تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 30 فروردین 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس سه روز آخر ماه شعبان را روزه بگيرد و به روزه ماه رمضان وصل كند خداوند ثواب روزه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

لوله پلی اتیلن

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

مرجع خرید تجهیزات آشپزخانه

خرید زانوبند زاپیامکس

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

کلاس باریستایی تهران

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1796674302




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان زیبای عشق‌ گمشده


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: عشق‌ گمشده زن با شرم چادرش را روي سرش جابه‌جا كرد و آب دهانش را قورت داد و نيم‌نگاهي به خانه بزرگ و زيباي حاجي انداخت. همين‌طور كه محو وسايل شيك و در و ديوارهاي تزيين شده و پرده‌هاي گرانقيمت بود، يكدفعه متوجه ورود زن صاحبخانه شد. خودش را سريع از روي مبل كند و جلوي زن ايستاد و سلام داد. زن صاحبخانه با لبخند معني‌داري جوابش را داد و او را به نشستن تعارف كرد. زن جمع و جور و صاف و مرتب نشست و نگاه خسته‌اش را به چادر رنگ و رورفته‌اش دوخت. زن صاحبخانه روبه‌رويش نشست و پايش را روي پاي ديگر انداخت و سرتاپاي او را نگاه كرد. زن سنگيني نگاه سرد و مغرورانه او را احساس مي‌كرد. سرش را پايين انداخت و به گل‌هاي برجسته و سرخ‌رنگ فرش گرانقيمت زير پايش خيره شد. روزي او هم گل‌هاي سرخ‌رنگ و شاد ميان دار قالي مي‌كاشت و با همسرش خوش بود و زندگي‌شان زيبا و دوست‌داشتني. اما حالا، حتي گل‌هاي سرخ هم براي او معني نداشت. تمام زندگي‌اش شده بود خوشبخت كردن تنها دخترش و حاضر بود براي او هر كاري بكند. در همين فكرها بود كه كارگر خانه يك ليوان شربت جلوي رويش گرفت. به صورت او خيره شد و با لبخندي از او تشكر كرد، ليوان را برداشت و روي ميز گذاشت. سردي ليوان شربت هنوز در دستش بود كه زن صاحبخانه گفت: حاج مهدي هميشه دستش به كار خير گرمه خانم. ان‌شاءالله... مشكل شما هم حل ميشه. مي‌دوني حاجي مالش حلال حلاله. تا حالا چند بار با هم مكه و كربلا و سوريه رفتيم. بچه‌ها رو هم چندباري برديم. البته اونها بيشتر سفرهاي اروپايي رو دوست دارند، جوون هستند ديگه. بفرماييد، آبميوه ميل كنيد... راستي دخترتون چند سالشه؟ زن به آرامي نفسي كشيد و گفت: بيست و پنج سالشه و دانشجوي پزشكيه خانم. يك‌ساله كه نامزد كرده، با يكي از هم‌دانشگاهي‌هاش و‌... راستش يك‌ذره دستمون تنگ بود كه ... كه ــ آره، آره، دخترم در مورد شما خيلي چيزها گفته. اون از شما خيلي تعريف مي‌كنه. به من گفته چقدر كارهاي خونه‌اش رو تميز و خوب انجام ميديد و راستش از مشكل مالي شما هم با من صحبت كرده. خانم، حاج مهدي تا حالا واسه چندين دختر دم بخت جهيزيه جور كرد، زن و بچه‌هاي بي‌سرپرست رو سر و سامون داده. همه چي درست ميشه. الانه كه پيداش بشه. هميشه همين ساعت‌ها مياد. اي بابا، شما چرا چيزي نمي‌خوريد. چرا اينقدر خجالتي هستيد. بفرماييد