تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زبان مؤمن در پس دل اوست، هرگاه بخواهد سخن بگويد درباره آن مى انديشد و سپس آن را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830571756




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تازه ی تازه بر می گردم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تازه ی تازه بر می گردمقسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم(می روم چشمه)قسمت چهارم(قسمت پایانی):
گذر عمر
می‌بینید؟ دیگر سن و سالی از من گذشته، من متأهل‌ام. این همه جوان ریخته بود تو دانشگاه. همچین مرد جذابی هم نیستم. اما آن دختر- آن دختر، زلال بود و دوست‌داشتنی.  می‌آمد می‌نشست، نگاه می‌کرد، می‌رفت. بعد من همانطورساعت‌ها تک و تنها می‌نشستم. همینطور که الان در این اتاق، در شهرکی غریب نشسته‌ام. یادم می‌آد ساعت‌ها می‌نشستم اما عجیب بود که فکر و خیال نمی‌کردم. بیشترکودکی‌هایم یادم می‌آمد، عشق و عاشقی‌هایم و ازدواج کردنم. بعد هم به کل منگ می‌شدم. گرچه گیج و ویج می‌شدم اما در آن دقایق، آگاه‌تر و هوشیارتر از همه‌ی زندگی‌ام، زیسته بودم. بعد لابد مثل خل‌وضع‌ها می‌رفتم خانه یک گوشه، ساکت می‌نشستم. همان وقت‌ها بود که زن‌ام می‌گفت، من کمی عجیب و غریب‌ام. می‌پرسید «چرا حرف نمی‌زنی؟ این چه ریخت و قیافه‌ایه؟» می‌گفتم دارم فکر می‌کنم. گرچه گیج و ویج می‌شدم اما در آن دقایق، آگاه‌تر و هوشیارتر از همه‌ی زندگی‌ام، زیسته بودم. بعد لابد مثل خل‌وضع‌ها می‌رفتم خانه یک گوشه، ساکت می‌نشستم آن دختر در تصادف کشته شد. می‌گفتند وقتی از وسط خیابان رد می‌شده، حواس‌اش پرتِ‌پرت بوده. یک راست رفته وسط ماشین‌ها. تو دفتر کارم نشسته بودم. یکی از استادها خبرآورد. گفت وقتی بلندش کردند، دیگر تمام بود.گفتم: آهان. حتما پیش خودش فکر کرده، من چقدر خونسرد و بی‌احساسم. لابد فکر می‌کند استاد فلسفه،قلب و احساس ندارد. گفت: راننده مقصر نبوده.
خودکار
گفتم: آهانیادم می‌آد یک خودکار دستم بود، تق تق می‌زدم روی میز. همانطور ساعت‌ها نشستم زل زدم به دیوار بعد آمدم بیرون قدم زدم. همان‌طور که قدم می‌زدم، چشمم افتاد به یک قطار. سوار شدم یک جایی رفتم، نمی‌دانم کجا. بعد به زن‌ام تلفن کردم. درست یادم نیست چی گفتم، یک بهانه‌ای آوردم. گفتم که، زن صبور و خوش طینتی است. ما چهارتا بچه داریم. می‌بینید که بچه‌ها رس‌اش را کشیده‌اند.  آمده بودم در شهری غریب، تو خیابان‌ها پرسه می‌زدم. خودم را مجبور می‌کردم تا همه‌ی جزییات زندگی را مشاهده کنم. نمی‌دانم مثل اینکه سه چهار روز ماندم و برگشتم خانه.  ازآن وقت تا حالا، مکرر می‌آیم و می‌‌روم. در شهر و خانه‌ی خودم دیگر جزییات را نمی‌بینم، ملال وجودم را می‌گیرد، کودن می‌شوم. گاه گداری، درشهری غریب، در محله‌ای غریبه. تازه می‌شوم، زندگی را احساس می‌کنم. مثل الان که می‌بینید در شهرکی غریبم. جایی که هیچ‌کس را نمی‌شناسم و کسی مرا نمی‌شناسد.یادم می‌آد یک خودکار دستم بود، تق تق می‌زدم روی میز. همانطور ساعت‌ها نشستم زل زدم به دیوار بعد آمدم بیرون قدم زدم. در شهرکی غریب، در محله‌ای غریبه. صداهایی می‌آید. آن طرف خیابان، پسرکی سوت می‌زند. پسری دیگر از دور فریاد می‌زند یوهو... 
خورشید
خورشید می‌درخشد.جایی کنار نهری کسی می‌کوبد به قالی. صدای قطار می‌آید. ممکن است یک روز دیگراین‌جا بمانم یا شاید بروم به شهری دیگر. هیچ‌کس نمی‌داند من کجا هستم، چه می‌کنم.من شستشو می‌کنم. خودم را در زندگی غریبه‌ها شستشو می‌دهم، وقتی خوب سبک شدم،  تازه تازه، برمی‌گردم به شهر و دیار خودم. شروود آندرسن/ مرضیه ستودهتنظیم : بخش ادبیات تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 244]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن