تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مهدى طاووس بهشتيان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834638787




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بعد از ردیف درخت‌ها؛ داستانی از زهره حکیمی


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: رضایت نامه را برداشت و سرسری نگاه کرد. اول سگرمه‌هایش رفت تو هم. بعد رضایت نامه را پرت کرد روی زمین... نرگس ایستاده بود پشت پنجره و نگاه می‌کرد به حاج آقام که داشت لب حوض دست و صورتش را آب می‌کشید. حیاط پر بود از آفتاب، درخت بید وسط حیاط سایه کشیده بود تا روی حوض که شیرش باز بود و داشت سر می‌رفت. باد رخت‌های شسته روی بند را تکان می‌داد. نرگش برگشت به مادرم: "اه سی چه ئیقد لفتش می‌ده؟" مادرم گفت: "آروم بگیر، میاد." و بعد رو کرد به من که داشتم از لای میله‌های قفس برای قناری موچ می‌کشیدم: "یوسف دست نزنی ئی زبان بسته‌نِ جونِ به سر کردی تو." نرگس گفت: "تا اومد تو اتاق بهِش بگو. اگه بره سر نماز می‌خواد دو ساعت طولش بده، مو دیرُم می‌شه"   نگاه کردم به حیاط. حاج آقام وضویش را گرفته بود و همان طور با آستین‌های بالازده و دست و صورت خیس داشت از پله‌های ایوان می‌آمد بالا. در را با آرنجش هل داد و آمد توی اتاق. مادرم حوله را از جالباسی برداشت و داد دستش، حاج آقام گفت: "دستت درد نکنه." و صورتش را فرو کرد توی حوله و بعد سجاده اش را برداشت و پهن کرد توی آفتاب رنگ پریده ای که از پنجره ریخته بود کف اتاق. چشم مادرم همراه با او گشت. حاج آقام رو کرد به من: "یوسف، بابا ناهارتِ خوردی جایی نرو امروز عصر در مغازه کار دارم باهات"مادرم بلند شد و خودکار و رضایت نامه را از سر تاقچه برداشت و آرام گذاشت بالای سجاده: " اول ئیِ امضا کن بعد برو سر نماز" حاج آقام آستین‌هایش را کشید پایین و دکمه‌های سر دستش را بست. رضایت نامه را برداشت و سرسری نگاه کرد. اول سگرمه‌هایش رفت تو هم. بعد رضایت نامه را پرت کرد روی زمین. "پَه مو نگفتم رضایت ندارم بره؟ سی چه دوباره ئی نامه‌ی اعمال شمرِ نهادی جلو مو" مادرم صدایش را آورد پایین: "ئیقد دق به دل ئی بچه نکن. بچه‌س. دلش می‌خواد بره. نرفته تا حالا" حاج آقام جا نماز را باز کرد و برگشت و چپ چپ نگاه کرد به نرگس که چندک زده بود گوشه‌ی اتاق و سرش را گذاشته بود روی زانوهایش. "غلط کرده پدر سوخته‌ی گیس بریده. امروز دلش می‌خواد بره سینما. فردام می‌خواد بره تیارت. پس فردام آرتیس می‌شه سی ت. مو که نمی‌تونم سی دل خاطر ئی آبرومِ به باد بدم " مادرم گوشه‌های سجاده را صاف کرد: "چه  کارِ آبروی تو داره؟ تموم بچه‌های کلاس دارن با مدیر و ناظم می‌رن. فقط سی ئی عیبه؟" حاج آقام رو کرد به من و نرگس را نشان داد: "سیل کن، پدر سوخته عزا گرفته که نمی‌تونه بره ویلانگردی." نرگس سرش را بلند کرد. صدایش لرزه برداشته بود: "همه دارن می‌رن. موم می‌خوام برم." حاج آقام همان طور نشسته هجوم برد طرفش: "‌ها. چه غلطی کردی؟ او روز که به ننت می‌گُم نمی‌خوام بره دبیرستان می‌گه دختر باید درس بخونه. بفرما درس خوند سی‌ت. اگه از مووِ نه که نمی‌ذارم بره سینما، اصلا دیگه نمی‌خوام درس بخونه." چشم‌های مادرم گرد شد: "په، چِشِه که  درس نخونه؟ ئو بچم مرضیه‌نِ که نذاشتیش درس بخونه مگه خوب شد بهش؟ حالا ئی جور بختش سوخته س"    من و نرگس حیرت زده نگاه می‌کردیم به هم. هر وقت حرف مرضیه می‌شد مادرم می‌گفت: "حاجی بدبختش کرد." اما تا حالا هیچ وقت تو روی حاج آقام از این حرف‌ها نزده بود. حاج آقام تند برگشت به مادرم. صدایش رگ دار بود:"سی چی می‌گی بدبخت شد؟ داره زندگیشه می‌کنه. تو مدعی شدی؟" "‌ها داره زندگیشِ می‌کنه جون خودش. توسری می‌خوره صداشم در نمیاد بیچاره" حاج آقام‌هاج و واج نگاه کرد به صورت‌های ما و یکهو انگار ترکید: "مگه مو گفتم صداشِ ببره؟ تو سری بخوره؟" "معلومه خو. تو اسیرش کردی و نذاشتیش درس بخونه. مث جیجه نهادیش زیر سبد. بعدشم به میل خودت دادیش به او مرتیکه‌ی قلدر که خدا راست به کارش نیاره. او هم یه کاری کرده که دیگه بچه‌م جرئت نداره سرشِ بلند کنه جُق بزنه". وقتی آقا یحیی آمد خواستگاریِ مرضیه، مادرم و مرضیه ناراحت بودند. مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت: "آخه حاجی ئی مرد سنِ بوای ئی بچه‌س. هیچ فکر کردی که بیست سال بزرگتره از مرضیه؟" اما حاج آقام می‌گفت:"آقا یحیی مرد زندگیه، بدمش به ئی قرتی قشمشما خوبه؟"چشم‌های مادرم خیس شد: "ئو بچه که بختش سوخت. خودش که ئیقد مظلومه که هیچ وقت هیچی به مو نمی‌گه اما مو خبر دارم که آقا یحیی دستِ بزن داره." حاج آقام گردن گرفت. صدایش بلند شد و پیچید توی اتاق:"خو مگه تقصیر مونه خدا ندار؟ "‌ ها که تقصیر تو وِ معلومه وقتی مرد بیست سال از زنش بزرگتر باشه شک به دلش می‌افته. زندونیش می‌کنه تو خونه. مث او خیر ندیده که بچه‌مِ انداخته تو زندون‌ هارون‌الرشید."با گوشه چادرش چشمش را پاک کرد: "به خدا هر وقت یادش می‌افتم ئی دلم دود می‌کنه. هیچ حواسِت هس که بچه‌م چهار ماهه نیومده ئی جا؟. مگه زندانی به چی می‌گن؟" حاج آقام توپید: "لااله‌الاالله. زن ئی حرفانِ سیِ چی می‌گی؟ می‌خوای اوقات مونِ تلخ کنی؟"    سیِ ئی می‌گم که حالا لابد نوبت ئی یکیه. یه هفته‌س داره بهت التماس می‌کنه اجازه بدی بره سینما. خودت که نمی‌بریشون. یه جام که پا می‌ده، که بهونه می‌گیری. یکبارگی یه قفس بگیر بندازشون تو قفس دیگه." حاج آقام از جا کنده شد. کتش را از جا لباسی برداشت و رفت توی حیاط. از دم در داد زد: "یوسف، بدو بیا. بدو ببینم"مادرم دوید جلو: "کجا داری می‌ری حالا؟" "خبر مرگم می‌رم مسجد. تو ئی میراث مانده که نمی‌شه دو رکعت نماز بزنم کَمَرم." مادرم گفت: "حالا نمی‌خوا جِر بیای. بیا ناهارتِ بخور. مردم دختراشونِ می‌فرستن خارجه. ما گناهبار شدیم به تو گفتیم بذار ئی بچه بره سینما. ببین چه الم  شنگه ای راه انداختی؟" حاج آقام چشم غره ای رفت به مادرم و دوباره داد زد: "یوسف! نه صدات می‌کنم؟ زود باش دیگه."  و راه افتاد طرف در حیاط. وقتی داشتم بند کفشم را می‌بستم صدای گریه‌ی نرگس را شنیدم و صدای مادرم که می‌گفت:"گریه نکن مو خودم امضاش می‌کنم."   دویدم و دنبال حاج آقام زدم بیرون. کوچه خلوت بود. آفتاب کمرنگی ماسیده بود روی دیوارها و انگار سر خورده بود تا روی خاکفرش کوچه. باد سایه‌ی درختها را روی دیوار می‌لرزاند و برگهای خشک را جارو می‌زد و می‌ریخت توی جوی وسط کوچه. توی آسمان ابرها داشتند روی هم تلنبار می‌شدند. حاج آقام سرش را انداخته بود پایین و جلو جلو می‌رفت، گاهی زیر لب چیزی می‌گفت. دانه‌های تسبیح تند و تند از زیر انگشت‌هایش رد می‌شدند. افتادیم توی خیابان پشت مسجد که سر ظهری خلوت بود و تک و توک آدم تویش دیده می‌شدند. فقط جلوی دبیرستان چند تا دختر ایستاده بودند کنار یک مینی بوس و داشتند با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. دو سه نفرشان به حاج آقام سلام کردند. حاج آقام زیر لبی جوابشان را داد و تند کرد.گفتم: "انگاری دوستای نرگس بودن." " ‌ها."  دارن جمع می‌شن برن سینما."  " ها."  خندیدم.  "دسته جمعی خوش می‌گذره به آدم." برگشت و تند نگاهم کرد: "می‌شه تو توضیحات ندی؟"   وارد مسجد شدیم و توی حیاط ایستادیم. آفتاب چتر نخلهای توی حیاط مسجد را رنگ زده بود. هوا سوز داشت، آفتابی بود اما سوز داشت و استخوان آدم یخ می‌کرد. حاج آقام مشتش را از حوض مسجد پر کرد و زد به صورتش. دستم را کردم توی حوض. انگار پوستم شکافت و دستم سوخت. اما حاج آقام دوباره دستش را کرد توی آب و زد به صورتش و خیره خیره نگاه کرد به چند تا کبوتر که داشتند دور گلدسته‌ها می‌چرخیدند، می‌نشستند روی گنبد و باز بلند می‌شدند و می‌چرخیدند. بعد برگشت و از در مسجد آمد بیرون. وقتی از خیابان مدرسه پیچیدیم توی کوچه ء خانه مرضیه دلم ریخت. جلو خانه مرضیه ایستادیم. گفتم:"زنگ بزنم؟" حاج آقام مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت:"‌ها نمی‌خواد." راه افتادیم. خیابان را دور زدیم و برگشتیم طرف بازارچه، حاج آقام جلو جلو می‌رفت، توی دهانه‌ی تاریک بازارچه  ایستاد و به من که عقب مانده بودم گفت: "بدو دیگه بابا."    به دو خودم را رساندم بهش. کمرکش بازارچه جلو مغازه پارچه فروشی مش نوذر حاج آقام پا سست کرد. مش نوذر چند سال قبل دخترش را فرستاده بود دانشگاه تهران. حاج آقام همیشه وقتی حرف مش نوذر می‌شد می‌گفت:" چه واجبه دختر درس بخونه، اونم تو غربت؟ مش نوذر خبط کرد دخترشِ فرستاد تهرون". هیچ وقت هم زیاد با مش نوذر گرم نمی‌گرفت. مش نوذر داشت جلو مغازه اش را جارو می‌زد. حاج آقام گفت: "نه خسته، مش نوذر."  مش نوذر کمر راست کرد:"سلام علیکم حاج آقا. سلامت باشی. ئی باد هی خاکِ از تو خیابان میاره تو بازارچه." منتظر بودم زود رد شویم اما حاج آقام پا به پا می‌کرد. مش نوذر جارو را تکیه داد به دیوار، در مغازه را باز کرد و گفت:"بفرما داخل حاجی چایی دم کردم." و رفت تو. حاج آقام دنبالش وارد شد و نشست روی چهار پایه کنار پیشخان مش نوذر سه تا استکان چای ریخت و گذاشت روی پیشخان: "چه خبر حاجی؟ ئی طرفا نمیای."  "نمی‌رسم والا. ئی بچه‌ها، ئی گرفتاریا مگه می‌ذارن؟ راستی مشدی او دخترت که فرستاده بودیش تهرون درسش تموم شد به سلامتی؟ "چشمهای مش نوذر برق زدند:"نه یه سال دیگه مونده. سال دیگه وا می‌گرده ایشالا. سی خودش یه خانمی ‌شده که بیا و ببین. تازه می‌گه بازم می‌خوام بخونم نمی‌دونم فوق چی چی... "قندان را از زیر پیشخان در آورد و گذاشت جلو حاج آقام: "گفتمش هر چه دلت می‌خواد بخون. هر چه بخونه بیتره. هم سی خودش هم سی مو."    حاج آقام  استکان چای را کشید جلو و سرش را تکان داد. مش نوذر چای را هورت کشید: "دیگه گذشت ئو دوره که دخترانِ اسیر می‌کردن تو خونه."  حاج آقام نگاهش را دوخت به توپ‌های پارچه که ردیف چیده شده بودند توی قفسه. مش نوذر رد نگاه حاج آقام را گرفت و نگاه کرد به قفسه‌ها، بعد برگشت و صورتش را برد نزدیک صورت حاج آقام: "تازه حاجی اگه درس بخونه فردام که بره خونه شوهر بلده چطور زندگی کنه. دیگه زیر بار زور نمی‌ره."  حاج آقام ساکت نگاهش کرد، بعد استکان چای را برداشت و سر کشید و بلند شد. مش نوذر گفت: "حالا تشریف داشتی حاجی." "زنده باشی. بازار کار دارم."   از بازارچه در آمدیم و انداختیم توی خیابان اصلی که می‌رفت طرف بازار. سوز تند تر شده بود و انگار تیغ می‌کشید روی پوست آدم. گرسنه ام بود، در شیرینی فروشی کنار خیابان باز شد. پیاده رو پر شد بوی شیرینی. پر شد بویِ قهوه تازه. دلم مالش رفت. گفتم:"مو گشنمه حاج آقا." " طاقت کن. می‌ریم بازار کباب می‌گیریم. "از خیابان که آمدیم توی میدان من دیدم که حاج آقام ایستاد و خیره شد به روبه رو.    آن طرف میدان، بعد از ردیف درخت‌های میمو زا، پشت جام یکپارچه‌ی سینما، دخترها به صف ایستاده بودند. نرگس جلوتر از همه صف اول تکیه داده بود به نرده‌ها و داشت حرف می‌زد. شنیدم که حاج آقا گفت:"په ئیطور." چشم‌هایم را بستم و نفسم را حبس کردم. می‌خواستم بدوم آن طرف خیابان و به نرگس بگویم: "فرار کن. حاج آقا تو رو دیده."    اما پاهایم چسبیده بود به زمین. قدم که برداشتم انگار زمین زیر پایم موج زد و خالی شد. منتظر بودم که حاج آقام از جا کنده شود پهنای خیابان را بِبُرد و برود طرف نرگس. اما حاج آقام راه افتاد طرف سراشیبی انتهای خیابان و گفت: "زود باش یوسف، کباب تموم می‌شه گشنه می‌مونی‌ها!"  




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 551]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن