تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس چهل روز خود را براى خدا خالص كند چشمه هاى حكمت از قلب وى بر زبانش جارى مى شو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798687022




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دعوت به تاکستان


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دعوت به تاکستان
دعوت به تاکستان   نويسنده:مجتبي راعي   (طرحي براي فيلمنامه) فرش فروشي صداقت.زني محجوب خود را به صداقت معرفي مي کند که فلاني به من گفت پيش شما بيايم براي گرفتن دارقالي و تمام وسايل و نقشه! صداقت متوجه زيبايي زن مي شود،عکس العمل نشان مي دهد و مي گويد ما بعضي را با دريافت وجه مي دهيم ولي قسطي و بعضي را با يک ضامن معتبرتا وقتي قالي را ببافد و تحويل بدهد صبر مي کنيم.زن مي گويد ولي به من گفتند همين که ايشان را معرفي کنم،همه چيز در اختيار من قرار مي گيرد.در اين زمان فردوس،فرش فروشي که از رفقا و خويش و قوم هاي صداقت است،وارد مي شود.و پس از لحظاتي متوجه استيصال زن مي شود.صداقت که فردوس را مزاحم مي بيند،سعي مي کند او را وادار به رفتن کند.فردوس وقتي زن را که بسيار زيبا و محجوب است مي بيند،کمي صبرمي کند.صداقت به زن مي گويد صبر کند تا تماسي با معرف او بگيرد و کاري برايش انجام بدهد.رفتارصداقت طوري است که زن از خجالت و فشار رواني سرخ مي شود.فردوس صبر نمي کند،خداحافظي مي کند و بيرون مي رود.صداقت به زن مي گويد مدت هاست با زنش مسئله دارد و قصد دارد طلاقش بدهد و مدتي است به فکر اين افتاده است که تجديد فراش کند.با شنيدن اين حرف ها زن مي گويد از گرفتن هر کمکي منصرف شده است و آن قدر جدي مي شود که صداقت از اصرار خويش دست برمي دارد و زن از مغازه صداقت بيرون مي رود.زن بيرون از مغازه اشک به چشمانش مي آيد و مي رود.ناگهان فردوس سر راهش سبز مي شود.زن خودش را جمع و جور مي کند.فردوس مي گويد حاضراست بدون هيچ گونه چشمداشتي به اوکمک کند.زن با ترديد نگاهش مي کند و فردوس کارت خود که آدرس و شماره تلفن مغازه در آن درج شده است را به زن مي دهد و مي رود.صداقت از دور شاهد اين ماجراست! فردوس به مغازه خودش مي آيد و شماره اي را مي گيرد و مي گويد دار قالي با نخ و کرک و تمام وسايل مورد نياز براي بافت قالي را همين امروز مي خواهد.وقتي طرف مي گويد براي فردا آماده مي شود،فردوس اصرار مي کند و بالاخره قبول مي کند و قول مي گيرد که فردا صبح اول وقت تحويل بگيرد! شب فردوس در منزل بسيار در فکر است و آلا،زنش،با احساس زنانه اش مي پرسد چه خبر شده که فردوس اين قدر در فکر است.و فردوس منکر مي شود!فرداي همان روز فردوس در مغازه لوازم و دار قالي را تحويل مي گيرد و پولش را حساب مي کند.طرف از فردوس مي پرسد شما نقد معامله نمي کردي؟!حالا چه شده است؟!مدتي بعد صداقت مي آيد سر بزند که دار قالي و لوازم آن را مي بيند.مي پرسد که اينها اينجا چه مي کند؟و فردوس مي پرسد اگر در مغازه فرش فروشي چنين وسايلي ديده شود باعث تعجب مي شود؟!صداقت چيزي نمي گويد و به دروغ مي گويد کسي زنگ زده که براي کاري به مغازه فردوس مي رود و او گفته من مي مانم تا تو بيايي!فردوس کلافه شده و مي گويد بناست تعطيل کند و به بانک برود.صداقت مي گويد برو من مي نشينم تا بيايي!فردوس مانده است که زن قالي باف مي رسد.فردوس حسن راننده را که معمولا جلوي چند مغازه فرش فروشي کارمي کند و همه او را مي شناسند،صدا مي کند و مي گويد وسايل را براي خانم هرجا که مي گويند ببر،کرايه را هم من حساب مي کنم!