واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد - برگزیده ای از کتاب«دور دنیا در 71 سال» منتشر شده از سوی انتشارات امیرکبیر دوستانه با «جعفر طَیّار» تا وارد اتاق شدم و نشستم؛ مانند همیشه، حال همه را از من پرسید. می دانستم که دلش برای همه شور می زد و حتی حال دوستان «کم وفا» را هم می پرسید. کمی از خبرهای دوستانه گفتم و سکوت کردم. «دانه های قند»ی که برای خوردن چای برداشته بودم، توی مُشتم عَرق کرده بودند. سرم را که بالا بردم تا حرفی بزنم، متوجه شدم نگاهم می کرد. تا نگاهمان به هم گِرِه خورد، لبخندی زد و گفت: - آقاجان! جناب «جعفر طَیّار»، به شما محبت مخصوصی دارن... دانه های قند را در مشتم، فشرده کردم. گفتم: - جعفر طَیّار به من؟! لبخندی زد و جوری که انگار می دانست منظورش را فهمیده ام، گفت: - به خاطر اینکه هر روز، سوره یاسین رو می خونین و به روح ایشون هدیه می کنین... حس می کردم رگهای پیشانی ام حرکت می کردند. جعفرآقا، ادامه داد: - آقاجان!... محبت، محبت می آره. *** راه: - می دونی اگه باور کنی، چی می شه؟ - ... - اون وقت مجبوری برای همه بستگان فوت کرده ات مدام «یاسین» بخونی یا خِیرات کنی... چون می دونی که منتظرن. - خب باشه؛ چه اشکالی داره؟ - مگه آدما با مُردن، «تموم» نمی شن... مگه می شه با «یه سوره قرآن»، کسی رو از عذاب نجات داد؟ - عذاب؟ - آره، یکی از بستگان ما، تا تونست همه رو آزار کرد و حالا هم می دونیم که «اون طرف»، گرفتار عذابه... - خب از رحمت خدا بعید نیست که به خاطر برکت سوره قرآن، یه کم بهش تخفیف بده. - یه اشکال دیگه هم داره... تو این اوضاع کمبود وقت و زندگی امروز، مگه چقدر می تونی سینی خُرما دستت بگیری و خیرات کنی؟! - وقتی می گن:«کمترین اندازه صدقه، گوش کردن به حرف آدمای غصه داره»؛ فکر می کنی خیرات، هزار راه داره. آتش به آتش 1 روی تاقچه، پر از نامه بود و من، از کنار پرده- جایی که ایستاده بودم و انگشتهایم را بالا نگه داشته بودم- همه چیز را می دیدم. تا وارد اتاق می شد، نیم نگاهی به نامه ها می کرد و می نشست کنار «میز تحریر کوچک» و مشغول نوشتن می شد. گاهی یادداشت روزانه و گاهی مشقهای شبش را می نوشت... گاهی سجاده اش را پهن می کرد و تسبیح دانه چوبی یادگارِ پدرش را به دست می گرفت و می دانستم که نماز مخصوصی می خواند... چون مدام بین نماز، دانه ها را از زیر انگشتهایش رد می کرد و می گفت:«ایّاکَ نعبُدُ وَ ایّاکَ نَستَعین» و نمازش که تمام می شد، شروع به زمزمه و دردِدل با کسی می کرد و مدام بین گریه، «یا صاحِبَ الزَّمان» می گفت و من، می توانستم همه چیز را ببینم. همه چیز از روزی شروع شد که برای «امتحان ریاضی» اش از خانه بیرون رفت و سه ساعت بعدش برگشت. انگار نه کسی را می دید و نه می توانست حرفی بگوید. هر چه مادرش از امتحان و مدرسه پرسید؛ حرفی نزد و یکراست کنار من نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. فکر کردند امتحان را خوب نداده بود... من هم فکر می کردم از بدی امتحان به آن روز افتاده بود؛ اما شب، وقتی همه خوابیدند و نشست کنار میز تحریر و دفتر یادداشتش را باز کرد و همه چیز را نوشت؛ فهمیدم چه شده بود. دو «دختر دبیرستانی»، دو خواهر کوچک و بزرگ، دنبال او راه افتاده بودند و یکی شان که عاشقش شده بود، خودش را به او رسانده بود و نگاهشان به هم گِرِه خورده بود و... او هم چشمهایش را بسته بود(طوری که خودش نوشته بود)دختر، همان وقت رفته بود... اما «او»، نتوانسته بود چشمهایش را باز کند و همان طور مانده بود کنار خیابان تا سه ساعت بعد! از آن روز به بعد، هر بار که به خانه می آمد، می دانستم که باید منتظر می شدم تا درست پس از پوشیدن لباس خانه، برود سراغ کیف مدرسه و نامه ای دیگر را که انگار دختر، بین راه مدرسه به او می داد بیرون بیاورد و بخواند. بعد هم می دانستم که سرش را مانند هر روز تکان می داد و نامه را روی تاقچه، زیر کتابهای مدرسه اش می گذاشت و بی خیال نامه، مشغول نوشتن مشق شبش می شد. یک بار که نشست کنار من و مشغول خواندن نامه شد، فهمیدم که دختر، برای چندمین بار «خودکشی» کرده بود... آرزو کردم ای کاش زبان داشتم و می توانستم به او بگویم: - آخه پسر!... وقتی کسی تا این اندازه آدم رو دوست داره که چند ماه مدام نامه می نویسه؛ اینجوری بی خیال، از کنارش رد می شی؟! ... اما نمی شد... من که زبان نداشتم؛ تازه، اگر هم داشتم، او که حرف مرا گوش نمی کرد. به قول یکی از یادداشتهای خودش:«محبت که زوری نمی شود»! یک سال بعد، بی آنکه زبان من باز شود؛ خودش گرفتار محبتِ دختر شد و طوری گرفتار شد که یک بار درست بعد از ظهر یک روز تابستانی، ناگهان از پشت میزش بلند شد و آمد کنار من و پرده را کنار زد و بی توجه به پیراهنش که از انگشت من آویزان بود و داشت با تکان شدید من می افتاد؛ کوچه را نگاه کرد. درست حدس زده بودم؛ دختر، داشت از کوچه رد می شد و «او» هم رد شدن دختر را با قلبش احساس کرده بود. بعد از یک سال، تازه نوبت «او» شده بود که بسوزد و بسازد... کمی بعد، انگار برای دختر، همه چیز تمام شده بود. هر چه اصرار «این طرف» را می دید، بیشتر دور می شد. * آن روز عصر که به اتاق آمد و در را قفل کرد و دو طرف پرده را به هم آورد و برای چند لحظه داغیِ دستش را حس کردم؛ فکر کردم از زیادی دوست داشتن دختر و نرسیدن به او، «تَب» کرده بود؛ اما وقتی یکراست به سراغ سجاده اش رفت و دوباره تسبیح «دانه چوبی» را برداشت و نمازِ همیشه را خواند و بلند- بلند گریه کرد و همه حرفهای دلش را گفت، فهمیدم که از نماز خواندن و ندیدنِ صاحبِ نماز، خسته شده بود و شکایت می کرد. صدایش که آرام شد، فهمیدم خوابش برده بود. من هم کمی آرام شدم؛ اما بیدار بودم، آنقدر بیدار که صدای کوبیدنِ درِ اتاق را شنیدم... اما او، انگار نمی شنید. روی سجاده افتاده بود و طوری که برایش نگران شده بودم، در خواب، ناله می کرد... اما آنقدر در را محکم کوبیدند که بیدار شد و با عجله در را باز کرد. برادرش، نگران وارد شد و گفت: - می دونی چند بار در زدم؟... خوبی؟... چیزیت نیست؟... آقایی دَمِ دره که با تو کار داره و نمی شناسمش... لباس بلند سپید پوشیده و لهجه آذری داره... بیا خودت ببین! کمی بعد که «او» و مهمانش برگشتند، فهمیدم که باید منتظر اتفاق بزرگی می ماندم؛ چون تا مهمانش نشست، گفتگویشان شروع شد: - با «من» کار داشتین؟ - من به بوی عشق اومدم پسرم! - بوی عشق؟! - همون عشقی که در دل شماست... عشق به امام زمان(ع)... من آقاجان! «جعفر»م، مجتهدی... خودشون دستور دادن پیش شما بیام و آروم تون کنم... - ... اما من این ناآرومی رو دوست دارم. - می دونم که دلنشینه؛ اما به صلاح شما نیست بیشتر از این بسوزین. این را که گفت، استکان چایی را که جلویش گذاشته بودند برداشت و کمی نوشید و استکان را جلوی «او» گذاشت: - شما هم کمی بخورین. هنوز جرعه های چای از گلوی او پایین نرفته بودند که مرد مهمان، بلند شد تا برود: - من می رم... خدا شما رو حفظ کنه. - به همین زودی؟!... - باید برم آقاجان!... مأموریت دیگه ای دارم که باید اجراش کنم. - دفعه بعد، کی می بینم تون؟ - اگه امام زمان اراده کنن، می بینم تون... من از خودم اختیار ندارم آقاجان! 2 - خیلی جاها رو گشتم... مدام رفتم به مسجد جمکران، حرم حضرت معصومه(س)... گرسنگی و تشنگی فراوونی کشیدم... اما پیداتون نکردم. - گفتم که. من از خودم اختیار ندارم آقاجان! - پس تکلیف من چی می شه؟... شما رو به خدا قَسَم می دم بگین تکلیف من چی می شه؟ - ... - ... * سرش را که پایین انداخت؛ فهمیدم که منتظر پاسخ از عالَمی دیگر بود. سرش را بالا آورد و به دوست «او» که تا آن موقع در سکوت نشسته بود و گفتگوی دو نفر را تماشا می کرد؛ گفت: - آقاجان!... اون کتابِ لُغت رو بردارین و از توش، لغت «شغَفَ» رو پیدا کنین!... به من فرمودن به لغت شغَفَ مراجعه کنیم. انگشتهای دوست صمیمی و یار قدیم، مدام میان برگهای کتاب گشتند و چیزی پیدا نکردند: - نیست... باور کنین، دو بار از اول تا آخر کتاب رو دیدم... - من که از خودم نگفتم آقاجان!... کتاب رو بدین به من... کتاب را که گرفت، چشمهایش را بست و انگشت سَبّابه دست راستش را به حالت «فال گرفتن»، لبه برگهای کتاب نگه داشت و «یا علی!» گفت و کتاب را باز کرد. بعد هم برگی را که باز مانده بود، نشان «او» و دوستش داد و به «او» گفت: - عرب، وقتی محبت به بیشترین اندازه خودش می رسه، لغت «شغَفَ» رو به کار می بره... مثل محبت زلیخا به حضرت یوسُف(ع) در آیه 30 سوره یوسُف... شما آقاجان! کسی رو که دوستتون داشته سوزوندین... باید شما هم بسوزین... اما به خاطر پاکدامنی شما، به خواهش تون پاسخ دادن. * دلم برای «او» می سوخت. می دانستم که کسی جز خدا نمی دانست چقدر در آن سه ماه- سه ماهی که دیدار اول را تجربه کرده بود- سختی کشیده بود و چطور نمی دانست با دلش چه کند... هنوز فکرهایم را مرتب نکرده بودم که صدای «او» در گوشم پیچید: - خواهش می کنم از مولا بخواین کار رو یکسره کنن... می خوام فقط محبت مولا در دلم باشه... فکر می کنم مجازاتم تموم شده باشه و تاوانش رو داده باشم... - آقاجان!... هیچ کاری با لطف اهل بیت، «نَشد» نداره... این بیت «عُمّانِ سامانی»، زبون حال شماست: گَه دلم پیش تو، گاهی پیش اوست رو که در یک دل، نمی گنجد دو دوست... باید از مولا علی(ع) یاری بگیریم تا عنایتی کنن. این را که گفت، با لحنی دلنشین و آوایی زیبا، شروع به نیایش و «توسُّل» کرد و کمی بعد، آهسته گفت: - آقاجان!... عنایت کردن و این رشته خاطرخواهی رو از «دو طرف» قطع کردن... حالا وابستگی هر دو شما، قطع شد؛ دیگه نه شما اذیت می شین نه اون «خانم»... فردا هم موقعیتی فراهم می شه که هر دو کنار هم می شینین و نگاهتون به هم می افته، اما به لطف خدا، جوری می شین که انگار به دیوار نگاه می کنین. * ... شب بعد، «او» در دفترش نوشت: ... بعد از ظهر، مادر از من خواست که به میدان تره بار بروم و برای مهمانان مان میوه بخرم. زنبیلی را به دست گرفتم و از خانه بیرون آمدم و در ایستگاه اتوبوس، منتظر ماشین ایستادم. مینی بوس آمد. سوار شدم و در حالی که سر خود را به زیر انداخته بودم، به طرف تنها صندلی خالی حرکت کردم و نشستم. لحظاتی از نشستن من نگذشته بود که احساس کردم خانمی در کنار من نشسته است!... از کاری که ناخواسته کرده بودم، پشیمان شدم و تصمیم گرفتم که از جا برخیزم که فهمیدم خانمی که در کنارش نشسته بودم، او بود... همان دختری که دوستش داشتم و دوستم داشت... برای چند لحظه سردرگم شدم؛ اما ناگهان احساس کردم هیچ میلی به او ندارم... او هم تا مرا دید، رویش را برگرداند، انگار نه انگار که مرا می شناخت.... *** راه: - به قول یکی از بزرگان، «ازدواج» بزرگترین مانعِ سُلوک معنویه... - می شه بگی کدوم از بزرگان این حرف رو زده؟! - الان اسمش یادم نیست؛ اما مطمئنم آدم بزرگی بوده. - مگه می شه بی تجربه دوست داشتن، بتونی وارد سُلوک بشی؟! - کی می گه برای دوست داشتن خدا، باید حتمی یه «عشق زمینی» داشته باشی؟ - «عشق»، زمینی و آسمونی نداره... اگه حقیقی باشه، اصلش آسمونیه. - نمی فهمم... بالاخره دوست داشتن یه معشوق زمینی، مانع سلوکه یا نه؟ - این، سلیقه شخصی سالِکِه... گاهی بعضی از اهل سلوک معنوی، دوست دارن از ابتدای مسیر، دلشون از محبت هر چیز و هر کس جز خدا خالی باشه. - «سوختن» چی؟... مگه آدما اختیار ندارن کسی رو دوست نداشته باشن؟ - اختیار دارن؛ اما اختیار ندارن رفتاری نشون بدن که مخاطب شون، چند ماه یا چند سال، مشتاق شون باشه و دست آخر، بگن که طرف رو نمی خواسته ان. - اگه از اول بگن، مشکل، حَلِّه؟!... هر کس با این اوضاع رو به رو بشه، نمی تونه همون اول، تصمیم درست بگیره. - خب معلومه... مسئله، زمان «نه» گفتن نیست؛ مهم، اینه که چطور بگی... مگه خودت سابقه یه «نه» خیلی تلخ رو نداشتی؟!... من که می دونم... شاید هم «من» اشتباه می کنم؛ منظورم بیشتر از هر چیز، شیوه برخورد با طرف مقابله. - اون ماجرا فرق می کرد... خب وقتی من رو نپسندید، چاره ای جز «قطع» نبود. - ... اما نه به اون شیوه تلخ و توهین آمیز... - ببینم؛ می شه گفت: همین دوست داشتنای ساده ما، می تونن «تمرین سلوک» باشن؟... - .... ادمه دارد ان شاءالله
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 574]