تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):برترین ایمان آن است که معتقد باشی هر کجا هستی خداوند با توست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846171465




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

در انتهای کلاس !


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: در انتهای کلاس !همیشه افرادی باید در انتهای کلاس باشند اما به گفته خانم براون، آنها حتماً مثل «بابی» نیستند.می‏دانید بچه‏ها، «بابی» همیشه در انتهای کلاس بود. او خودش در این باره خیلی ناراحت بود، اما نمی‏توانست کاری کند. برای دو سال از دوران مدرسه‏اش بیمار شد و این به این معنی بود که از دیگر بچه‏های همکلاسی‏اش عقب است.او در کارهای دستی و هنری خیلی مهارت نداشت، حتی چون چپ دست بود، در کار با ابزار و وسایلی که همکلاسی‏هایش می‏ساختند و کارهای دستی که بچه‏ها انجام می‏دادند بی‏دست و پا بود و نمی‏توانست آنها را به خوبی انجام دهد.او در بازی‏های مدرسه هم ضعیف بود؛ چون قوی نبود و نمی‏توانست تند بدود. مادرش بیشتر اوقات برای پسر کوچکش احساس ناراحتی می‏کرد، چون «بابی» هرگز یک بار هم شکوه و ناله نمی‏کرد، با این وجود مادرش می‏دانست که او باید در این مورد ناراحت باشد.
بابی
اما یک چیزی بود که «بابی» آن را خیلی خیلی دوست داشت و آن باغبانی بود. شاید نمی‏توانست تند بدود اما باید وجین کارهای او را می‏دیدید!و گل‏ها اهمیت نمی‏دادند که آیا او چپ دست است و یا راست دست. چون او همیشه می‏دانست که چه وقت به گل‏ها آب بدهد، چه وقت وجین کاری کند و چه وقت آنها را با طناب ببندد که باد آنها را خم نکند، مادر به پدرش می‏گفت: «می‏دانی پاول، بابی هیچ‏ کاری بلد نیست مگر باغبانی. پس ما باید تا جایی که می‏توانیم به او کمک کنیم. وقتی کسی کاری بلد نیست یا مهارتی ندارد و نمی‏تواند مفید باشد، خیلی مهم است که چیزی را پیدا کنیم که دوست دارد و می‏تواند به خوبی انجام‏ش بدهد. و باغبانی آن چیزی است که «بابی» بیش از همه دوست دارد.»بنابراین پدر و مادرش یک بخش بزرگی از باغچه را به او دادند. آنها برایش بیل، چنگک باغبانی، آبپاش، بیلچه باغبانی، نخ و طناب برای پیچیدن گل‏ها و چرخ دستی خریدند. او بسیار خوشحال بود.
گل
بابی گفت: «آه ! متشکرم» حالا واقعا می‏توانم گل‏های خیلی خوبی رشد بدهم. و مامان، آیا می‏دانی که چه کاری می‏خواهم انجام دهم؟ من به اندازه کافی گل‏هایی را برای شما بزرگ می‏کنم که تمام خانه را با آن گل‏ها پر کنید و به قدر کافی گل‏هایی را برای خانم براون دو هفته یک بار به کلاس می‏برم تا کلاس درس‏مان را قشنگ کنم و بعد او می‏فهمد که اگر من در انتهای کلاس هستم، می‏توانم حداقل کاری انجام بدهم.»او روی حرفش ایستاد. در باغچه‏‏اش هر روز سخت کار می‏کرد. وجین کاری می‏کرد، بذرافشانی می‏کرد، گل‏ها را آب می‏داد. گیاهان را هرس می‏کرد و آفت‏های گیاهان را از بین می‏برد. او گیاهان بلند را با نخ و طناب می‏بست تا باد آنها را خم نکند و نشکند.در تمام طول ترم، مادرش خانه‏اش را پر از گل‏هایی از باغچه «بابی» کرده بود و واقعاً باید کلاس درس «بابی» را می‏دیدید! گل‏های رز روی میز خانم براون، گل‏های لوبیننر[لوبیا گرگی] در لبه پنجره و گل‏های صورتی روی قفسه کتاب وجود داشت. و بوی عطرآگین در فضا پیچیده بود. خانم «براون» گفت که تا به حال در کلاس‏شان چنین گل‏های زیبایی نداشته‏اند و همه‏ی بچه‏ها از «بابی» و باغبانی‏اش متشکر بودند.ترم تابستان می‏گذشت و قرار بود یک کنسرت و نمایشگاه کارهای دستی در پایان ترم برپا شود. «بابی» در هیچ قسمت کنسرت شرکت نداشت مگر آهنگ‏های مقدماتی، چون تنها نمی‏توانست بیشتر از یک روز کلمات را در هر اجرا یا از برخوانی به خاطر بسپارد. او نمی‏توانست حتی هماهنگ با دیگران بخواند، به خاطر همین خانم «براون» به او گفته بود که در آهنگ مقدماتی  خیلی بلند نخواند طوری که موجب نشود دیگران شور و اشتیاق خود را از دست بدهند.