صداقت تعجب مي کند،به خصوص که چند مشتري هم وارد مي شوند.فردوس از خدا خواسته خودش را به مشتري ها مي رساند.حسن راننده کارش را تمام کرده و قصد خداحافظي دارد که فردوس يک لحظه مي نگرد و متوجه نگاه نافذ و قدر شناسانه و محجوبانه زن مي شود که نرمه اشکي آن را همراهي مي کند.ماشين مي رود و مشتري ها که خارج مي شوند،صداقت عصبي و کلافه مدعي است که فردوس مشتري هايش را مي دزدد و با همديگر بگو مگويشان مي شود.صداقت مي رود.فردوس آب مي خورد.يک نفرمي آيد و مي خواهد يک اطلاعيه مجلس ترحيم به شيشه مغازه بزند که فردوس اعتراض مي کند.طرف مي گويد از اهالي بازاراست.فردوس مي گويد بايد اعلاميه را بکنيد و همراه خود ببريد.وقتي طرف اصرار مي کند که دليلش را بفهمد،فردوس مي گويد هميشه از مرگ مي ترسيده است و حتي در مجالس ترحيم نمي رود و هميشه گل مي فرستد!فردوس به منزل مي آيد.زنش مي گويد اين روزها اتفاقي افتاده است که به او نمي گويد،ولي فردوس منکرمي شود و بالاخره مي گويد امروز يکي آمده اعلاميه مجلس ترحيم به شيشه بزند و با او حرفش شده.به هرحال طرف او را به ياد مرگ انداخته است!آلا،زنش دلداري اش مي دهد.فردوس شب خوابيده است.خواب مي بيند در محلي نا آشنا که داربست درخت انگور هست،زني مشغول بافت قالي است.فردوس نزديک مي شود.به نظرش همان زن قالي باف است.وقتي نزديک مي شود،زن بر مي گردد.به جاي صورتش آينه است و فردوس صورتش را در آينه مي بيند.جوان تر و زيباتراست!فردوس از خواب بيدار مي شود.احساس خوبي دارد! زن قالي باف در منزل خودش.دو بچه اش خوابيده اند و او مشغول بافت قالي است.تازه شروع کرده است.چشمانش کمي اشک دارد.سرش را به آسمان مي کند و دعا مي کند. فردوس درمغازه است که کسي به نام سليمان وارد مي شود و پس از معرفي خودش مي گويد بايد همراهش به تاکستان برود،زيرا مرد بزرگي به نام آقا مرتضي مايل است با او ملاقات کند.فردوس مي گويد اصلا نمي فهمد که چه مي گويد.هرکسي با او کار دارد بايد براي ديدنش به مغازه بيايد و او براي ديدن هيچ کس به هيج جا نخواهد رفت.سليمان اصرارمي کند و بالاخره مي گويد هيچ کس نمي داند در چه سرزميني مي ميرد،ولي آقا مرتضي خواب ديده است که او در تاکستان مي ميرد و بايد به او کمک کند.فردوس بسيارعصبي مي شود،ولي خودش را کنترل مي کند و مي گويد حتما اين آقا مرتضي داروهايش را سر وقت نخورده است که حالش بد شده و چنين خوابي ديده است.سليمان مي گويد در مورد يک انسان بزرگ اين طور حرف نزن!فردوس از او خواهش مي کند مغازه اش را ترک کند و الا بيرونش مي اندازد و اگر نشد به پليس تلفن مي زند!سليمان مي رود،ولي مي گويد به هرحال از آگاهي اين که مرگش نزديک است استفاده کند و...فردوس با عصبانيت حرفش را قطع مي کند و بيرونش مي کند. فردوس نا آرام است.بالاخره مغازه را ترک مي کند.ماشين خود را سوار مي شود و مي رود.جايي پشت ترافيک مي ماند.ناگهان آن طرف خيابان همان زن قالي باف را مي بيند.هول مي شود و بالاخره پياده مي شود و به دنبال زن مي رود.همان وقت راه باز مي شود،همه بوق مي زنند.فردوس مستأصل مي شود.زن را گم مي کند.بر مي گردد،سوار ماشين مي شود و با خيل اعتراضات ماشين هاي پشت سر هم مواجه مي شود.تحمل مي کند و مي رود کنار.پياده مي شود،ولي ديگر زن را نمي يابد و سرگردان مي ماند. سليمان در تاکستان جلوي آقا مرتضي نشسته و ساکت او را مي نگرد.آقا مرتضي مي گويد اگر مي دانست چقدر دوستش داريم به ما فحش نمي داد.سليمان مي گويد اين کسي که من ديدم،تصميم دارد هزار سال زندگي کند.آقا مرتضي سکوت مي کند و مي گويد وقتي بناست او به تاکستان بيايد و اينجا بميرد،حتما مي آيد! فردوس درمغازه مشغول خريدن عتيقه است که آقا مرتضي مي رسد.از پشت شيشه به او مي نگرد.نگاه فردوس با نگاه آقا مرتضي تلاقي مي کند و گره مي خورد.فردوس دگرگون مي شود.آقا مرتضي مي رود.کسي که پيش فردوس است مي پرسد چه شده است؟فردوس مي گويد نمي دانم!بعد ناگهان بلند شده و به دنبال آقا مرتضي مي رود،ولي کسي نيست!فردوس بر مي گردد،ولي ديگر نمي تواند معامله کند و مي گويد باشد براي يک روز ديگر!به شدت منقلب شده است. فردوس درمغازه اش قدم مي زند.تمام کارهايش را که براي تعطيلي مغازه بايد انجام بدهد،به ترتيب اجرا مي کند.ولي بعد ناگهان دست از کار مي کشد و برعکس اجرا مي کند.يک مشتري آمده سلام مي کند،ولي گويي فردوس نمي شنود.رفتارش طوري است که مشتري نگاهش مي کند و مي رود.فردوس کمي بيرون ازمغازه قدم مي زند.ازمغازه دور مي شود.بعد بر مي گردد و لباس هايش را مي پوشد و مغازه را تعطيل مي کند و به طرف ماشين خود مي رود.همين که کليد مي اندازد،با اعتراض زني که در ماشين نشسته مواجه مي شود.فردوس اشتباه کرده.معذرت خواهي مي کند.در همين حال شوهر زن مي رسد.فردوس به طرف ماشين خودش که هم شکل ماشين آنهاست مي رود.فردوس بي هدف مي راند.بالاخره به منزل مي آيد.زنش،آلا،نگرانش مي شود.فردوس براي زنش تعريف مي کند که يک نفر به در مغازه آمد و او را طوري نگاه کرد که با نگاه او يک هول به دلش افتاده که احساس مي کندمي خواهد به جايي برود،ولي اصلا نمي داند به کجا؟!آلاحرف او را به شوخي مي گيرد.بعد متوجه حال جدي او مي شود و سعي مي کند آرامش کند.آلا مي گويد اين يک تلقين است و بايد سعي کند برعکس اين احساس عمل کند.همان طور که حرف مي زند،متوجه عدم تأثيرحرف هايش مي شود.گويي که فردوس اصلا نمي شنود.آلا يک فيلم مي گذارد و فردوس را دعوت مي کند که تماشا کنند.فردوس مي نشيند و پس از لحظاتي مي گويد در تمام عمرم اين طور نگاهي نشنيده بودم!آلا تعجب مي کند و مي گويد نشنيده بودي؟!فردوس تلويزيون را خاموش مي کند،بلند شده و قدم مي زند. شب آلا ميز شام را چيده است،ولي فردوس نمي آيد.فردوس درحياط قدم مي زند.آلا کنارش آمده و مي گويد مي خواهي به دکتر برويم؟فردوس مي گويد ناراحتي ام جسمي نيست و احتياجي به دکتر رفتن ندارد.داخل مي آيند.آلا از فردوس قول مي گيرد که به اين مسئله فکرنکند،شايد خوابش ببرد.بالاخره يک قرص آرامبخش مي خورد و مي خوابد. فردوس خوابيده است و آلا خيالش راحت مي شود.بلند شده روي فردوس پتو مي کشد.صبح فردوس بلند مي شود.آسمان روشن و روحيه فردوس عالي است.آلا مشغول چيدن ميز صبحانه است.فردوس دوش مي گيرد و صورتش را اصلاح مي کند.لباس تميز مي پوشد.آلا مي گويد من که گفتم اين حرف ها تلقين است.در آرامش صبحانه مي خورند.فردوس با روحيه اي عالي خداحافظي مي کند و مي رود.فردوس ماشينش را نزديک مغازه اش پارک مي کند.همان ماشيني را که قبلاً با ماشين خودش اشتباه گرفته بود،مي بيند.راننده اش هم هست.براي هم دست تکان مي دهند.فردوس ماشين را قفل کرده،به طرف مغازه اش مي رود.مي بيند جلوي مغازه شلوغ است.تعجب مي کند.کمي جلو مي رود،مي بيند درب مغازه باز است.به کليد هاي مغازه که هنوز در دستش است،مي نگرد و جلو مي رود.ولي هيچ کس متوجه او نمي شود.از لاي مردمي که جمع شده اند رد مي شود.مي بيند يک نفر روي فرش زيبايي وسط مغازه دراز کشيده.جلوتر که مي رود،متوجه مي شود خودش است؛مرده است.فردوس به خود مي نگرد و به شدت وحشت مي کند.کسي مي گويد بيچاره!و پارچه اي را روي صورتش مي کشند.از ديد فردوس مرده جمعيت را مي بينيم و خود فردوس زنده را.پارچه اي را که روي فردوس مي کشند,از پايين به بالا تصوير را مي پوشاند. در منزل،آلا پتو روي فردوس مي کشد.از نگاه فردوس،آلا همان طور که پتو را روي او مي کشد،دوربين را مي پوشاند و تصوير سياه مي شود. فردوس از جا مي پرد.آلا غافلگير مي شود.فردوس به شدت ترسيده است.در مدت کوتاهي فردوس عرق مي کند.مي گويد داشتيم زندگي مي کرديم و کاري به هيچ کس نداشتيم تا اين که خورديم به تور يک عارف و بدبخت شديم.بعد ماجرا را براي آلا تعريف مي کند و باز هم آلامسخره مي کند.درازمي کشند.فردوس نمي تواند بخوابد.به سقف خيره شده است. صبح مي شود.فردوس خسته و غم زده بلند مي شود.آلا برايش صبحانه چيده.فردوس مي گويد اصلاً ميل ندارد.لباس هايش را مي پوشد و از منزل خارج مي شود.فردوس ماشين خود را همان جا که در خواب ديده پارک مي کند.ازماشين پياده مي شود.يک لحظه جلوي مغازه را مثل رؤيايش شلوغ مي بيند،بعد حرکت کرده و به مغازه مي رسد.روي فرش هاي وسط دکان که درخواب جسد خودش را آنجا ديده بود با دقت مي نگرد.کليد را بيرون آورده و به در مي اندازد.ولي بي ميل است.ناگهان آن طرف خيابان زن قالي باف را مي بيند.به سرعت در را مي بندد و به آن طرف خيابان مي دود و به دنبال زن مي رود.بالاخره او را مي بيند.به سرعت از پشت به او نزديک مي شود،ولي نمي تواند حرفي بزند.کمي دنبالش مي رود که زن برمي گردد،ولي زن قالي باف نيست.زن طلبکارانه به او مي نگرد.فردوس خجالت زده بر مي گردد.آرام وارد مغازه اش مي شود،حالش بهترشده است.کمي مي نشيند و سعي مي کند به حساب هايش رسيدگي کند که حسن راننده وارد مي شود و کرايه بردن بارهاي زن قالي باف را مي خواهد.فردوس مي گويد کجا بردي؟!حسن راننده مي گويد نورستان،خيلي دور است!فردوس کمي فکرمي کند.پول او را مي دهد.با اين که برايش سخت است مي گويد همين روزها بايد با همديگر يک سري به زن قالي باف بزنند. آلا در منزل که تلفن زنگ مي زند،صداقت از آن طرف خط با او صحبت مي کند و مي گويد بيشترمواظب فردوس باشد.پاي يک زن قالي باف زيبا در ميان است!بعد مي گويد حسن راننده که بارهاي آن راسته را مي برد،به او گفته قراراست به زودي يک سري به آن زن بزنند!بعد هم صداقت خواهش مي کند که يک وقت اسم او را نياورد،چون او وظيفه خويش و قومي را به جا آورده است!!! شب وقتي فردوس به خانه مي رود،زنش سر سنگين است.فردوس بي قراراست.زنش دليل اين بي قراري را مي پرسد و فردوس همان نگاه نافذ و سنگين آقا مرتضي را ياد آوري مي کند.آلا به فردوس مي گويد چرا فکر مي کند که او نمي فهمد؟و فردوس بي حوصله قسم مي خورد که راستش را مي گويد.ولي آلا تحمل نمي کند و طي يک مشاجره و رو شدن جريان حسن راننده،فشار رواني زيادي به فردوس وارد مي شود.بالاخره به اتاق ديگرمي رود و درب را قفل مي کند.آلا اين طرف مي گريد که ناگهان صداي سقوط فردوس به گوش مي رسد.آلا چيزي نمي گويد.ولي سکوتي که حاکم شده او را نگران مي کند.بعد نگراني اش بيشترمي شود و بالاخره فردوس را صدا مي کند،ولي جوابي نمي آيد.بيشترنگران مي شود.متوجه مي شود در قفل است.مي رود دسته کليد اصلي منزل را مي آورد و بالاخره کليد اتاق را پيدا مي کند و درب را باز مي کند.فردوس روي زمين افتاده است.آلا هيجان زده به طرفش مي رود.فردوس مثل مرده ها بر مي گردد و آلا کمي از رفتار او مي ترسد.بالاخره فردوس حرف مي زند و آلا بلاتکليف مانده است.فردوس مي گويد از ترس مردن داشتم مي مردم!آلا درموقعيتي قرارگرفته که نمي داند چه عکس العملي نشان بدهد؛خوشحال باشد که فردوس سالم است يا ناراحت که به دنبال زني ديگر بوده است.بالاخره مي گويد مردي که زن دارد و چشمش دنبال زن هاي ديگراست بهتراست بميرد!و مي رود. شب فردوس خواب آلود ولي بيدارست.سيني شام کنارش است.به آن دست نزده است.فردوس مي گويد خلقش تنگ شده و عتيقه جاتي که جاي جاي منزل چيده شده است،موجب فشارعصبي و آزاراوست.درحالي که قبلاً با نگاه به آنها خستگي اش درمي رفت.فردوس شروع به جمع کردن بعضي عتيقه جات مي کند و آلا بلاتکليف او را مي نگرد که عتيقه ها را به زيرزمين مي برد.وقتي فضا خلوت مي شود،آلا مي گويد به شرط آن که ديگر به دنبال زن قالي باف نباشد و حرفش را هم نزند حاضراست گذشته را فراموش کند و دوباره به زندگي قبلي برگردند.فردوس مستأصل مي گويد من هرچه سعي مي کنم کمترموفق مي شوم.نمي دانم چرا اين قدربي قرارم! صبح فردا فروس خسته از بيداري شب گذشته،کمي صبحانه مي خورد و از خانه خارج مي شود. فردوس به مغازه مي آيد.مشتري مي آيد.فردوس تحويل نمي گيرد.مشتري مي گويد بين مردم پيچيده که فردوس به علت ورشکستگي اين طورشده.لااقل طوري رفتارکن که مردم ورشکستگي را باورنکنند!فردوس چيزي نمي گويد.همان طورنشسته و به يک قالي خيره شده است که زن قالي باف وارد مي شود.فردوس دگرگون مي شود و با اشتياق بلند مي شود.ولي او،زن ديگري است.فردوس خودش را جمع و جور مي کند و زن را رد مي کند.نشاطي زود گذر براو حاکم مي شود.ولي آرام آرام به حالت قبلي برمي گردد و غم زده مي نشيند.بعد بلند شده و پيش حسن راننده مي رود.به او مي گويد چرا ماجرا را به زنش گفته است؟حسن راننده قسم مي خورد که فقط به صداقت گفته.فردوس مي گويد من دارم اين نتيجه مي رسم که عاشق شده ام و دوري عشق اين طور بي قرارم کرده.حسن راننده نگاهش مي کند.خنده اش گرفته ولي خودش را کنترل مي کند و بالاخره مي گويد تمام اين حرف ها براي آن است که آدرس زن قالي باف را مي خواهي؟!!!فردوس تسليم مي شود و مي گويد با هم برويم،مخارج هرچه شد دو برابرمي دهم.حسن راننده مي گويد قصد چنين کاري ندارد.فردوس پيشنهاد پنج برابرمي دهد و بالاخره با پيشنهاد ده برابرحسن راننده راضي مي شود. حسن راننده و فردوس در بيابان پيش مي روند،البته ساکت و بي صدا.حسن راننده نگاه مي کند و از حال فردوس تعجب کرده است.فردوس مي پرسد اگر برويم و بعداً معلوم شود عشق نبوده چه؟!حسن راننده مي گويد پس برگرديم!فردوس مي گويد هنوز که معلوم نشده است!!! نورستان دهي بسيار زيباست.حسن راننده جايي نگه مي دارد و پياده مي شوند.درب منزلي را مي زنند،ولي اشتباه شده و صاحبخانه کس ديگري است.حسن راننده جاي ديگري مي رود که به لحاظ معماري با جاي قبلي متفاوت است و مدعي مي شود اينجا خانه زن قالي باف است.فردوس مي گويد چه فکري کرده اي؟اگر تا فردا هم اينجا بمانيم بايد پيدا شود.بعد رفتارتندي نشان مي دهد و حسن راننده تسليم مي شود.ولي وقتي به درخانه واقعي زن مي روند،زن قالي باف خودش را نشان نمي دهد.بچه هايش مي گويند مادرشان به شهر رفته است و معلوم نيست کي بيايد.پس ازمدتي تأمل حسن راننده به فردوس مي گويد اگرشما قصد داريد بمانيد،من مي خواهم برگردم!بالاخره فردوس تسليم مي شود و برمي گردند! زن قالي باف را که مي بينيم،متوجه مي شويم که چهره اي کاملاً معمولي و روستايي دارد.درحالي که زن قالي بافي که فردوس هربارمي بيند و عاشقش شده چهره اي اثيري است.ولي در کل هم شکل هستند.فردوس وقتي به مغازه مي رسد،با اوقات تلخي کرايه حسن راننده را مي دهد و به مغازه اش مي رود. حسن راننده پيش صداقت مي رود و ماجرا را براي او تعريف مي کند و مي گويد اول دو جا اشتباهي رفتيم و سراغ زن را گرفتيم و به اين شکل قبل از اين که به درخانه زن قالي باف برويم،او فهميد و خودش را نشان نداد.درد هات جرئت نمي کرد خودش را نشان بدهد. صداقت از او تشکرمي کند.شب فردوس به منزل مي آيد.آلا معترض است که چرا ديرآمده و آرام آرام بگو مگو پيش مي آيد و معلوم مي شود آلا از طريق صداقت رفتن به نورستان را فهميده است.فردوس قسم مي خورد که تنها با ديدن آن زن است که بي قراري اش را براي مدتي فراموش مي کند و خودش نمي داند اين عشق است يا چيزديگري!آلا بيشترعصباني مي شود و لباس هايش را پوشيده و مي گويد به خانه پدرش مي رود تا تکليف او معلوم شود. فردوس تا صبح بيدارمي ماند.حالا فردوس نسبت به قبل کاملاً لاغر شده است. مغازه فردوس بسته است.مشتري مي آيد و صاحب مغازه بغلي مي گويد چند روزي است بسته،به نظر ورشکست شده است. فردوس با ماشين خودش به نورستان مي رسد.مردم مي گويند زن قالي باف اصليت تاکستاني داشته است و براي هميشه به تاکستان رفته است. در تاکستان آقا مرتضي به سليمان مي گويد به دلم افتاده است که همين روزها فردوس به تاکستان مي آيد. فردوس درمغازه نشسته است که زن قالي باف وارد مي شود.فردوس دگرگون مي شود،ولي به زودي معلوم مي شود زن ديگري است.زن از او مي پرسد مطمئن است که حالش خوب است؟!او مي رود.فردوس به منزل مي آيد.ساک خود را مي بندد.آلا مي رسد و برخلاف تصور فردوس با قضيه کنارآمده است و مي گويد پدرش گفته چون او بچه دارنمي شود،حق فردوس است که بچه بخواهد!فردوس نمي تواند توضيح بدهد.مي گويد اميدواراست بالاخره برگردد،آن وقت مسئله را روشن مي کند.حالا همين قدرمي داند که همين که تصميم گرفته به ديدن زن قالي باف برود،بي قراري اش را فراموش کرده!و آلا همچنان نمي فهمد.فقط مي گويد به آن زن حسودي اش مي شود!فردوس مي رود.آلا خونسرد خداحافظي مي کند.بعد به منزل آمده و با تمام وجود گريه مي کند! درتاکستان فردوس به يک مسافرخانه مراجعه مي کند.اتاقي مي گيرد و بعد شروع مي کند درخيابان ها و کوچه ها دنبال زن قالي باف گشتن،ولي به نتيجه نمي رسد.بالاخره وقتي خسته و وا مانده شده است،دستي به شانه اش مي خورد.بر مي گردد.سليمان است که با تعجب تمام او را به مغازه اش مي برد.يک فرش فروشي محقراست!فردوس به سليمان مي گويد به دنبال زني به تاکستان آمده است.سليمان بسيارتعجب مي کند.بالاخره مي گويد شما هيچ احساس رفتن نمي کني؟!فردوس تعجب مي کند و مي گويد شما از کجا مي داني من احساس رفتن مي کردم؟البته الان که دنبال اين زن هستم خير!اصولاً هر وقت به اين زن فکر مي کنم اين احساس را ندارم!سليمان مي گويد برويم پيش کسي که فکرمي کنم اين زن را بشناسد!فردوس بسيارخوشحال مي شود. سليمان و فردوس به خانه آقا مرتضي مي روند.در مي زنند و آقا مرتضي با خوش رويي تمام آمده و در را باز مي کند.وقتي وارد مي شوند،فردوس يک لحظه زن قالي باف را مي بيند.آقا مرتضي لبخند مي زند و فردوس بيشتردقت مي کند و بيشترمطمئن مي شود که همان زن قالي باف است.دگرگون مي شود.به داخل اتاق مي روند.آقا مرتضي به فردوس مي نگرد و لبخند مي زند.