شيريني، ميوه، آبميوه‌تون رو هم كه نخورديد. بفرماييد... زن نگاه‌هاي لرزانش را از نگاه‌هاي سرد و آزاردهنده زن صاحبخانه دزديد و لبخند تلخي زد. لب‌هايش را جمع كرد و ليوان شربت را از روي ميز برداشت. حس خوبي نداشت كاش. پايش به اين خانه باز نمي‌شد. زن شربت را خورد و ليوان را روي ميز گذاشت. اما انگار تلخ‌ترين شربت دنيا بود. غم تمام وجودش را فرا گرفته بود. يكدفعه از جا بلند شد و با من و مني گفت: ... ببخشيد خانم، ديگه داره دير ميشه، من امروز مي‌رم و يه روز ديگه مزاحمتون مي‌شم. زن صاحبخانه نگاه تعجب‌آميزي به او كرد و گفت: هر طور ميل شماست و بلند شد تا زن را بدرقه كند. هنوز چند قدمي نرفته بودند كه صداي زنگ در بلند شد. زن صاحبخانه گفت: خانم، صبر كنيد. فكر كنم حاج مهدي اومدند، شما بفرماييد توي اتاق. زن با بي‌حوصلگي سري تكان داد و چاره‌اي نديد. برگشت و سر جايش نشست. صداي باز شدن در و ورود يك مرد را شنيد. بعد هم صداي پچ‌پچ‌هاي زن و مرد صاحبخانه را. زن به رويش نياورد و مشغول مرتب كردن چادرش شد. زن صاحبخانه با لبخندي وارد شد و گفت:‌ ديديد گفتم. الان حاجي تشريف مي‌يارن. خوب بود نرفتيد. حاجي بفرماييد داخل. زن سرش را با شرم پايين گرفت و نگاهش از جوراب‌هاي نخ‌نماي خودش سر خورد و رفت تا رسيد به جوراب‌هاي ابريشمي و سفيدرنگ مردي بلندقد و چهارشانه با كلاه و كت و شلواري مرتب و گرانقيمت. مرد نگاهش به زير بود. زن سلام داد. مرد هم براي جواب دادن به او سرش را بلند كرد و گفت: سلام خواهرم‌ و زيرچشمي و دزدكي از نگاه همسرش زن را نگاه كرد و خواست خوشامد بگويد كه زبانش او را ياري نكرد و چشم‌هايش به صورت زن خيره ماند. زن سرش را بلند كرد و تا نگاه حاج‌مهدي به نگاه زن افتاد، تمام تنش لرزيد و به يكباره سرد شد. آب دهانش را فرو برد و شانه‌هايش پايين افتاد. با صداي لرزان گفت: خو... خوش‌ اومديد خواهرم. بفرماييد بنشينيد. زن اما همين‌طور مات و مبهوت چشم از حاجي نمي‌گرفت. قلبش تندتند مي‌زد و نفسش داشت مي‌گرفت. يكدفعه به خودش آمد و فهميد كجاست و براي چه كاري به خانه حاج‌مهدي آمده. خودش را جمع و جور كرد و با صداي بغض‌آلودي گفت: ممنونم و نشست. حاج مهدي هم روبه‌رويش نشست. درست سي سال پيش. گفت: مرضيه تمام دنياي من تويي. هيچ دختري جز تو در زندگي من نيست. به خاطر تو حاضرم هر كاري بكنم؛ اما نمي‌خواهم تو را از دست بدهم. مهدي برايش گفت كه پدر و مادر و تمام خانواده‌اش را در جنگ از دست داده و كسي را ندارد؛ اما 2 سال است كه در حجره حاج‌نصرت كار مي‌كند و حاجي هم قبول كرده به عنوان بزرگ‌تر براي او آستين بالا بزند. گفت: هيچ‌وقت تو را تنها نمي‌گذارم و تا دم مرگ با توام. آنقدر گفت و گفت و گفت تا مرضيه هم قبول كرد و احساس كرد دوستش دارد و عاشقش شده است. از آن روز به بعد هر روز سر راه مدرسه، نگاه‌هاي عاشقانه آنها بود كه به هم گره مي‌خورد و لبخندهايي كه دل‌هايشان را مي‌لرزاند. مرضيه مادر نداشت و پدر پيرش هم راضي به اين ازدواج نبود. 2 سال تمام دوري از هم را تحمل كردند و به پاي هم نشستند تا بالاخره پدر راضي شد و با وساطت بزرگ‌ترها مرضيه و مهدي به عقد هم درآمدند. روزهاي خوش جواني و عشق بي‌پايان آنها تمامي نداشت. مرضيه و مهدي خودشان را خوشبخت‌ترين زن و شوهر دنيا مي‌دانستند. چند سال بعد هم كه مرضيه باردار شد، خوشحالي آنها چند برابر شد. مهدي براي آسايش خانواده‌اش هر كاري مي‌كرد تا آن اتفاق شوم و آن وسوسه شيطاني كه چشم مهدي را بست و برق پول‌هاي گاوصندوق حاج‌نصرت كه او را از خود بي‌خود كرد. او از حاج‌نصرت كه جاي پدرش بود و براي او پدري كرده بود، دزدي كرد. حاجي اول متوجه نشد، چون به او اعتماد كامل داشت؛ اما با وسط كشيدن پاي پليس، كم‌كم قضيه داشت لو مي‌رفت. ماه‌هاي آخر بارداري مرضيه بود. همان روز سرد زمستاني كه مهدي سراسيمه وارد خانه شد و مدارك و شناسنامه و پول‌هايي را كه مرضيه از‌ آن بي‌خبرد بود را برداشت و رفت و تمام سوال‌هاي مرضيه را بي‌جواب گذاشت. مرضيه ماند و بدهي‌هاي مهدي و فرزندي كه در راه بود و بي‌كسي و تنهايي. تمام خانه و اموالشان مصادره شد و مرضيه تك و تنها با فرزندش به خانه پدرش پناه برد. مدتي گذشت و از دور و اطراف و پچ‌پچ‌ها شنيده بود كه مهدي از كشور خارج شده و دست پليس به او نرسيده. نمي‌دانست چه چيزي باعث شد مهدي آن خوشبختي ساده و زيبا را خراب كند و دست به چنين كاري بزند؛ اما واقعيت داشت، خواب و خيال نبود. پرونده تمام روزهاي خوش زندگي مرضيه بسته شده بود. او تمام اين سال‌ها با چشم‌انتظاري، با كار كردن اينجا و آنجا، فرزندش را بزرگ كرد و بعد از قبولي او در دانشگاه براي تنها نبودن دخترش با او از شهرستان به تهران آمده بود. حالا بعد از اين همه سال، عشق دوران جواني‌اش را مي‌ديد كه در نهايت رفاه و آرامش به سر و وضع فقيرانه او چشم دوخته؛ اما پشت نگاه‌هاي مهدي، صداقت سي سال پيش نبود. عشق هم نبود. مرضيه هم نبود. چيزي بود كه مرضيه آن را نمي‌فهميد. مرضيه تمام آن سال‌هاي سخت را پشت نگاهش پنهان كرد و با لبخندي به زن صاحبخانه گفت: من ديگه زحمت رو كم مي‌كنم. ببخشيد مزاحم شدم. زن صاحبخانه تا خواست چيزي بگويد، حاج‌مهدي از جا پريد و گفت: نه... نه. خواهش مي‌كنم بفرماييد. مگه با من كار نداشتيد؟ زن با نگاهي تمسخر‌آميز به صورت حاجي خيره شد و گفت: اشتباه آمدم حاجي. مي‌خواستم از يك آدم مطمئن براي خريد جهيزيه دخترم كمك بگيرم. از يكي كه مالش حلال باشد و مرام و معرفت داشته باشد. نمي‌خوام دخترم با پول امثال شما به خونه بخت بره. بعد هم چادرش را روي سرش گرفت و رفت. زن صاحبخانه كنار حاجي آمد و گفت: زن ديوونه. منظورش چي بود حاجي؟ ولش كن بابا... اصلا تقصير اين دختر ماست كه اسم و آدرس تو رو به اين بدبخت بيچاره‌ها مي‌ده. زن بي‌كس و كار دو قورت و نيمش هم باقي بود... حاج‌مهدي همين‌طور كه اشك از گوشه چشم‌هايش سرازير شده بود، با صداي لرزاني گفت: اون بي‌كس و كار و بدبخت نبود، بدبخت منم، بي‌كس و كار منم.و با چشم‌هاي خيس دويد به دنبال عشقي كه سال‌ها بود او را گم كرده بود. فرشته رامشيني www.jamejamonline.ir پایگاه اینترنتی




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1212]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن