واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: در فیلم ما یک جاهایی هست که نشان میدهد من به خاطر شرایط فرهنگی و اجتماعی زمانی كه كارم را شروع كردم، خجالت میکشم به مادرم بگویم که بیا برو فیلم من را ببین.. گفتوگو با عزتالله انتظامی به بهانه بزرگداشت او در كانادا و اكران فیلم زندگیاش طرف رفته بود سراغ بورخس، دستش را محكم چسبیده بود و با لحنی هیجانزده و پرشور گفته بود: «شما جاودانه هستید استاد» و بورخس با لحنی محبتآمیز پاسخ داده بود: «بدبین نباشید، حضرت آقا!» حالا ما در برابرش نشستهایم و او با همان چشمان همواره نمناك و همان شوق و ذوق كودكانه، دارد برایمان از سینما و دنیایش میگوید. دستهایش را توی هوا تكان میدهد و با همان لحن آشنا، با زیر و بم صدایی كه خوب میشناسیمش و با آن زندگی كردهایم، از سفر میگوید، از فیلم و كارگردانی كه او را به تصویر كشیده... آقای انتظامی! ماجرای سفر به كانادا و مراسم بزرگداشت چه بود؟ این برنامه بزرگداشت را دپارتمان تاریخ دانشگاه «اس.اف.یو» و «نیو ورد تیاتر» با همکاری خانم سلطانی گذاشتند. ایشان كارگردان فیلم «...و آسمان آبی» مستند زندگی من هستند و درمدرسه فیلم ونكوور فیلمسازی میخوانند. اسم برنامه را درپوستر گذاشته بودند «آیین نکوداشت از هفتاد سال تلاش هنرمندانه عزت الله انتظامی». از قبل شبی را تعیین کرده بودند اما آن تاریخ به خاطر دیر آماده شدن ویزای من کمی عقب و جلو شد تا بالاخره جمعه 25 ژوئن انتخاب شد که هم هفتادمین سال فعالیت سینمایی من را جشن بگیرند هم فیلم را نشان بدهند. تصادفا تولد من نزدیك همان شب بود. برای شب برنامه خیلی تدارک دیده بودند. در لابی سالن، عکسها و مدارک قدیمی من را به نمایش گذاشته بودند. این طور که از مردم شنیدم خیلی از این ایده خوششان آمده بود. میگفتند کمتر بزرگداشتی آنجا با گالری و این جورچیزها برگزار میشود. روز برنامه من کمی کسالت داشتم. دلهره هم داشتم و نگران بودم نکند برنامه خوب نشود. اما استقبال خیلی خوب بود. شب مراسم برگزاركنندگان بلیتهایشان تمام شد. برای افراد ایستاده هم بلیت فروختند. آن هم در سالنی که ظرفیتاش 500 نفر بود. مثل اینکه هزینه بلیت هم نسبت به بقیه برنامهها بالاتر بود. من سر ساعت به برنامه نرسیدم. برای اینکه پلی که مرکز ونکوو را به غرب میرساند، راه بندان شده بود و ما آنجا گیر افتادیم. تقریبا یک ربع دیر رسیدم. میخواستم از بغل سالن یواش جلو بروم كه كسی نبیند و شلوغ نشود. اما حاضران فهمیدند و تشویق شروع شد. من وسط صحبتهای یکی از سخنرانها رسیدم. همه سالن بلند شده بود و تشویق میکرد. سخنرانها كی بودند؟ اول از همه رئیس دپارتمان تاریخ دانشگاه اس.اف.یو صحبت کرد. او 40 سال پیش، وقتی دانشجوی رشته هنر بود فیلم گاو را دیده بود و در سخنرانیاش گفت این هنرپیشه در فیلم گاو، ورق به ورق، یعنی صفحه به صفحه تغییرات خودش را نشان میدهد. خیلی دقیق و سنجیده درباره شخصیت مش حسن و تحولاتش گفت و گفت بازی من در گاو در حد بازیهای بازیگرهای جهانی بوده. خلاصه از این جور حرفها. بعد آقای قلیپور تهیه كننده فیلم ما آمد صحبت کرد. صحبت خیلی قشنگی هم کرد؛ کپرنیک را مثال زد، گالیله را مثال زد. در فیلم ما یک جاهایی هست که نشان میدهد من به خاطر شرایط فرهنگی و اجتماعی زمانی كه كارم را شروع كردم، خجالت میکشم به مادرم بگویم که بیا برو فیلم من را ببین. قلیپور از این ماجرا ایده گرفته بود و میگفت این آدم، یعنی من این کارها را کرده که الان به اینجا رسیده. این كه در چه دورهای بوده و كار تئاتر و سینما چه جسارتی میخواسته. بعد از صحبت ایشان فیلم شروع شد. جمعیت عکسالعمل خیلی خوبی نشان داد. حتی میتوانم بگویم با اشتیاقتر از تماشاگران در ایران بودند. شما كه اشتیاق كم ندیده اید. اما اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. بعد از فیلم، من همزمان با موسیقی فیلم، جایی که میگوید «نام توجاویدان»، با تشویق مردم رفتم روی سن. موسیقی را مجید، پسرم ساخته و خیلی تاثیرگذار است. متن نوشته شده داشتید یا بداهه صحبت كردید؟ از قبل خیلی فکر کرده بودم كه آنجا چه بگویم که حاضران که بیشتر آنها ایرانی هستند خوششان بیاید. سفارت كانادا برای ویزا من را خیلی اذیت کرد. چند بار گفتند عکس فلان بگیر و بهمان بگیر. آخر میدانید كه به بالای هفتاد سال سخت ویزا میدهند. اما من باید ویزا را میگرفتم. عکسها و آزمایشهای پزشكی را همه دكترها مینوشتند و تایید میكردند كه برای سفر مشكلی ندارم و میبردند پاریس. حتی در ونکوور با خانمی آشنا شدم که با اینکه خودش آنجا طبیب است، ازدواج کرده و شوهرش هم کانادایی است، به خاطر سن زیاد نمیگذارند پدرش برود کانادا. مثل این که کانادا فقط جوانها را راه میدهد! اصلا کشور عجیب و غریبی است. بالاخره من روی سن این چیزها را تعریف كردم و با این قضایایی که سر من آوردند شوخی کردم. همه داغ دلشان تازه شد! وقتی اینها را میگفتم از شادی و هیجان جیغ میزدند. چند بار هم وسط حرفهایم دست زدند. من گفتم: «اگر بخواین همش دست بزنین که تا صبح باید وایسیم اینجا!» گفتم: «من آمریکا رفتم، اروپا رفتم؛ هیچجا از من آنقدر سوال جواب نمیکردن که موقع اومدن به اینجا کردن. هی به من گفتن عکس دست بگیر. عکس پا بگیر. برو اینجا برو اونجا. من گفتم بابا من بعد از جراحی زانو از بیمارستان فوق تخصص عکس دارم! میگفتند نه اینها به درد ما نمیخوره، ما باید کار خودمون رو بکنیم. خلاصه تمام وجود ما را گذاشتن و تشریح کردن!» اینها را که تعریف میکردم همه ریسه میرفتند از خنده. «بعد از آن هم باید ورقهای را پر میکردم. توی ورقه پر از سوال بود. اسمت چیه، مادرت کیه، خواهرت کیه، چندتا برادر داری، چندتا خواهر داری.گ فتم والا من مادرم 14 تا بچه به دنیا آورده، 5 تاشون مردن، 9 تاشون هستن. گفتن اینا کجا هستن. گفتم یکیشون جاده چالوس تصادف کرد مرد. گفتند کی بهش زده؟ چرا مرده؟ گفتم لایعقل بوده. گفتند خواهرت چرا سر زا رفته. گفتم بابا من چهمیدونم! آخرش گفتم ببین آقاجون من تا حالا به شما دروغ گفتم، الان میخوام راستش رو به شما بگم. مادر من دم مسجد مخبرالدوله تو خیابان سپه، اون گوشه پهلوی آدمای گدا مدا زندگی میکرد. یه شوهر هم کرده بوده، شهرستانی. هر روز میرفته مسجد نماز میخونده. یک روز میبینه یک بچه رو اونجا لای روزنامه پیچیدن گذاشتن رفتن. بعد میره نماز میخونه، برمیگرده خونه. به شوهرش میگه من یک بچه رو دیدم کنار خیابان. شوهره هم شهرستانی بوده میگه پسره؟ برش دار بیارش تو. بعد میارتش تو. به خاطر همین من بابا ننه ندارم. میخواین بخواین نمیخواین هم نخواین» مردم ریسه میرفتند از خنده. «آخرسر گفتند خیلی خوب، با ویزای شما موافقت شده به شرطی که اونجا بیمه داشته باشید. خانم سلطانی سریع اقدام کرد وخلاصه ما با یک ماه تاخیر ویزامون را گرفتیم.» میشود تصور كرد كه چقدر به حاضران خوش گذشته. خلاصه، بعد از این حرفها هم با مردم صحبت و درد دل کردم. گفتم «سلام میکنم خدمت خانمها و آقایان محترم شهر ونکوور. تو این هوای عالی و طبیعت فوقالعاده زیبا. نه دودی نه خاکی؛ آب و آفتاب درخشان. درست مثل بهشت. خوش به حالتون. واقعا اینجا بهشته. یعنی تو خیابون که راه میری اندیشه، فرهنگ و شعور میبینی. من با عصا در شهر شما راه میرفتم، اگه كسی میدید من میخوام تو یه فروشگاه برم، میاومد در رو باز میکرد. وقتی من یک همچین چیزی میبینیم حالم دگرگون میشه. سلام عرض میکنم خدمت هموطنان عزیز خودم که 30 سال است از من دور بودهاند ولی دست زدنهایشان به گوشم آشناست. میدانم شماها من را دعوت کردهاید اینجا. اینجا نه جشنواره است، نه دولت من را دعوت کرده است. این شماها هستید که من را دعوت کردهاید. من مهمان شما هستم. از همان تئاترهای لاله زار مسیر من را شماها معلوم کردهاید؛ گفتید از این راه برو از اون راه نرو. من هیچ وری نرفتم. برای شما کارکردم و افتخار میکنم. در هیچ فیلمی به شما دروغ نگفتم. هرچه گفتم راست گفتم؛ انتخاب کردم و بازی کردم. این هنر سینماست که من در چشمان جذاب و زیبای شما، در چشمان تک تک شما صلح و صفا، مهر و وفا، عشق و محبت میبینم. خانمها، آقایان این هنر سینماست که شما در چشمان مرطوب من تشکر، قدردانی و سپاس را ملاحظه میکنید. دستتان رو میبوسم.» جمعیت بلند شد و دیگر ننشست. من هم خیلی متاثر شده بودم. من مدت زیادی روی سن بودم و واقعا خسته شده بودم. بعد سرخپوستها آمدند تو، ساز زدند و آوازهای مخصوص خودشان خواندند. یک چوب دستی سرخپوستی را آوردند که پشتش اسم من حک شده بود و کار دست هنرمندهای سرخپوست همان جا بود. یک چیزی بود مثل عصاهایی كه پادشاههای قدیم دست میگرفتند. رسم است که وقتی رئیس قبیله این عصا را دست میگیرد و وقتی که صحبت میکند یعنی تمام صحبتهایش قانون است. این چوب را دادند به من که یعنی هر حرفی که میزنم، با سابقهای که دارم، قانونی است. مراسم را چطور تمام كردید؟ بعد از من خانم غزاله سلطانی، کارگردان فیلم را صدا زدند بیاید روی صحنه. مردم دیگه تا آخر برنامه ایستاده بودند و تشویق میکردند. برای من شبی با شکوه و به یاد ماندنیای بود. بعد از مراسم که با کمک بچهها از بین جمعیت خودم را به لابی رساندم. جایی را تدارک دیده بودند برای عکس و امضا. گفتم من اینجا نشستهام، هرکس میخواهد عکس بگیرد بیاید. آنقدر عکس گرفتند که آخرش مسئول سالن به خانم سلطانی گفت باید درها را ببندیم و برویم. فکر کنم تا حالا برنامه به این شلوغی نداشتند! عکس گرفتیم. دسته جمعی، تکتک. خانوادگی. همه تماشاچیها آمدند عکس گرفتند. هوشنگ لطیفپور آمد آنجا من را دید. مهندس سیحون بود، کامبیز روشنروان بود که آمد من را بغل کرد، ماچ کرد وکلی از فیلم و برنامه تعریف کرد. كانادا چطور بود؟ قبل از ونکوور ما 2 شب تورنتو بودیم. میزبانان خیلی مهربان و محترمی داشتیم. رفتیم آبشار نیاگارا را هم دیدیم. بعد که برگشتیم، یک شب از تورنتو زنگ زدند که من بروم عین همین مراسم را آنجا اجرا کنم. اما من گفتم نه. دیگر نمیتوانستم. متاسفانه وضع پایم خوب نیست. در تهران هم مشکلات و كارهایی دارم. در هفته سه، چهار جا باید باشم. موزه سینما، خانه تئاتر، خانه هنرمندان و فرهنگستان هنر. یک داستان خیلی قشنگ بگویم؛ یک روز که من در خیابان میرفتم یک آقایی را دیدم. پیرمردی بود که داشت غذا میخورد. از آن ته من را دید یکهو دوید آمد بیرون من را بغل کرد. داد زد: «عزت!» گفت من ابراهیم تحصیلی ام. همشاگردی من بود، 70سال پیش در مدرسه صنعتی. همدیگر را بغل کردیم. بعد فهمیدم که رفیق دیگرمان كه در مدرسه کنار ما مینشسته، همانجا در ونكوور در بیمارستان است. رفتیم او را هم دیدیم. او هم فرد بسیارموفق و نیكوكاریست، جواد موفقیان. در تهران کلی مدرسه برای نابینایان و ناشنوایان ساخته. خیلی خوشحال شدیم که همدیگر را پیدا کردیم. شروع کردیم به تعریف کردن که دوره متوسطه چه کار میکردیم، چه کار نمیکردیم. آن موقع که ما مدرسه میرفتیم مدرسه دارالفنون و البرز مال بچه پول دارها بود، مدرسه صنعتی مال بچه فقیرها. چون پولی نبود و دولتی بود. مال آلمانیها بود. ما همه آنجا درس خواندیم. آن موقع که من مدرسه صنعتی میرفتم محمد جعفری، هوشنگ بهشتی، آقای قنبری، نصرتالله کریمی، تقی کهنمویی و تقی شریفی همه آنجا درس میخواندند. آنها رشته برق بودند. من را هم فرستادند آنجا. بعد از دیپلم 2 سال بیشتر اگر میخواندیم مهندس میشدیم که نشد. آن زمان دانشکده به این شکل نبود كه. به هر حال اینها همه با من همشاگردی بودند و پیدا كردنشان در كانادا برای من دنیایی بود. آنجا با هنرمندان و چهرههای آشنا هم دیدار داشتید؟ بودند. جایی هم بود كه دعوت كردند و نتوانستم بروم. روزهای آخری که در ونکوور بودم با وجود کم بودن وقت و یک عالمه برنامه فشرده برای خداحافظی، یکی از دوستان گفت یک گروه ایرانی مشغول تمرین تئاتر هستند. هفتهای یک بار خونه یکی از بچهها جمع میشدند و تمرین میکردند. همه هم از روی عشق. کارگردان از من دعوت کرد که سرزده بروم سر تمرینشان و بچهها را خوشحال کنم. من هم پذیرفتم. وقتی رفتم کلی خوشحال شدند و عکس و فیلم یادگاری گرفتند. من هم برایشان از فن بیان گفتم و نکته هایی را گفتم که فکر می کردم به بازیشان کمک می کند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 642]