تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هرکس نماز را سبک بشمارد ، بشفاعت ما دست نخواهد یافت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826860587




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یک قدم تا گنج


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک قدم تا گنج
گنج
زن در حالیکه بغض سختی گلویش را می‏فشرد، به شوهرش گفت: پیراهنی را که بر تن دارم ببین! پارچه‏اش زبر و خشن و پر از وصله‏ است. تا کی باید حسرت یک لباس زیبا را به دل داشته باشم؟ تا کی باید شب‏ها را گرسنه بخوابم؟ آخر فکری به حال زندگی‏مان بکن.صابر سرش را به زیر انداخته و چیزی نمی‏گفت. از همسرش شرمنده بود ولی هر کاری می‏کرد فقر و بدبختی‏شان برطرف نمی‏شد. هنگام  شب، وقتی که همه به خواب رفتند و همه جا در تاریکی فرو رفت، صابر سجاده‏اش را پهن کرد و با دلی پر درد شروع به راز و نیاز با خدای خود نمود: خدایا! فقر ما را از راهی که خودت می‏دانی برطرف کن و به این تیره روزی پایان بده. صابر آنقدر دعا کرد و اشک ریخت که همانجا بر سر سجاده به خواب فرو رفت.در خواب مرد خوش‏صورتی را دید که به او می‏گفت: در همسایگی شما دکان مرد کاتبی قرار دارد که برای مردم کارهای نویسندگی انجام می‏دهد. در میان کاغذهایی که در گوشه‏ی دکانش انباشته است، کاغذی کهنه قرار دارد که بر روی آن عکس مناره ی مسجد‏ی کشیده شده است. فردا صبح به دکان او برو و آن کاغذ را بردار و به خانه بیاور. در خانه، آن را باز کن و بخوان و به هر چه در آن نوشته شده عمل کن.صبح روز بعد، صابر به دکان مرد کاتب رفت با او سلام و احوالپرسی کرد و به گوشه‏ای که کاغذ‏های باطله انباشته شده بود رفت و در آنجا نشست. صابر با نگاه خود در میان کاغذها جستجو کرد و طولی نکشید که آن کاغذ کهنه را پیدا کرد. کاغذ را برداشت و با سرعت به سمت خانه رفت. وقتی به خانه رسید به اطاق خلوتی رفت و در حالیکه قلبش به شدت می‏طپید و نفس‏هایش به شماره افتاده بود، کاغذ را گشود.در آن کاغد نوشته بود: بیرون از این شهر، گنجی مدفون است. تیر و کمانی بردار و به مسجد نیمه ویرانی که در خارج از شهر قرار دارد برو. آنگاه بالای مناره‏ی مسجد برو، رو به قبله کن و تیر را در کمان بگذار. هر کجا که تیرت افتاد. همان جا محل گنج است. آنجا را بکن و به تیره روزی خودت پایان بده.
گنج
قطرات درشت عرق از پیشانی صابر فرو می‏چکید. با خود گفت: عجیب است! چرا چنین گنج نامه‏ی با ارزشی در میان کاغذ‏های باطله افتاده بود؟ حتماً خداوند آنرا برای انسان فقیر و تیره روزی مثل من محافظت کرده و نگذاشته دست دیگری به آن برسد.صابر بلافاصله تیر و کمان و بیل و کلنگی برداشت و بسوی مسجد متروکه‏ی خارج شهر به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، از پله‏های مناره بالا رفت. رو به قبله کرد و تیر را در کمان گذاشت. آنگاه زه کمان را تا جایی که قدرت داشت کشید و تیر را رها کرد. تیر در فاصله‏ای دور بر زمین افتاد. صابر با شادمانی بیل و کلنگ را برداشت و بسوی نقطه‏ای که تیر افتاده بود، دوید.کلنگ را بر زمین زد و شروع به کندن کرد. آنقدر کند که بازوانش از کار افتادند ولی گنجی پیدا نشد. با خستگی و ناراحتی به خانه برگشت. شب با خود فکر کرد: حتماً به اندازه کافی زه کمان را نکشیده بودم. فردا باید دوباره به آنجا بروم و آنچه در توان دارم به کار بگیرم تا تیر در محل گنج بیفتد. صابر نماز صبحش را که خواند، دوباره تیر و کمان و بیل و کلنگش را برداشت و بسوی مسجد خارج شهر به راه افتاد. دوباره بر روی مناره رفت، رو به قبله کرد تیر را در کمان گذاشت و زه کمان را با قدرت کشید و تیر را رها کرد. تیر در نقطه‏ای دورتر از دفعه‏ی قبل بر زمین افتاد. صابر به آن سو دوید و دوباره شروع به کندن کرد. ولی این بار هم از گنج خبری نشد.ادامه دارد...تنظیم : بخش کودک و نوجوان*****************************************مطالب مرتبطباغ گردو (1) تدبیر موش(2) فیل به درد نخور(2) شهر شلخته ها(1) چرا خرس‌ها با هم می‌جنگند(2) موفرفری و موقرمزی(4) خانوم گُلی(2) آگهی گربه ای(2)





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 412]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن