واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تازه ی تازه بر می گردمقسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم(می روم چشمه)قسمت چهارم(قسمت پایانی):
میبینید؟ دیگر سن و سالی از من گذشته، من متأهلام. این همه جوان ریخته بود تو دانشگاه. همچین مرد جذابی هم نیستم. اما آن دختر- آن دختر، زلال بود و دوستداشتنی. میآمد مینشست، نگاه میکرد، میرفت. بعد من همانطورساعتها تک و تنها مینشستم. همینطور که الان در این اتاق، در شهرکی غریب نشستهام. یادم میآد ساعتها مینشستم اما عجیب بود که فکر و خیال نمیکردم. بیشترکودکیهایم یادم میآمد، عشق و عاشقیهایم و ازدواج کردنم. بعد هم به کل منگ میشدم. گرچه گیج و ویج میشدم اما در آن دقایق، آگاهتر و هوشیارتر از همهی زندگیام، زیسته بودم. بعد لابد مثل خلوضعها میرفتم خانه یک گوشه، ساکت مینشستم. همان وقتها بود که زنام میگفت، من کمی عجیب و غریبام. میپرسید «چرا حرف نمیزنی؟ این چه ریخت و قیافهایه؟» میگفتم دارم فکر میکنم. گرچه گیج و ویج میشدم اما در آن دقایق، آگاهتر و هوشیارتر از همهی زندگیام، زیسته بودم. بعد لابد مثل خلوضعها میرفتم خانه یک گوشه، ساکت مینشستم آن دختر در تصادف کشته شد. میگفتند وقتی از وسط خیابان رد میشده، حواساش پرتِپرت بوده. یک راست رفته وسط ماشینها. تو دفتر کارم نشسته بودم. یکی از استادها خبرآورد. گفت وقتی بلندش کردند، دیگر تمام بود.گفتم: آهان. حتما پیش خودش فکر کرده، من چقدر خونسرد و بیاحساسم. لابد فکر میکند استاد فلسفه،قلب و احساس ندارد. گفت: راننده مقصر نبوده.
گفتم: آهانیادم میآد یک خودکار دستم بود، تق تق میزدم روی میز. همانطور ساعتها نشستم زل زدم به دیوار بعد آمدم بیرون قدم زدم. همانطور که قدم میزدم، چشمم افتاد به یک قطار. سوار شدم یک جایی رفتم، نمیدانم کجا. بعد به زنام تلفن کردم. درست یادم نیست چی گفتم، یک بهانهای آوردم. گفتم که، زن صبور و خوش طینتی است. ما چهارتا بچه داریم. میبینید که بچهها رساش را کشیدهاند. آمده بودم در شهری غریب، تو خیابانها پرسه میزدم. خودم را مجبور میکردم تا همهی جزییات زندگی را مشاهده کنم. نمیدانم مثل اینکه سه چهار روز ماندم و برگشتم خانه. ازآن وقت تا حالا، مکرر میآیم و میروم. در شهر و خانهی خودم دیگر جزییات را نمیبینم، ملال وجودم را میگیرد، کودن میشوم. گاه گداری، درشهری غریب، در محلهای غریبه. تازه میشوم، زندگی را احساس میکنم. مثل الان که میبینید در شهرکی غریبم. جایی که هیچکس را نمیشناسم و کسی مرا نمیشناسد.یادم میآد یک خودکار دستم بود، تق تق میزدم روی میز. همانطور ساعتها نشستم زل زدم به دیوار بعد آمدم بیرون قدم زدم. در شهرکی غریب، در محلهای غریبه. صداهایی میآید. آن طرف خیابان، پسرکی سوت میزند. پسری دیگر از دور فریاد میزند یوهو...
خورشید میدرخشد.جایی کنار نهری کسی میکوبد به قالی. صدای قطار میآید. ممکن است یک روز دیگراینجا بمانم یا شاید بروم به شهری دیگر. هیچکس نمیداند من کجا هستم، چه میکنم.من شستشو میکنم. خودم را در زندگی غریبهها شستشو میدهم، وقتی خوب سبک شدم، تازه تازه، برمیگردم به شهر و دیار خودم. شروود آندرسن/ مرضیه ستودهتنظیم : بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 244]