهجاتِ اهلِ سیاست مرسوم است که در همچه حکایتی، خود را امیرتیمور بدانند و جناحِ روبهرو را کم از مور! برای همین بایستی به جِدّ متذکر شد که در حکایتِ مذکور، من، امیر تیمور نیستم... من همان مورم! هیچ اهلِ مجامله و مداهنه هم نیستم. از این تواضعات کشکی هم که هزار برابرِ تکبراتِ بستهبندیشده، پروتئین دارند، بیزارم. من به جدّ همان مورم!شصت و هفت بار نه، اما از دوره جاهلی و جوانی به این سو، چندین بار تصمیم به فتحِ دماوند گرفتم؛ و به قله نرسیدم. یعنی هر بار جایی نرسیده به قله فرو میافتادم و ناکام به تهران برمیگشتم. دقیقا ماننده همان مور! یکبار در بارگاهِ سومِ جبهه جنوبی (پناهگاهِ بینِ راه) حالم خراب میشد، باری دیگر نرسیده به آبشارِ یخی (میانه راهِ قله و پناهگاه) خوابِ مرگ میگرفتم و آخر بار هم گنبدنمای قله، یعنی وسطِ تپه گوگردی، به دلیلِ استنشاقِ بخاراتِ گوگردی دهانه آتشفشانِ نیمهفعالِ دماوند، نفسم میگرفت و فرو میافتادم... عینِ همان مورچه تیموری! دماوند را از تهران که میبینی، مخروطی است در کمالِ وقار و زیبایی، پای کوه، پلور که میرسی، همین حس و حال را داری. کمی بالاتر میروی، میرسی به گوسفندسرا، باز هم همان مخروط زیبا را میبینی با تاجی از برف. نصفِ روز جان میکنی تا برسی به بارگاهِ سوم و پناهگاه، باز هم همان مخروطِ مغرور را میبینی! بیآن که ذرهای کوچک و بزرگ شده باشد. انگار نه انگار که اینقدر بالا آمدهای. همین کافی است تا بالکل مشکلِ روحی-روانی پیدا کنی از دیدنِ این مخروطِ ثابت که به قاعدهای بلند است که بعدِ هشت ساعت کوهپیمایی میبینی باز هم همان شکلی است که بود! بارِ اول، اوایلِ دهه هفتاد بود به گمانم. با دو-سه رفیق همدانشگاهی هوسِ دماوند کردیم. آن سفر نتوانستم قله را بزنم. خوب یادم هست. جوان بودم و سرِ حال. برنامه گذاشته بودیم برای صعود شبانه. قرار بود هیچکدام بارِ اضافهای نبریم. همه بریده بودیم. از شدتِ خستهگی و ضعف. در سکوتِ شب راه میپیمودیم. بدونِ حتی یک گرم بارِ اضافی؛ حتاتر به توصیه سرگروه بدونِ یک کلام حرفِ اضافی؛ مبادا که نفس کم بیاوریم!یکهو دیدم سر و صدایی میآید. انگار بزن-برقصی در کار بود! اول خیال کردم توی تاریکی دچار وهم شدهام، اما بعد دیدم باقی هم همین حس را دارند. زودتر از وقت ایستادیم به استراحت. یادِ حمامِ جنیان افتاده بودیم. فقط نمیدانستیم وقتِ عزاست یا عروسی. نفسهامان گرفته بود و حتی نمیتوانستیم راجع به این اتفاق چند کلمهای اختلاط کنیم. عاقبت صدا نزدیکتر شد! یک گروه بودند از هموطنانِ کردمان از مهاباد. در حالی که ما به خاطرِ خستهگی و فشارِ پایینِ هوا، حتی نای حرف زدن نداشتیم، یکی دو تا دف گرفته بود دستشان و میزدند و باقی هم میخواندند. در حالی که ما حتی یک گرم بارِ اضافه از پناهگاه بالا نیاورده بودیم و فقط توی قمقمههای تخصصی کمی شربتِ آبلیموی شیرین داشتیم، چند تایی پیتِ پنیر را سر دست گرفته بودند و بالا میبردند. دیگری هم نصفه گونی سیب زمینی روی دوش انداخته بود. ما لباسهای کوه داشتیم، اما دوستانمان با همان لباسهای کردیِ معمولی بودند... بعد هم شروع کردند با ما به حال و احوال و این که دارید برمیگردید که اینقدر بیحالید یا... من از دیدنِ این گروه چنان حالم خراب شد، که همانجا از خیرِ قله زدن گذشتم و برگشتم و تا صبح تخت خوابیدم! با خدا گلایه میکردم که اگر آدمی این است که تو آفریدی و میتواند در ارتفاعِ بالای چهار هزار متر، پیتِ حلبی روی دوش بگذارد و با صدای بلند چهچهه بلبلی بزند، پس ما را برای چه خلقت فرمودی؟!»» متن کامل یادداشت رضا امیرخانی در خبرآنلاین را اینجـــــا بخوانید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]