محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1855767357
به آقا گفتم همه فرزندانم فداي اسلام و ولايتگفتوگوي فارس با مادر شهيدان «مظفر» كه سه فرزندش را با دست خود به خاك سپردخبرگزاري فارس: برادران شهيد «حسن، علي و رضا» مظفر هر سه در يك روز و در عمليات مرصاد به شهادت رسيدهاند؛ پيكر اين شهيد سرافراز را يكباره تقديم به پدر و مادر كردند و مادر مهربان اين سه شهيد كه خود نيز در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشته با دست خود سه فرزندش را به خاك ميسپارد.
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: به آقا گفتم "همه فرزندانم فداي اسلام و ولايت"گفتوگوي فارس با مادر شهيدان «مظفر» كه سه فرزندش را با دست خود به خاك سپردخبرگزاري فارس: برادران شهيد «حسن، علي و رضا» مظفر هر سه در يك روز و در عمليات مرصاد به شهادت رسيدهاند؛ پيكر اين شهيد سرافراز را يكباره تقديم به پدر و مادر كردند و مادر مهربان اين سه شهيد كه خود نيز در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشته با دست خود سه فرزندش را به خاك ميسپارد.
خبرگزاري فارس: برادران شهيد «حسن، علي و رضا» مظفر هر سه در يك روز و در عمليات مرصاد به شهادت رسيدهاند؛ پيكر اين شهيد سرافراز را يكباره تقديم به پدر و مادر كردند و مادر مهربان اين سه شهيد كه خود نيز در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشته با دست خود سه فرزندش را به خاك ميسپارد.
به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، شهداي مظفر از معدود شهدايي هستند كه هر سه در يك روز، يكي پس از ديگري به شهادت رسيدهاند و پيكر پاكشان نيز همزمان به مادر و پدر دليرشان تقديم شد. با اينكه سالهاي زيادي در جبهههاي نبرد حق عليه باطل حاضر بودند، اما گويا عمليات مرصاد فرصتي براي عشقبازي آنها بود. در حد تصور هم از دستدادن سه فرزند آنهم در يك زمان ساده نيست. اما هستند كساني كه چنين جواناني را در طبق اخلاص تقديم اهداف والاي اسلام كردهاند و حتي ادعا دارند اگر خدايي ناخواسته چنين زماني تكرار شود باز هم دريغ نخواهند كرد.
از مادر شهيدان مظفر پرسيدم اگر زمان بازگردد يا در جاي ديگري از دنيا به پسرهايتان نياز بود، باز هم اجازه ميداديد به جبهه بروند؟ بسيار قاطع پاسخم را داد: "چرا كه نه! مگر اسلام فقط اينجاست؟ همهجا هست. ما از هيچچيز نميترسيم. ما اهل جنگيم عليه دشمنان اسلام".
خانوادهاي پرشور كه تقريباً تمام اعضاي آن سهم بسزايي در ايام انقلاب داشتهاند. شايد اگر حتي 3 فرزند اين خانواده نيز شهيد نميشدند، باز هم خاطرات اين خانواده به نوبه خود بسيار خواندني مينمود. خود اين شيرزن، 17 ماه سابقه كمك در جبهه دارد.
صبح يك روز پاييزي ميهمان خانه باصفاي شهداي مظفر بوديم. با اينكه از ترافيك معمول شهر خبري نبود، اما با اندك تأخيري به پاكدشت رسيديم. يافتن منزل شهدا تاحدي سخت بود. دريغ از يك پلاكارد، اسم كوچه يا بلوار و ... . با خود كلنجار ميرفتم كه چرا بايد خانهاي كه 3 شهيد تقديم انقلاب كرده، آنقدر گمنام باشد كه حتي با راهنمايي تلفن و آدرس كتبي سخت بتوان آن را يافت. بگذريم... البته سر در خانه شهدا، عكس 3 شهيد نصب شده بود.
"پير مظاهر جبههها" لقبي است كه به پدر شهدا نسبت دادهاند. به گفته همسرش هر بار جبهه ميرفت 6 ماه از او خبري نميشد، هر جا كه كاري از دستش بر ميآمد ميرفت؛ خط مقدم، ستاد تخليه شهدا يا معراج شهدا. پدر سالها قبل به رحمت خدا رفته بود. «كوكب اسكندري»، مادر شهدا به استقبالمان آمد. مرور خاطرات شهدا از زبان مادري كه خود پسرانش را راهي جبههها كرده بسيار شنيدني است. آنچه در ادامه ميآيد گزيدهاي از اين ميهماني شيرين 2 ساعته است.
************
*جوانيمان را پاي تربيت بچهها گذاشتيم
اصالتاً ملايري هستيم. 50 سال قبل به پاكدشت آمدهايم و همه فرزندانم اينجا به دنيا آمدهاند، 6 پسر و 2 دختر؛ حسين، حسن، فاطمه، علي، رضا، زهرا و دو قلوها محمود و احمد. با پسر بزرگم 15 سال اختلاف سني دارم و بچهها با هر كدام 2 سال با هم فاصله سني دارند. جوانيام را براي تربيت بچهها گذاشتم. بچهها از پنج سالگي نماز ميخواندند و روزه ميگرفتند. البته خيلي سعي ميكرديم كه روزه نگيرند، اما با شيرينزباني ميگفتند "ما ثوابش را به شما ميدهيم، اجازه بدهيد روزه بگيريم". پدر بچهها اهل خمس و سهم امام بود. بچهها نان حلال خوردهاند.
*اگر تظاهرات نرويد، غذا نميدهم!
تمام خاطرات زندگي بچههايم طي انقلاب و جنگ شكل گرفته. هر 6 پسرم جبهه بودند. دوقلوها كه سنشان كم بود هم با دستكاري شناسنامه به جبهه رفتند. احمد و محمود كلاس دوم بودند كه انقلاب پيروز شد. وسط كوچه كيفهاي مدرسهشان را ميگرفتم تا به راهپيمايي بروند. ميگفتم به هر كس نرود راهپيمايي غذا نميدهم! البته خودشان هم دوست داشتند كه بروند.
*نان داغ براي صبحانه به ازاي مرگ بر شاه گفتن!
ايام انقلاب كه شاه آب، بنزين و نانوائيها را بست، حاج حسين با وانت از تهران آرد ميآورد، پدر بچهها چون در نانوايي كار ميكرد با خميرگير، خمير درست ميكرد، شهيد حسن وردنه ميزد و ميپخت. صبح نانها را لا وانت ميبردند و بين مردم تقسيم ميكردند و ميگفتند "نانها را امام خميني(ره) از پاريس فرستاده"! به ازاي مرگ بر شاه گفتن نان گرم براي صبحانه به مردم ميدادند. البته برخي نيز نميگرفتند تا مرگ بر شاه نگويند! براي به ثمر رسيدن انقلاب زحمتهاي زيادي كشيده شده اما بسياري از مردم نميدانند. هرچند خدا همه را ميداند.
آن زمان حاج حسين براي مسجد اميرالمؤمنين(ع) شهر، روحاني دعوت ميكرد. بعد روحاني را وادار ميكرد بالاي منبر پشت بلندگو رو به پاسگاه بگويد "مرگ بر شاه".
*دوقلوها باهم به جبهه ميرفتند
هروقت بچهها از جبهه برميگشتند و خيالم از بابت خانوادههايشان راحت ميشد، من نيز به پادگان شهيد حسين علمالهدي در اهواز ميرفتم. آنجا كارهايي مثل شستشو، رفو و بستهبندي لباس، درست كردن بالش و ديگر كارهاي ضروري را انجام ميداديم.
آن زمان حسين، يكي از مسئولان آموزش و پرورش بود و كمتر به جبهه ميرفت. اما هروقت عمليات بود خودش را ميرساند. شهيد حسن، رئيس امور تربيتي دانشكده ابوريحان دانشگاه تهران بود. شهيد علي، شاغل امورتربيتي ورامين و شهيد حاج رضا كه معمم بود، حاكم شرع 3 شهر شد. هر ماه يكبار هم به كردستان ميرفت. 2 قلوها هم عادت داشتند با هم به جبهه بروند. يكي از آنها در عمليات والفجر 8 جانباز شده كه الآن 50 درصد شيميايي است.
حاج حسين در فتح خرمشهر روي مين رفت كه هنوز تركشهاي آن در كمرش مانده است. احمد در عمليات فاو شيميايي شد. شهيد حسن هم زماني كه به يكي از كاخهاي شاه حمله كردند به پايش تير خورده بود.
همه عروسهايم هم در انقلاب فعال بودند. آن زمان از ترس ساواك، شبها مقنعه بلند ميپوشيديم، گالش به پا، كنار هم ميخوابيديم كه اگر يك زمان حمله كردند بدون لباس نباشيم. به خاطر دارم از روزيهايي كه هنوز شعار مرگ بر شاه شروع نشده بود، ايام انقلاب بچهها خيلي به خود سخت ميگرفتند تا در موقعيتهاي حساس به دليل ضعف جسمي كم نياورند.
پسرم حسن ميگفت "علف بخوريد تا عادت كنيد اگر چيزي براي خوردن نداشتيد دوام بياوريد." حاج حسين ميگفت "حتي اگر شده فرشها را جمع كنيد و روي زمين بخوابيد تا اگر مجبور شديم در كوهها بمانيم، بتوانيد روي سنگ هم بخوابيد و دوام بياوريم." بسياري از امثال حاج حسين در آبراهها و زيرزمينهاي تهران به دست ساواك شكنجه شدند. اين بچهها اينطور روي خود كار ميكردند.
*از خدمت به خلق لذت ميبردند
بچهها دوست داشتند به همه بندههاي خدا محبت كنند. انگار از خدمت به خلق لذت ميبردند. اين حرفها را نميگويم به دليل اينكه بچههاي من هستند، چرا كه ما از خودمان چيزي نداريم و هرچه داريم از لطف خداوند است. حتي آنچه متعلق به خودشان بود را نيز ميبخشيدند. يادم هست يكبار به علي گفتم "علي جان، من پايم درد ميكند، كوپنها را ببر روغن بخر." گفت "نميروم!" گفتم "ما چند خانوادهايم. مغازهمان را هم كه دادهايم." گفت "من نميتوانم روغن بگيرم. اگر كوپنها را بدهي پاره ميكنم." گفتم "چرا؟" گفت "اگر يك پيپ روغن 10 كيلويي روغن بگيرم، شايد برخي بگويند علي مظفر آمد همه روغنها را دزديد و برد!"
*روزه وقت و بيوقت!
گاهي كه از محل كار بازميگشتند، دلم ميخواست آب يا شربت برايشان ببرم. اما اكثراً ميگفتند "روزهايم!" يكبار عصباني شدم. گفتم "چه روزهاي؟ چرا شما اينقدر روزه ميگيريد؟" گفتند "چون از صبح مشغول كاريم، نميتوانيم تا ظهر چيزي بخوريم. براي همين نيت روزه ميكنيم."
*ما زنده باشيم و امام(ره) جام زهر بنوشد؟
آخرينبار هنوز ساكهايشان را باز نكرده بودند كه امام قطعنامه را پذيرفتند. آن شب شام، پسرها و دخترها با همسرانشان خانه ما بودند. حاج آقا هم تازه از جبهه برگشته بود. من زودتر از حاج آقا آمده بودم. بچهها هنوز ساكهايشان را باز نكرده بودند. سر سفره شام پيام امام را شنيديم. ديگر هيچكس شام نخورد. ميگفتيم ما زنده باشيم و امام چنين حرفي بزند؟ همه با هم مشورت كردند و چندتايشان شبانه از تهران رفتند. حاج رضا تهران بود، تماس گرفت و گفت به منطقه ميرود. حاج حسين صبح زود پرواز داشت. همسرم هم رفت پادگان دوكوهه. قرار بود من هم بروم. ساكم را بستم اما فكر كردم حالا كه پسرها نيستند بمانم تا برگردند.
*اول حسن به شهادت رسيد، بعد علي و در آخر رضا
بچهها همان شب به عمليات مرصاد رسيدند و تا مرحله پاكسازي آنجا ماندند. از همرزمانشان شنيدم در حين عمليات گرداني كه بچهها در آن بودند محاصره ميشود. اما بچهها تا جايي كه توان و سلاح داشتند جنگيدند. اول با خمپاره منافقين، حسن به شهادت ميرسد. علي و رضا، حسن را با بوسهاي رها ميكنند و كار خود را ادامه ميدهند. بعد از مدتي كوتاه علي نيز با تركش خمپارهاي كه به سنگرش زدند به شهادت ميرسد.
رضا بعد از همه شهيد شده. انگار منافقين دستهايش را بسته بودند و او را سوزانده بودند و دست آخر هم به گلويش تير خلاص زدند. نميدانم عمامه بر سر داشته يا نه، ولي احتمالاً با عمامه دستانش را بسته بودند.
پدر همسر پسرم رضا، حاج حسين را پيدا ميكند و از او ميخواهد كه برگردد. گويا در يكي از آن مناطق شيطان پرستان ساكن بودند كه حاج حسين راضي نميشود برگردد. آرام به او گفته بود كه بچهها شهيد شدند و ديگر اجازه نميدهند بماند. فرداي آن روز رفتند دوكوهه دنبال پدرش و با 3 شهيد برميگشتند به تهران. يادم هست كه آن روز كمي ناخوش بودم. تصميم داشتم بروم دكتر. تا در خانه را باز كردم، ديدم اتومبيل حاج حسين جلوي در پارك شده! او بايد آن زمان منطقه ميبود، به همين دليل تعجب كردم.
ديدم همسايهها به حسين ميگويند كار خوبي كردي آمدي! حسين سريع پياده شد. برخلاف هميشه كه به او ميگفتم چه خوب شد آمدي، گفتم "حسين جان، چرا آمدي؟ مگر جنگ تمام شده"؟ گفت "بله، بچههاي خوب جنگ را تمام كردند". باورم شد. اما ديدم پدرش از در ديگر ماشين پياده شد. كمي شك كردم ولي چيزي نگفتم. حاج حسين نزديكم آمد و مرا از كنار عقب زد. يقه حسين را گرفتم و گفتم "حسين جان تا مردم به من چيزي نگفتند شما بگو چند تا از بچهها به شهادت رسيدند"؟
دوباره گفتم تا مردم چيزي نگفتند خودت بگو چند تا از بچهها به شهادت رسيدند؟ گفت كسي شهيد نشده ولي رضا سخت مجروح شده، آمدم با هم به بيمارستان برويم. رضا از بقيه كوچكتر بود. روي اين حساب خيلي دوستش داشتيم. تا گفت رضا مجروح شده، ناخودآگاه گفتم "بگو به شهادت رسيده ديگه بيمارستان چيه" جرأتش را پيدا كرد و گفت "بله! تا اين را گفت"، پرسيدم حسين چي؟ به شهادت رسيده؟ علي چطور؟...
*من با امام حسين در كربلا عهد بستم
حسين بعدها به من گفت تصور كردم ديوانه شدهاي! چون هرچه ميگفت مادر جان، گريه كن. گريه نميكردم. ميگفتم "من با امام حسين(ع) در كربلا عهد بستهام كه اول سجده كنم".ـ وقتي كه از مرز اردن به كربلا رفتيم، با امام حسين(ع) پيمان بستم كه اگر در چنين شرايطي قرار گرفتم، اول سجده كنم ـ سجده كردم گفتم يا حسين(ع) يا زينب(س) من روي حرفم ماندم! شكراًلله گفتم و آرام نشستم. بعداً به من گفتند علي قمي (كه مادرش در مكه شهيد شده بود) هم به شهادت رسيده. تا اين را گفت بنا كردم به اشك ريختن... گفتم خوب شد مادرش نيست، وگرنه خودكشي ميكرد...
شهيد حسن وقت شهادت 30 ساله بود. شايد 8 سال جنگ را در جبههها بوده، علاوه بر ايام انقلاب كه گاهي 2 ماه، 3 ماه همسر و فرزندانش را نميديد. علي هم وقتي شهيد شد 25 ساله بود و رضا 26 ساله. زن و بچههايشان با من بودند. شهيد رضا يك پسر و يك دختر داشت. حسن هم 2 تا دختر و يك پسر، پسرم علي هم 2 دختر داشت. وقتي بچهها شهيد شدند 3 زن و 6 بچه برايم ماند.
*تپهاي در مرصاد كه سنگر فرزندانم بود
گاهي به تپه مرصاد ميروم. يك وقتهايي هم كه با كاروان به كربلا ميروم، از مسئول كاروان ميخواهم اتوبوس را پايين تپه مرصاد نگه دارد. همه براي زيارت پياده ميشوند. 2 بار هم با سپاه كرمانشاه به آنجا رفتم. فاصله كوتاهي بعد از كرمانشاه نرسيده به اسلام آباد، تپهاي هست كه گويا سنگر بچهها آنجا بوده. آنجا برايشان نماي مزاري را هم ساختهاند. مزار بچهها كنار هم است. همانطور كه حسن وصيت كرده بود، به ترتيب شهادتشان؛ اول حسن، بعد علي و آخرين مزار، مزار رضاست. با پدرشان و حاج حسين بچهها را يكي يكي بوسيديم و دفن كرديم. بچههايم همه دار و ندارم بودند...
*ماجراي ديدار سرزده رهبر به خانواده شهيدان مظفر
ناراحتم از اينكه گاهي از باندبازي و پارتيبازيها ميشنوم. همه سرگرم كار خوداند. كسي از خانواده شهدا احوالي نميپرسد. كاش جاي سفر كربلا سري به خانواده شهدا ميزدند. هرچند شهدا تنها براي رضاي خدا رفتهاند و هدفشان فقط اسلام بود.
حدوداً 10 سال قبل، حاج حسين به رهبر انقلاب گفته بود "آقاجون مادرم خيلي دوست دارد شما منزل ما بياييد". حضرت آقا هم گفته بودند همين الآن هماهنگ كنيد تا برويم. حسين زنگ زد و گفت آقا قرار است تشريف بياورند خانه شما. به هيچكس، حتي عروسها نگو. هوا سرد و باراني بود. نزديك غروب تماس گرفت و گفت به عروسها هم بگو سريع بيايند. آقا كه آمدند به زور از زير دست محافظين جلو رفتم، خم شدم و عباي آقا را بوسيدم و كنار آقا نشستم. آقا از بچهها سوأل كردند و نحوه شهادتشان. در لحظه آخر به آقا گفتم "هر چه شما دستور بدهيد ما اطاعت ميكنيم. همه فرزندانم متعلق به اسلام است. ما خاك زير پاي رهبريم."
*روايت عكس معروف يك شهيد در آغوش سيد حسين مظفر
عكس شهيدي كه در آغوش حاج حسين منتشر شده، شهيد «جانمحمدي» است نه برادرهايش. گويا در شلمچه نزديك هم بودهاند. وقتي خمپاره به سنگرش اصابت ميكند، حسين سريع براي كمك خود را به او رسانده كه با پيكر خونينش مواجه ميشود. انگار عكاس در آنجا حاضر بوده كه ناغافل از آنها عكس گرفته است. آن زمان آقاي هاشمي رفسنجاني رئيس جمهور بود. اين عكس را چاپ كرد و به همه خارجيها داد تا بدانند رؤساي ادارههاي ما هم رزمندهاند و ميز طلب نيستند.
*رؤياي صادقانه و شهادتنامههايي كه به امضاي مادر تأييد ميشود
يك سال و نيم قبل از عمليات مرصاد رؤياي صادقهاي ديدم كه از ترس انكار، آن را براي افراد زيادي كسي تعريف نميكردهام. يكي از اتاقها كه وسايل اضافي را در آن نگهداري ميكرديم منتهي به حياط بود. بخاطر سرماي هوا دَرِ آن را بستيم و حتي با چسب نواري محكم كرديم كه هيچ سرمايي داخل نشود. ميز سماور و چاي را هم جلوي آن گذاشتم كه كسي در را باز نكند. براي عبور مرور از دَرِ ديگري استفاده ميكرديم. يك شب در خواب ديدم دَر ميزنند و من از جا بلند شدم و از آن سمت كه درها بسته بود، ميز سماور را كنار گذاشتم و دَر را باز كردم.
سيدي روحاني با قد بلند و بسيار زيبا پشت دَر ايستاده بود. پرسيدم "چه ميخواهي؟" تا خواست صحبت كند، فكر كردم زياد مناسب نيست كه در كوچه صحبت كنيم. تعارف كردم داخل بيايد. آمد به دَر حياط تكيه داد. گفت "آمدهام از شما امضاء بگيرم." گفتم "من سواد ندارم كه امضاء داشته باشم." گفت "هرچه ميتوانيد." گفتم "كاغذ و قلم هم ندارم." گفت "من هم كاغذ دارم، هم خودكار."
آن زمان دفترهاي سيمي وجود داشت كه كاغذ را از لاي آنها برميداشتند. خودكار آبي به من داد و گفت "هرطور كه بلدي امضاء كن." من 3 تا خط كشيدم." او رفت و من به خانه برگشتم و خوابيدم. صبح ديدم ميز و سماور و همه وسايل وسط خانه است، دَر هم باز مانده! با عصبانيت به همسرم گفتم "اين همه زحمت كشيدم كه سرما داخل نيايد چرا از اين در بيرون رفتي؟" همسرم مظلوميت خاصي داشت، دائم ميگفت "حاجخانم من نرفتم." گفتم "هيچكس از اين در بيرون نميرود، شما رفتيد." گفت "حاج خانم يكبار ديگر ميگويم من نرفتم." كمي كه فكر كردم، يادم آمد خودم از اين در بيرون رفتم تا در را براي آن سيد روحاني باز كنم...
بعد از آن هميشه با خودم ميگفتم يا 3 تا از بچهها شهيد ميشوند يا همهشان. اين خواب ماند تا عمليات مرصاد كه بچهها به شهادت رسيدند. به خوبي در خاطرم مانده كه آن روحاني عباي مشكي و عمامه سياه داشت، با پيراهن سفيدِ سفيد. همه زندگي ما از اجداد سادات است وگرنه مگر ميشود جنازه 3 جوان را مقابل مادرش بگذارند و خودكشي نكند؟ از توان اسلام و ياري اهل بيت است كه پابرجاييم.
*آرزويي كه در كربلا از گوشه دلم گذشت و برآورده شد
عيد سال 55 با خانواده آقاي قمي به قصد سوريه از شهر خارج شديم اما قسمت شد و از آنجا به كربلا رفتيم. كنار ضريح امام حسين (ع) نشستيم و يك دل سير گريه كرديم. شايد بار قرنها دلتنگي را با خود آورده بوديم. يادم هست كه آنجا به امام حسين(ع) گفتيم، ما كه از زنان بني اسد كمتر نيستيم! كربلا نبوديم تا ياريت كنيم اما حالا جوانان رشيدي داريم كه دلمان ميخواهد برايت قرباني كنيم. آن زمان حتي انقلاب هم نشده بود! وقتي بچهها شهيد شدند عهدم يادم آمد و قبل از گريه و بيتابي، اول سجده شكر بجا آوردم. شكر كردم كه قربانيهايم پذيرفته شد. خانواده قمي هم 5 شهيد تقديم اسلام كردند كه حاج خانم خودش هم جزء شهدا بود. محرم 2 سال قبل به كربلا مشرف شدم. يك روز همانطور كه روبروي حرم اباعبدالله الحسين(ع) نشسته بودم، گفتم "حسين جان(ع)، همه ميگويند شهدا با امام حسين(ع) هستند. اما من نديدم شهداي من با شما باشند! دوست دارم ببينم..."
همينطور كه حرم را نگاه ميكردم و اين حرفها از دلم ميگذشت، يك وقت ديدم "شهيد رضا" با همان لباس رزمي كه هنگام شهادت به تن داشت، روبروي ضريح امام حسين(ع) دراز كشيده! با همان حالت كه پيكرش را برايم آورده بودند. همينطور كه نگاهش ميكردم، يكدفعه سرم به سمت ديگري افتاد. گفت خواب رفتي؟ گفتم نه، رضا را ديدم. رو كردم به حرم امام حسين(ع) و گفتم "حسين جان(ع)، خيلي ممنونتم. ديگر شكايت نميكنم." هنوز آن صحنه مقابل چشمانم است.
* داغ پسرها پشت پدرشان را خم كرد
بعد از شهادت بچهها، تقريباً پدرشان خانهنشين شد. تا حدي از مشكل ديابت اذيت ميشد اما براي شهادت پسرها خيلي ناراحتي ميكرد. نه براي از دست دادنشان، براي اينكه چرا خودش شهيد نشده. ميگفت ما اينهمه جبهه رفتيم ولي توفيق شهادت نداشتيم. گاهي شعرهايي هم با خود زمزمه ميكرد. البته در اين فراق گاهي شعر هم ميسرود. يكي از اين شعرها را حاج حسين نوشته
الهي در رهت هستي گذاشتم
به راهت از عزيزانم گذشتم
شدم راضي "حسن" جان كشته گردد
تن پاكش به خون آغشته گردد
شدم راضي "علي" شير دلاور
شود مغزش فدا از ظلم كافر
شدم راضي "رضا" جان عزيزم
به خون غلتان به پيش ديدهگانم
شما رفتيد و پشت من شكسته
همه راه اميدم گشته بسته
حسن جانم بيا جاي تو خالي
تو بر مستكبران همواره دشمن
تو بر مستضعفان همواره مأمن
همه مستكبران شادان و خندان
همه مستضعفان نالان و گريان
علي جانم بيا جاي تو خالي
اميد من بُدي با حكم اسلام
نمايي ريشهكن ظلم و فساد را
تو بودي حافظ قرآن و اسلام
تو بودي حامي خون شهيدان
رضا جانم بيا جاي تو خالي
رضا جانم نظر بر خانه خويش
بيا يكدم درِ كاشانه خويش
رضا جانم بيا بنگر به حالم
كه از جور زمان بشكسته بالم
مرا يك غم چنان مشكل فتاده
كه آن غم تا قيامت برقراره
يتيمان شما گيرن بهانه
كه باباي عزيزم كي ميايه
جواب گويم كه باباي عزيزت
بيايد نزد ما همراه حجت
الا اي حجت حق كي ميآيي
دل منتظران را شاد نمايي
به هشت سال جبههها خدمت نمودم
جمال روي پاكت را نديدم
از اين سنگر به آن سنگر دويدم
ولي روي قشنگت را نديدم
هزاران تن شهيد كفن نمودم
به اميد شهادت سر نمودم
نميخواستم كه در بستر بميرم
دلم ميخواست در سنگر بميرم
ولي اين آرزويم مانده بر دل
همه رفتند و پايم مانده در گل
خداوندا به حق ذات باري
به اسم اعظم آيات جاري
بده توفيق من راه شهيدان
شهيدم كن خدا در راه ايمان
*حاجي ميگفت اين شعرها سرگذشت بچههاست
حاج آقا هر وقت شروع به خواندن ميكرد، همه مينشستيم و گوش ميداديم. ميگفت اين شعر، سرگذشت بچهها است. اينهمه اين در و آن در زدم، آخرش توفيق شهادت پيدا نكردم! ميگفتيم از شما سن و سالي گذشته، بايد سايه سرِ ما باشي. ناراحت، ميگفت اين همه به جبهه رفتيم و شهادت نصيبمان نشد. دوست دارم اين حرفها را همه بدانند. جان، عمر و مال اين خانواده تا الآن در اختيار اسلام بوده، انشاءالله بعد از اين هم خدا عاقبتمان را بخير كند.
*حرف آخر
فقط يك كلام مانده كه ميخواهم بگويم؛ آنهم اينكه اگر دعايم كرديد، فقط بگوييد حاج خانم عاقبت بخير بميرد. زير دست هيچكس هم نيفتد. پسرهايم فوقالعاده نترس و شجاع بودند. خوشحالم كه چنين شيرمرداني براي جامعه اسلامي تربيت كردهام.
گفتوگو از مريم اختري
انتهاي پيام/
دوشنبه|ا|1|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 179]
-
گوناگون
پربازدیدترینها