واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: این همه ماجرا فقط برای اینکه ما بفهمیم فاصله صعود و سقوط یک لحظه بیشتر نیست؟ فواد (اینجا هنوز فواد خوب و بد نداریم) از خانواده اش خداحافظی می کند، به سمت قطاری که قرار است اورا به تهران برساند تا آرزوهای دور و درازش را به کف بیاورد. فواد بد از ترس دیر رسیدن به ایستگاه و جا ماندن از قطار از زیر قران رد نمی شود، چرخ ماشین اش پنچر می شود، به قطار نمی رسد، توی ایستگاه با خانمی که احتمالا همین الان از سفینه مریخ پیاده شده آشنا می شود. دزدی می کند، چاقو کشی می کند، معتاد می شود، یکی از انگشت هایش را از دست می دهد، رفیق روزهای دورش را می کشد... و ته ته همه این کارها خیانت می کند. این همان آدم بد ماجراست! فواد به محض این که نام اش را از دست می دهد قدم در مسیر از دست دادن می گذارد. از دست دادنی که محدود به انگشت و چشم اش نیست. تبدیل می شود به فرزاد، می شود چهار انگشتی، می شود فرزاد یک چشم .... و خلاصه کم کم هیچ هویتی ندارد. فواد خوب از زیر قران رد می شود، ماشین اش از روی میخ افتاده بر جاده رد نمی شود، دقایق آخر به قطار می رسد. با دختر معقول و مرتب و سر به راهی آشنا می شود. همین می شود که قدم در راه بدست آوردن می گذارد، از عشق و کار و زندگی گرفته تا اعتقاد و اقتدار و توانایی ..... این همه ماجرا فقط برای اینکه ما بفهمیم فاصله صعود و سقوط یک لحظه بیشتر نیست؟ اینجا سوالی که برای من بیننده پیش می آید، این است که این تصاویر شلوغ و پلوغ درهم، یک قصه تو در تو که از فرط اجرای نچسب اش به زحمت بیننده را حتی درگیر لایه های بیرونی اش می کند (چه برسد به اینکه با مفاهیم درونی اش ارتباط برقرار کند) قرار است در خدمت چه چیزی باشد؟ از کی تا حالا لازم است ساده ترین و ابتدایی ترین مفاهیم هستی را انقدر سخت و پردردسر به بیننده نشان بدهیم؟ واقعا برای تقابل نهاد پاک و نهاد پلید اینهمه داستان سرایی گزنده الزامی است؟ چرا قیافه آدم بدها همیشه اینقدر اغراق آمیز و مصنوعی است؟ بر اساس کدام قانون همه آدم های بی غیرت و بی خاصیت شبیه هم اند؟ نمی شود در فضایی ساده و صمیمی با داستانی واقعی تر همین قصه های تکراری را برای آنها که گوش شنوا ندارند گفت؟ راستی اصلا چه اصراری است که برای آنها که گوش شنوایی ندارند به تکرار مکررات بیافتیم؟ متاسفانه "چهار انگشتی" پیش از آنکه مخاطب را در فضای تقابل خیر و شر گیر بیاندازد، در تعریف داستان تکراری اش گیر افتاده است. فضاهای رنگ به رنگ پارک ها و خانه های اشرافی و ماشین های پر زرق و برق و گیس و گیس کشی های آنچنانی اش به جای تاثر و تاثیر احساس مضحکی از جنس خوب که چی بشود را در ذهن بجا می گذارد. خیلی جالب است فواد خوب ماجرا با فواد بد ماجرا هیچ فرقی نمی کند. متاسفانه هیچکدام شان را دوست نداریم. اینجا همان نقطه ای ست که "چهار انگشتی" در تعریف داستان اش و انتقال مفاهیم مدنظرش (عجالتا بخوانید شعار های مدنظرش) شکست فاحشی می خورد. وقتی نه خوبی آنقدر اصیل است که گیرمان بیاندازد و نه بدی آنقدر جذابیت دارد که ضربان شیدایی مان را بکار بیاندازد. مشکل اینجاست که به نظر من عشق حتما بهانه می خواهد! حتی اگر بهانه اش را نفهمیم و ندانیم این همه دوستت دارم ها از کجا آب می خورد. برای ارتباط برقرار کردن و دوست داشتن هر چیزی یک مجموعه ساده و دم دست حتما لازم داریم. ماجراهای فواد داستان ما حتی اگر بهرام رادان محبوب و متبحر هم قصه گوی اش باشد، شیرینی ندارد. متاسفانه با تمام احترامی که برای راوی چهارانگشتی قائلم، بهرام رادان چهارانگشتی اصلا دوست داشتنی نیست، هر چقدر هم که خوب نقش آدم بد ماجرا و آدم خوب ماجرا را بازی کند و به نقشش سوار باشد، هر چقدر هم لبخندهای شیطانی دلفریب و تبسم های معصوم خرج کند. بهرام رادان ان قدر خوبی آشکار و پنهان دارد که متاسفانه جنس اش با جنس "چهار انگشتی" ذره ای نمی خواند. این ماجرا به خوب یا بد بودن فیلم ربطی ندارد همانطوری که فیلمهای دم دستی تری را هم به لطف بلندی قد رادان دیده ایم و از حضورش لذت هم برده ایم. این تجربه تازه را من اما نمی فهمم. و تنها چیزی که می ماند: آقای کارگردان! فیلم خوب و فیلم بد را هم همین تک لحظه های ناب می سازند. یک دم حقیقت سرزنده بی رنگ و نقاب می تواند یک فیلم را نجات دهد. کاش "چهار انگشتی" شما هم از زیر قران عبور می کرد. منبع : سینمای ما- ندا میری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 358]