واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مصطفي اين دختر رو جادو كرده
ماجراي عروسي دكتر چمران خانه سوت و كور بود. انگار نه انگار كه از مراسم عقد خبري باشد؛ جشني، سروري، چيزي... مادر، عصباني كز كرده بود يك گوشه خانه. كارد ميزدي خونش در نميآمد. پدر، حرفي نميزد و خواهر مضطرب و نگران، اين طرف و آن طرف ميرفت؛ با اين حرف ميزد، با آن حرف ميزد، وسيلهاي جور ميكرد...از اتاق در حالي كه وسايلش را آماده رفتن كرده باشد، آمد بيرون؛ عروس است و امروز بعد از ظهر مراسم عقد دارد. ولي از آرايش و آرايشگاه و لباس عروسي اثري نيست. از در كه مي خواهد خارج شود، خواهر، سراسيمه ميدود به طرفش.- كجا ميروي؟- مدرسه (براي درس دادن ميرفت)- الان بايد بروي براي آرايش، بروي خودت را درست كني...- من بروم؟ چرا؟ مصطفي من را همينطوري ميخواهد.رفت. وقتي كه برگشت مهمانها آمده بودند. خيليها هم نيامده بودند. خوششان نميآمد.- لباس چي ميخواهي بپوشي؟- لباس زياد دارم.- بايد لباس عقد باشد.رفتند و همان سرظهر، لباس تهيه كردند. همه ميگفتند اين دختر، ديوانه شده، مصطفي جادو و جنبلاش كرده.رسم بود داماد به عروس انگشتر هديه بدهد. مصطفي آمد. كادو هم آورد ولي انگشتر نبود. كادوي آن روز مصطفي خاطره اولين روزهاي آشنايي آنها را به يادش ميآورد. يعني چيزي حدود 9 ماه قبل. آن روزها... .از جنگ خوشش نميآمدآن روز، سيد غروي از غاده(همسر دکتر چمران) خواسته بود برود پيش امام موسي صدر. امام موسي را نميشناخت. سيدغروي باز هم تكرار كرد «امام موسي ميخواهند شما را ببينند». از جنگ خوشش نميآمد، از آدمهاي جنگ هم. و آن زمان، لبنان درجنگ دست و پا ميزد.
براي ملاقات با امام موسي صدر رفت به مجلس اعلاي شيعيان. گفت وگويشان كه تمام شد، قرار گذاشته بود برود پيش چمران. از جنگ بدش ميآمد، از آدمهاي جنگ هم.شمع و اشكهوا تاريك بود. از نوشتن كه خسته شد. نگاهش در اتاق چرخيد و ماند روي يك تقويم. امام موسي داده بود. دوازده تصوير داشت براي دوازده ماه سال. نقاشيها نام و امضا نداشتند. تصويري كه چشمش را گرفت يك زمينه سياه بود با شمعي كه نور كوچك داشت. به عربي كنارش نوشته شده بود: «من ممكن است نتوانم اين تاريكي را از بين ببرم ولي با همين روشنايي كوچك فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان ميدهم». صبح كه شد بسيار گريه كرده بود به خاطر آن نقاشي. نميدانست مصطفايي كه اسمش با جنگ گره خورده بود، روحيهاي به اين لطافت داشته باشد. اولين ملاقاتشروع كرد به خواندن. تمام آنچه را غاده تا به حال در روزنامهها نوشته بود، خواند. ميخواند و اشكهايش سرازير ميشد؛ از جنگ ، از ولايت، از امام حسين(ع)... .باورش نميشد نقاش تصاوير آن تقويم، روبرويش ايستاده. اين اولين ديدارش با چمران بود.روسري گل گليبا فرهنگ اروپايي بزرگ شده بود و خانوادهاش اهل بريز و بپاش و تجمل، اما خودش از اين جور كارها راضي نبود. كادو را كه باز كرد، داخلش يك روسري قرمز با گلهاي درشت بود. اولين كادويي كه از او گرفت، حفظ كرده. نه آن روسري را، حجاب را. هنوز جمله آن روز يادش هست: «بچههاي موسسه دوست دارند شما را با روسري ببينند».مصطفي او را محجبه كرده بود، آن هم خيلي زيبا و هنرمندانه.ديوانه شدهاي؟«تو ديوانه شدهاي! اين مرد بيست سال از تو بزرگتر است، ايراني است، همهاش توي جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نيست، حتي شناسنامه ندارد!» از وقتي صحبت ازدواج به ميان آمده بود، اين را همه ميگفتند. آرزو ميكرد اي كاش در خانواده اعيان به دنيا نيامده بود. همه سخت مخالفت ميكردند. آنها ظاهر را ميديدند و او هم در ظاهر، هيچ نداشت.
تصميمام را گرفتهامگفتم: «بابا! از بچگي تا بيست و پنج شش سالگي، هيچ وقت شما را ناراحت نكردهام. ولي براي اولين بار ميخواهم از اطاعت شما خارج شوم». گفت: «چي شده؟» گفتم: «تصميم گرفتهام با مصطفي ازدواج كنم، عقد هم پسفردا پيش امام موسي صدر است». گفت: «اين مرد براي شما مناسب نيست. فاميلش را نميشناسيم». گفتم: «من تصميمم را گرفتهام. ميروم. امام موسي صدر كه حاكم شرعاند، اجازه دادهاند.»پدر به سختي رضايت داد ولي مادر عصباني بود. بلند شد تا غاده را بزند. نه ماه بود كه مصطفي را ميشناخت. عاشق او و رفتارش شده بود. با همه آنهايي كه تا حالا ديده بود، فرق داشت. كادو را كه باز كرد، شمع بود. داماد براي عروس شمع آورده بود. اگر بقيه ميفهميدند، ميگفتند: داماد ديوانه است، براي عروس، كادو شمع آورده.صيغه عقد كه خوانده شد مهريهاش فقط قرآن كريم بود و تعهد از داماد كه غاده را در راه تكامل، اهل بيت و اسلام هدايت كند. براي مردم عجيب بود و براي فاميل عجيبتر. ميگفتند حالا قرار است عروس را كجا ببرد؟! خانه كجا گرفته؟! ديدند فقط يك اتاق است با چند تا صندوق ميوه به جاي تخت. هيچكس باورش نميشد؛ غاده و مصطفي عاشق هم شده بودند حتي اگر مصطفي به اندازه بيست سال از غاده بزرگتر باشد.منبع: ساجدتنظيم براي تبيان: حسين رحماني
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 383]