بابی، تنها بچه‏ای بود که در نمایشگاه کارهای دستی چیزی نداشت که نشان دهد. او سعی کرده بود مثل دیگران چیزی درست کند اما کارش آن‏قدر بد بود که خانم «براون» به او گفته بود که متاسف است برای اینکه نمی‏تواند آن را نشان دهد.خانمی از مدرسه‏ی مهمی قرار بود که به آنجا بیاید، به کنسرت گوش کند و نمایشگاه را افتتاح کند اما روز قبل از کنسرت او بیمار شد و نتوانست بیاید. بچه‏ها خیلی ناراحت بودند؛ چون او را خیلی دوست داشتند. اما او برای‏شان پیغام هیجان‏انگیزی فرستاد و پیغام این بود: «من از یکی دوستانم خواسته‏ام که به جایم بیاید، او خانم دوسش است و من امیدوارم که شما به خوبی از او استقبال کنید و برای آمدنش به خوبی از او تشکر کنید.»بچه‏ها گفتند: «خانم دوسش! خوب خانم براون همه‏ی ما باید خیلی مرتب باشیم، و آیا نباید که دسته گلی به او هدیه کنیم؟یک دسته گل زیبا؟»خانم براون گفت: «بله این کار را انجام می‏دهیم من باید فوراً دسته گلی سفارش بدهم. حالا چه کسی می‏خواهد که گل‏ها را به او بدهد»؟دختر زرنگ کلاس مطمئن بود که او باید برای این کار انتخاب شود. پسری که قرار بود سردسته‏ی بازی‏ها باشد، فقط امیدوار بود که خودش این کار را انجام دهد. سوزت، باهوش‏ترین دختر کلاس، لباس جدید زیبایش را به یاد می‏آورد و فکر می‏کرد که او باید کسی باشد که ادای احترام می‏کند و گل‏ها را هدیه بدهد.اما ناگهان «ماری» کوچک با شجاعت تمام گفت: «خانم براون، من فکر می‏کنم که بابی باید دسته گل را هدیه کند! به آن گل‏های زیبای که برای ما، در این ترم پرورش داد، نگاه کنید. او باید یک پاداش و جایزه‏ای داشته باشد و او کار خاصی هم در کنسرت انجام نداده و کاری را هم برای نمایشگاه کارهای دستی تهیه نکرده است. من فکر می‏کنم او باید گل‏ها را بدهد».یک سکوت لحظه‏ای همه جا را فرا گرفت و بعد همه‏ی بچه‏ها گفتند: «بله». زرنگ‏ترین دختر کلاس، سردسته‏ی بازی‏ها و سوزت با صدای بلند فریاد زدند: «بله! بله! این منصفانه است. بگذارید بابی، این کار را انجام دهد. بگذارید بابی گل‏ها را بدهد!»چه افتخار بزرگی برای بابی! او در حالی که از خجالت سرخ شده بود سرجایش نشست، چشم‏هایش می‏درخشید. مادرش وقتی ببیند که او گل‏ها را به دوسش هدیه می‏کند و به او احترام می‏گذارد، چه حالی پیدا می‏کند و چه می‏گوید؟ بابی هم برای خودش احساس خوشحالی می‏کرد و هم برای مادرش که چه احساسی خواهد داشت.
گل
همه چیز آماده بود مگر اینکه «بابی» اصرار می‏کرد که او باید دسته گل را از باغ خودش بیاورد. او گفت: «این هفته قشنگ‏ترین گل‏های میخک و رز را در باغچه‏ام دارم که تا به حال ندیده‏اید. بهتر از هر مغازه دیگر. زیبایی‏های واقعی و من دوست دارم که آنها را به خانم دوسش بدهم.»بعد بابی، گل‏های میخک و رزش را چید و آنها را به صورت دسته گل باشکوهی در آورد و بعداز ظهر روز بعد به مدرسه برد. همه مادران آنجا بودند، و یکسری از پدران هم در آنجا حاضر بودند. برای اولیاء مدرسه و پدر و مادر بچه‏ها روز بزرگی بود. دوسش زیبا با اتومبیل مشکی رنگی به آنجا آمد. بچه‏ها هورا می‏کشیدند و او به آنها لبخند می‏زد و به طرف سکوی کوچک بالا می‏رفت تا برای بچه‏ها صحبت کند. 
گل
و بعد، بابی هم خیلی با افتخار به بالای سکو می‏رفت در حالی که گل‏هایی را که خودش پرورش داده بود، با خود به همراه داشت. او تمیز، مرتب و آراسته بود، موهایش را خیلی خوب شانه کرده بود، کفش‏هایش برق می‏زد و ناخن‏های دستش تمیز بودند. خانم براون به او افتخار می‏کرد.بابی تعظیم کرد و دسته‏ گل را به خانم دوسش هدیه کرد. مادرش از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود. خانم دوسش گل‏ها را گرفت و ابراز شگفتی کرد.- چه‏قدر زیبا! من هرگز هرگز چنین دسته گل فوق‏العاده‏ای ندیده بودم!آه، متشکرم. چه رزهای باشکوهی چه میخک‏هایی زیبایی!   کیهان بچه‏ها_ترجمه‏ی: ناهید خسرویگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطشکوفه ی سیب مغرور دندان لق من کی می‏افتد مزرعه?ی پنبه? دکمه‏ی گمشده با یک گل بهار نمی‏شود یک شب ترسناک‏ درختی برای بابابزرگ? گرم ترین لانه برای پرنده كوچك پیرزن لجباز آقا گلی و لاله





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن