واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تو از تو؛ من از بیرون
یکی بود، یکی نبود. مرد ابلهی بود که سه تا گوسفند داشت. یک روز تصمیم گرفت گوسفندانش را به بازار مال فروش ها ببرد و بفروشد و با پول آن ها یک گاو شیرده بخرد. وقتی می خواست از خانه خارج شود، به همسایه اش برخورد. همسایه سلامی کرد و گفت: « او غور به خیر! کجا صبح به این زودی؟»مرد ابله تصمیمش را با همسایه در میان گذاشت.همسایه گفت: « این سه گوسفندت را خیلی شیرین بخرند، به شش سکه می خرند. در حالی که گاو شیرده را به کمتر از ده سکه نمی توان خرید.» همسر مرد ابله که شاهد گفت وگوی آن ها بود، گفت: «دو من پشم توی خانه داریم، آن را هم می فروشم.»همسایه گفت: «دو من پشم را هم حداکثر به دو سکه ی طلا می خرند. با این حساب، باز دو سکه کم دارید.»مرد ابله گفت : «حالا بروم بازار، ببینم چه می کنم. شاید توانستم گوسفندانم را به قیمت بیشتری بفروشم.»وقتی مرد ابله وارد بازار مال فروش ها شد، با خود تصمیم گرفت که قیمت بالاتری روی گوسفندانش بگذارد. هر کس قیمت گوسفندانش را می پرسید، می گفت: «ده سکه کمتر نمی دهم.» تا ظهر کسی حاضر نشد گوسفندان او را بخرد. سر ظهر که بازار خلوت شده بود و مردم به دنبال ناهار و استراحت رفته بودند، یک نفر از راه رسید و گفت: «بابا! این سه تا گوسفند را چند می فروشی؟»مرد ابله گفت: «ده سکه!»خریدار نگاهی به گوسفندها کرد و گفت: «قبول دارم، می خرم.»مرد ابله، خوشحال شد و گفت: «ده سکه بده وگوسفندها را ببر.»خریدار وانمود کرد که دنبال کیسه ی پولش می گردد. تمام جیب هایش را جست وجو کرد و آخر سر گفت: «خیلی متاسفم. کیسه ی پولم را جا گذاشته ام.»مرد ابله که نمی خواست مشتری به آن خوبی را از دست بدهد، گفت: «عیبی ندارد؛ من همین جا می مانم، برو پول بیاور.»خریدار که در اصل خریدار نبود واز صبح با دیدن رفتار صاحب گوسفندها فهمیده بود که او مرد ابله و نادانی است، گفت: «راست می گویی؛ بهتر است من بروم کیسه ی پولم را بیاورم. اصلاً چطور است تو یکی از گوسفندها را گرو نگه داری تا من دو تای دیگر را ببرم و با کیسه ی پولم برگردم. وقتی برگشتم و پولت را دادم، گوسفند سوم را هم به من بده.»مرد ابله قبول کرد. دزدی که خودش را خریدار جا زده بود، دوتا از گوسفندها را برداشت و برد. مرد ابله هم در انتظارماند تا او برگردد. اما اگر شما در کف دستتان مویی می بینید، مرد ابله هم توانست یک بار دیگر دزد و گوسفندها را ببیند.از آن طرف، همسر مرد ابله، پشم های خانه اش را برداشت و به دوره گردی که از در خانه اش می گذشت داد. دوره گرد گفت: «منی چند؟»همسر مرد ابله گفت: «دو من است. هر من آن را به یک سکه می فروشم. روی هم می شود دو سکه.»دوره گرد، پشم ها را توی ترازو گذاشت و گفت: «خانم! این که دو من نیست. کمتر است. زن که نمی خواست مشتری پشم را از دست بدهد، فوری النگوهای طلایش را از دست هایش در آورد و روی پشم گذاشت و گفت: «حالا چی؛ حالا دو من شد یا نه؟»دوره گرد که اصلاً انتظار نداشت با چنین صحنه ای برخورد کند. دیگر حرفش را نزد دو سکه به زن داد و النگوها و پشم ها را برداشت و برد.مرد ابله تا عصر انتظار کشید. هوا که رو به تاریکی می رفت، فهمید گولش زده اند و دو تا از گوسفندهایش را مفت و مجانی از چنگش در آورده اند. طناب گوسفند باقی را گرفت و دست از پا درازتر به خانه برگشت به خانه که رسید، داستانش را برای همسرش تعریف کرد. همسرش لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: «ولی من گول نخوردم و پشم ها را
به دو سکه فروختم. این هم دو سکه ای که از دوره گرد گرفتم. این را هم بگویم که تازه پشم ها کمی از دو من کمتر بود. من دوره گرد را گول زدم و النگوهایم را روی پشم ها انداختم تا بهانه نگیرد.»مرد ابله فهمید که زنش هم دسته گل دیگری به آب داده است. نمی دانست چه بکند. فقط از روی ناراحتی رو کرد به زنش و گفت: «عزیزم! تو از توی خانه و من هم بیرون از خانه باید همین جوری تلاش کنیم تا ببینیم کی می توانیم گاو شیرده بخریم.» از آن به بعد، کسانی که معامله و کاری را با هم شروع کنند و هر دو به جای سود، زیان ببینند، این مثل را درباره ی خودشان به کار می برند. گروه کودک و نوجوان تبیانمنبع:قصه های و مثل ها مهر- مصطفی رحماندوستمطالب مرتبط: رحمت به دزد سرگردنه صبر کن و افسوس مخور با بزرگان پیوند کرده پنبه دزد بلایی به سرت بیاید که... بنازم این سر را تاپش پنج و نانش چهار خرس را وا داشته اند به آهنگری نه خانی آمده، نه خانی رفته دزدباش و مردباش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 511]