بعد توضيح مي دهد وقتي کسي عاشق کسي بشود،چشمانش پر از طرف مي شود.يعني آن قدردلش مي خواهد طرف را ببيند که هرکس مي رسد او را شکل طرف مي بيند.همان وقت زني چاي مي آورد.از لباس هايش مي توان فهميد همان زني است که فردوس اشتباهاً او را به شکل زن قالي باف ديده.آقا مرتضي مي گويد اين خاصيت عشق است که به همه چيز رنگ خودش را مي زند!سليمان اجازه مي گيرد و مي رود.آقا مرتضي و فردوس چاي مي خورند.آقا مرتضي که تازه ازحمام آمده به خودش مي رسد و موهايش را شانه مي کند.عطرمي زند و بالاخره مي گويد هيچ کس نبايد ازمرگ بترسد،زيرا براي همه پيش مي آيد!فردوس مي گويد بدون تعارف من ازمرگ خيلي مي ترسم!آقا مرتضي درازمي کشد و مي گويد هيچ ترسي ندارد!و مي ميرد.تنها يک يا علي مي گويد و تمام مي کند.فردوس باورش نمي شود.صدايش مي کند و تکانش مي دهد و بعد وحشت مي کند.بلند شده به سرعت خارج مي شود و خودش را به مغازه سليمان مي رساند و گريان و وحشت زده ماجرا را تعريف مي کند.سليمان بسيارخونسرد مي پرسد مگر اولين کسي است که مي ميرد؟!فردوس همان طورمانده است،که سليمان مي پرسد مگرآخرين کسي است که مرده؟!فردوس کمي برخودش مسلط مي شود و مي گويد هميشه از مرگ وحشت داشته و مي ترسيده است.حالا هم خيلي ترسيده است!سليمان مي گويد آقا مرتضي به او گفته که فردوس يک کمک خالص و بدون چشمداشت به يک زن قالي باف کرده است که خداوند با دعاي زن قالي باف او را بخشيده است و هيچ دليلي ندارد که ازمرگ بترسد!فردوس مي گويد پس چرا من الان مي ترسم؟سليمان مي گويد تو هم توست!فردوس مي گويد پس من به مسافرخانه مي روم.فقط درصورتي سراغ من بيا که نشاني از زن قالي باف داشته باشي!سليمان مي گويد من مطمئن هستم که آقا مرتضي زن قالي باف را مي شناخته و اگر به قبرستان بياييد او را مي بينيد.فردوس مي گويد من به قبرستان نمي آيم.سليمان مي گويد بيا و کناري بايست و نزديک خاکسپاري و سايرمراسم نشو!فردوس مي گويد غيرممکن است.سليمان مي گويد به هرحال من بايد براي خاکسپاري بروم.اگر مي خواهي زن قالي باف را ببيني بيا قبرستان!سليمان مي رود و فردوس مي ماند.فردوس به مسافرخانه مي آيد و مبهوت کنار پنجره مي نشيند. در قبرستان عده اي به خاکسپاري مشغول هستند.فردوس وارد مي شود و گوشه اي مي ايستد و مي نگرد.سليمان متوجه حضورش مي شود و دستي تکان مي دهد.فردوس يک لحظه زن قالي باف را مي بيند که سيبي را به آقا مرتضي مي دهد.بسيارتعجب مي کند.حيرت زده مانده است.بعد همه درحال ترک قبرستان هستند که فردوس تحمل نمي کند.به سرعت خارج مي شود.سليمان صدايش مي کند ولي نمي ايستد!شب،فردوس در مسافرخانه نشسته که درمي زنند.سليمان است.داخل مي شود و سيبي را که به دست دارد در طاقچه مي گذارد و مي گويد اين مال شماست!فردوس تحويل نمي گيرد!سليمان مي گويد عيال قرمه سبزي درست کرده،شام تهيه نکن برايت مي آورم و با هم صحبت مي کنيم و مي رود.فردوس کمي قدم مي زند.بعد بلند مي شود.ساکش را مي بندد و لباس مي پوشد و نامه اي مي نويسد،که((آقاي سليمان ظاهراً ترس از مرگ وجود دارد و لااقل من کاملاً مي ترسم و ظاهراً تنها راه آن است که به آن فکرنکنم،زيرا خودش خواهد آمد!در مورد زن قالي باف هم ظاهراً من افراط کرده ام و خيلي هم عشق نبوده و شايد چنين کسي وجود نداشته و شايد من براي فرار از مرگ،ذهن خودم را به او معطوف مي کردم.حال که پذيرفته ام بايد رنج تحمل اين شرايط را جبراً سپري کنم،به خانه و زندگي خودم مي روم.ازقرمه سبزي شما هم متشکر!))فردوس که کمي استراحت مي کند،چشمش به سيب مي افتد.به نظرش خيلي زيبا مي رسد.برداشته و بومي کند و دراز مي کشد که در مي زنند. فردوس بلند شده پشت در مي آيد.در را باز مي کند.زن قالي باف است.فردوس خيلي تعجب مي کند.زبانش بند مي آيد.زن قالي باف مي گويد آيا مي تواند داخل شود؟فردوس کنارمي رود.او داخل مي شود.فردوس ساکت ايستاده است و مي نگرد.زن قالي باف نگاهش مي کند و فردوس خجالت مي کشد و سرش را پايين مي اندازد و عرق بر پيشاني اش مي نشيند.لحظاتي سپري مي شود.فردوس چشمانش را بالا مي آورد و مي بيند که زن قالي باف روي تخت دراز کشيده است.فردوس روي صندلي مي نشيند و تماشايش مي کند.هوا روشن شده.فردوس بلند مي شود.آرام جلو مي رود.متوجه مي شود زن هيچ تکاني نمي خورد.بعد متوجه مي شود که او مرده است!ولي وحشت نمي کند.زن قالي باف زيباترازگذشته است.فردوس فقط به او مي نگرد.درمي زنند.فردوس متوجه نمي شود.بالاخره در باز مي شود.سليمان وارد مي شود.با ديدن آنها هيچ تعجب نمي کند.فردوس مي گويد آمد به اتاق من و مرد!سليمان مي گويد درست مثل آقا مرتضي!بعدش مي گويد فعلاً کمک کن ببريمش براي خاکسپاري.ساعتي بعد تابوتي داخل اتاق مي شود.سليمان و چند نفر ديگر هستند.سليمان به فردوس مي گويد نمي خواهي کمک کني؟!فردوس کمک مي کند.زن را درتابوت مي گذارند و حرکت مي کنند.در مسيرهاي مختلف مي روند.فردوس از اين که زيرتابوت را گرفته عرق کرده است.به غسالخانه مي رسند.سليمان مي گويد بيا،اشکال ندارد،مي شود ديد!و فردوس مي گويد من همين جا منتظرمي شوم.لحظاتي بعد زن قالي باف کفن شده درتابوت قرارمي گيرد و فردوس بازکمک مي کند. وقتي به قبرستان وارد مي شوند.باز فردوس عرق مي کند و بسيارخسته مي شود.آنجا قبري آماده است.زن را در قبر مي گذارند و خاک مي ريزند.فردوس کمک مي کند و بسيارخسته مي شود و عرق کرده.ازخستگي به سمت ديگري رفته و مي نشيند.کسي يک پارچ بلوري آب يخ شبنم زده و يک ليوان بسيار زيبا جلويش مي گيرد.فردوس بدون اين که به طرف نگاه کند،مي گويد آي دستت درد نکند بريز!طرف آب مي ريزد و ليوان را به او مي دهد.فردوس ليوان را مي گيرد.وقتي مي خواهد بخورد،متوجه مي شود آقا مرتضي است.حيرت مي کند.آقامرتضي مي گويد همين بود،تمام شد.فردوس سر در نمي آورد.آقا مرتضي مي گويد بخور تا بگويم.فردوس مي خورد و آقا مرتضي نگاهش مي کند و مي خندد.صداي فردوس مي پرسد چرا مي خندي؟!آقا مرتضي مي گويد جوان شدي!و فردوس کاملاً جوان شده است.آقا مرتضي مي گويد وقتي سيب را بو کردي کارتمام شد.وقتي فرشته مرگ يا زن قالي باف به داخل آمد،تو آن قدرخوشحال بودي که حتي جسد خودت را شکل او ديدي!از اول هم تو يک بار بيشتر زن قالي باف را نديدي.بقيه اش فرشته مرگ تو به آن شکل خودش را به تو نشان مي داد و تو همان وقت که از مرگ مي ترسيدي عاشقش هم بودي!فردوس مي گويد باورش نمي شود.همان وقت مي بيند که عکس شناسنامه اش را که به صاحب مسافرخانه داده بزرگ کرده،روي تخته اي چسبانده و روي قبرش مي گذارند.مردم کم کم مي روند.سليمان برگشته است،خداحافظي مي کند و قبرستان خالي مي شود.آقا مرتضي مي گويد تمام شد برويم؟!فردوس که هنوزحيرت زده است،نگاهش مي کند.يک طرف قبرستان که تا حالا خشک بود،تبديل به باغ بسيارزيبايي شده است.آقا مرتضي دست فردوس را مي گيرد و با هم مي روند.فردوس خوشحال به قبرستان خالي مي نگرد.باد عکس او را تکان مي دهد. منبع:فيلم نگار ش 20  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن