واضح آرشیو وب فارسی:هموطن سلام: دختر كوچولو!
زينب با لبخندي زيبا گفت: دوست دارم در آينده معلم بشوم و خادم حرم امام رضا(ع) باشم چون مامانم مي گويد اگر مي خواهي خوشبخت بشوي و دعاهايت برآورده شود بايد با امام رضا(ع) دوست باشي و به ديگران چيزهاي خوب ياد بدهي.
هموطن آنلاين_ غلامرضا تديني راد _ خيلي ناراحت هستم و از بابا انتظار داشتم زودتر اين خبر را كه قرار است نامادري ام تا چند روز ديگر يك ني ني كوچولو به دنيا بياورد به من مي داد. امروز به بابا گفتم اگر بچه دختر بود اسمش را سكينه و اگر پسر بود ابوالفضل بگذاريد. اي كاش پول داشتم و براي نامادري ام يك كادو مي خريدم. دختر كوچولو با دستان نازنين خود كه آثار سوختگي روي آن نمايان است گوشه روسري اش را درست مي كند و مي گويد: ۹ سال دارم اما كلاس اول ابتدايي هستم چون نتوانستم زودتر به مدرسه بروم. چند سال قبل بابام زندگي ما را خراب كرد.
او با يك زن دوست شده بود و مامانم عكس آن زن را از جيبش درآورد و گفت: ببين بابا با ما چه كار مي كند. من عكس را نگاه مي كردم كه بابا از خواب بيدار شد. جلو رفتم و گفتم: باباجون عكس اين زن توي جيب تو چكار مي كند؟ آن روز بابا سيلي محكمي به گوشم زد و با مامان هم دعوا كرد و كارشان به دادگاه كشيده شد. بابا قول داد كه ديگر اشتباه نكند ولي فايده اي نداشت و بالاخره مامانم طلاق گرفت.
زينب كوچولو دانه هاي بلورين اشك را از روي گونه هاي معصوم خود پاك كرد و افزود: بابا با همان زن ازدواج كرد و چون مامانم وضع مالي خوبي نداشت من و برادر يك سال و نيمه ام پيش بابا مانديم. اما نامادري ام اصلا ما را دوست ندارد. او هر روز كتكم مي زد و وقتي مي پرسيدم چرا اذيتم مي كني مي گفت مي خواهم تو را ديوانه كنم چون از تو بدم مي آيد.نامادري ام يك روز غروب لگد محكمي به شكم داداشم زد. من داداشم را بغل كردم و روي تخت گذاشتم اما يك دفعه ديدم او خون استفراغ كرد. همان موقع بابا از سر كار برگشت و ما داداشم را به بيمارستان برديم. طفلكي ۳ ماه در بيمارستان بستري شد چون روده اش پاره شده بود و هنوز هم حالش خوب نشده است. زينب گفت: بابام كم كم معتاد شد و از آن به بعد هر وقت ناراحت مي شد دست هايم را با سيم داغ مي سوزاند. نامادري ام هم مرا كتك مي زد و موهايم را مي كشيد. يك روز او خيلي ناراحت شده بود و يك شيشه آبليمو به طرف بابا پرت كرد اما شيشه به سر من خورد و بيهوش شدم. از همان موقع سرگيجه و سردرد دارم.
زينب گفت: من بابام را بخشيده ام و امروز كه شنيدم نامادري ام مي خواهد بچه به دنيا بياورد او را هم بخشيدم و برايش دعا كردم اما از خدا مي خواهم وضع مالي مامانم زودتر خوب شود تا من و داداش كوچولويم را پيش خودش ببرد. ما الان در خانه اي زندگي مي كنيم كه چند بچه ديگر هم هستند و يك مامان مهربان داريم.
زينب با لبخندي زيبا گفت: دوست دارم در آينده معلم بشوم و خادم حرم امام رضا(ع) باشم چون مامانم مي گويد اگر مي خواهي خوشبخت بشوي و دعاهايت برآورده شود بايد با امام رضا(ع) دوست باشي و به ديگران چيزهاي خوب ياد بدهي.
شنبه|ا|15|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: هموطن سلام]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 98]