واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عاشق گلخني نقش الحجر دل تو نامم جز عاشق گلخني نيابي
مرحوم استاد سيد ضياء الدين سجادي در کتاب بسيار ارزشمند خود فرهنگ لغات و تعبيرات ديوان خاقاني شرواني که کارسازترين و معتبرترين اثر موجود در زمينه درک مضامين و مشکلات ديوان خاقاني است, در توضيح "عاشق گلخني" به همين مقدار بسنده فرموده اند که:- (ترکيب وصفي ) عاشقي که در گلخن زندگي مي کند, بخلاف گلشني, شايد هم اشاره به عاشقي خاص باشد!براي تکميل بحث و معلوم کردن هويت اين عاشق بايد به ساير متون ادب فارسي مراجعه کنيم.عطار (متوفي 618ه ق) در اسرارنامه خويش حکايت پادشاهي خوبرو را آورده است که جواني گلخن تاب که از طريق کارگري در تون و گلخن حمام زندگي مي گذراند, عاشق او شده است: مگر سرگشته اي چون شمع با سوز که گلخن تافتي بيچاره تا روز بديد از دور روي آن نکو را که داند تا چه کار افتاد او را ز عشقش آتشي در جانش افتاد که دردي سخت بي درمانش افتاد اين عشق سالها به درازا مي کشد و نزديکان پادشاه,و حتي خود معشوق از اين عشق پرسوز و گداز باخبر مي شوند. با اين همه گلخن تاب عاشق را جرات دم زدن از اين عشق نيست: به آخر مدت ده سال پيوست ز عشق پادشاه از پاي ننشست همه شب تا بروز و روز تا شب ستاده بر درش ميگفت يا رب قرار و خواب و آرامش برفته به بد نامي خود نامش برفته زهي دولت که خورشيد سرافراز به پيش ذره ي خود ميشود باز چو شاه آورد سوي گلخن آهنگ خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ چو چشمش بر جمال شاه افتاد بلرزيد و ميان راه افتاد چو شه در روي آن دلداده نگريست سر او در کنار آورد و بگريست دل پر جوش او را مرهمي کرد خودش ميکشت و خود ماتم همي کرد چو سوي هستي خود راه يابند سر خود در کنار شاه يابند چگونه آورد پروانه آن تاب که بنشيند بر ِ شمع جهان تاب نبودش طاقت وصل چنان شاه برآورد از زمين تا آسمان آه گلاب از ديدهها بر خويشتن زد بزد يک نعره و جان داد و تن زد دو دم از حلق آن حيران برآمد يکي بي جان دگر با جان برآمد برو اي همچو گلخن تاب عاجز که تاب وصل شاهت نيست هرگز عطار در منطق الطير ماجراي عاشق گلخني را در " حکايت محمود که مهمان گلخن تاب شد"به شيوه اي ديگر روايت کرده است. به نظر استاد شفيعي کدکني :اين داستان با اندکي تفاوت همان است که در سوانح احمد غزالي آمده است:« ملک که گلخن تاب بر وي عاشق شد. وزير با او بگفت . ملک خواست که او را سياست کند.وزير گفت: تو به عدل معروفي و اين لايق نبود که سياست کني برکاري کي آن در اختيار نيايد و از اتفاق ره گذر ملک بر آن گدا بود...»در ادامه صدق و صميميت عاشق گلخني باعث مي شود که معشوق روي خوشي نشان بدهد..اما گفتگوي اين عاشق و معشوق استثنايي به روايت ابياتي از منطق الطير: شاه گفتش حاجتت با من بگو خسروي کن، ترک اين گلخن بگو گفت حاجتمند آنم من که شاه هم چنين مهمانم آيد گاه گاه خسروي من لقاي او بس است تاج فرقم خاک پاي او بس است شهريار از دست تو بسيار هست هيچ گلخن تاب را اين کارهست؟ با تو در گلخن نشسته گلختي به که بيتو پادشاهي گلشني چون ازين گلخن درآمد دولتم کافري باشد ازينجا رحلتم با تو اينجا گر وصالي پي نهم آن به ملک هر دو عالم کي دهم بس بود اين گلخنم روشن ز تو چيست به از تو که خواهم من ز تو مرگ جان باد اين دل پر پيچ را گر گزيند بر تو هرگز هيچ را من نه شاهي خواهم و نه خسروي آنچ ميخواهم من از تو هم توي شه تو بس باشي، مکن شاهي مرا ميهمان ميآي گه گاهي مرا عشق او بايد تو را کار اين بوَد آنِ تو او را غم و بار اين بوَد داستان عاشق گلخني آن گونه که در مثنوي عشق نامه يا ده فصل عراقي(متوفي688ه ق) آمده هنري تر و مفصل تر است.در اين ماجرا گلخن تاب عاشق, شوريده وار بر گرد سراي معشوق مي گردد تا اينکه غلامي او را با ضرب و شتم از آنجا مي راند و گلخني بيچاره سر به کوه و بيابان مي گذارد و به شکارگاه معشوق مي رود. تا اينکه روزي باخبر مي شود شاهزاده براي شکار مي آيد و او که جرات ندارد بر سر راه معشوق قرار بگيرد, پوست آهويي مرده اي را مي کند و بر تن مي پوشاند: گشته فارغ ز گلخن و حمام آشنايي گرفته با دد و دام ناگهان دل فگار شد آگاه که به نخجير خواهد آمد شاه آهويي ديد کشته، بخروشيد پوست برکند ازو و در پوشيد پوست در سر کشيد آهووار تا به تيرش مگر زند دلدار شاهزاده، چو در رسيد از راه کرد گرد شکارگاه نگاه صورتي ديد همچو آهويي غافل از عادت تگ و پويي معشوق که عاشق نگون بخت را از دور با آهو اشتباه گرفته, او را هدف قرار مي دهد. عاشق زخم خورده اما خوشدل است که به زخم تير معشوق از پاي افتاده و قرباني او شده است: گلخني زخم تير در دل خَورد جان و تن نيز در سردل کرد بي خود آن پوست دور کرد ز تن گفت: دستت درست باد، بزن! تير کز شست دلبران آيد هدفش جان عاشقان آيد چشمه خون روانش از دل ريش رقص ميکرد از طرب، بيخويش ذره چون آفتاب را بيند در هوايش ز رقص ننشيند در رگش چون نماند خون برجا سست شد، اندر اوفتاد ز پا بقيه داستان ماجراي حضور معشوق بر تن رنجور عاشق و ملاطفت اوست.اما ماجراي عاشق گلخني در ادبيات فارسي به همين مقدار محدود نمي شود و امير خسرو دهلوي نيز در مطلع الانوار بدان اشارتي شيرين دارد.روايت اميرخسرو بيشتر يادآور داستان محمود و گلخني عطار است. با اين تفاوت که در پايان عاشق سوخته بي آنکه که باخبر بشود در آتش مي سوزد: گلخنيي کرد به شاهي نگاه رفت دلش در خم گيسوي شاه شه چو به گرمابه رسيدي فراز سوخته برديش برابر نماز در رخ شه ديدي و بگريستي گاه بمردي و گهي زيستي شاه در او ديدي و دريافتي در دل از آن سوز اثر يافتي کردي از آن گريه دزديده جوش خنده دزديده نهفتي بنوش روزي از آن غم که غمانش گرفت جذبه عاشق رگ جانش گرفت رخش ز گرمابه دگر سوي تافت گرم سوي گلخني خود شتافت گلخني سوخته کان سوي ديد تاب نياورد چو آن روي ديد او شده زان سوي به نظاره غرق سوي دگر شعله گرفتش چو برق سوخت ز تن نيمي و برخاست دود او به تماشا ز خود آگه نبود سوختنش ديد چو معشوق خام تا بدود سوخته بود او تمام عاشق گلخني نماد دلدادگاني است که از فرودست ترين طبقات اجتماعي برخاسته اند و به معشوقاني از بالاترين طبقات دل مي بندند و چون عشق آنها در نهايت صميميت و صداقت جريان دارد،مورد توجه و ملاطفت معشوق نيز قرار مي گيرند.عاشق گلخني چون چيزي براي از دست دادن ندارد، براي جلب توجه معشوق حتي حاضر است از هويت انساني خود نيز فاصله بگيرد و حتي در پوست آهويي درآيد! ماجراي اين عشق شگفت با جان دادن عاشق پاياني تلخ و سوزناک مي بابد! محمدرضا ترکيتهيه و تنظيم براي تبيان : مهسا رضايي - بخش ادبيات
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 357]