واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: خلوت انس
به مناسبت دهه مبارك فجر
بتشكن
علياكبر پورسلطان (مهاجر)
در آن شب كه مِه بود و ماهي نبود
و رنگي به غير از سياهي نبود
غضب بود و چنگال و حلقومها
جنايت كه اصلاً گناهي نبود
چنان ترس و وحشت به جان، جان گرفت
كه فريادها جز نگاهي نبود
فلك بود و غل بود و زنجيرها
خدا بود و ديگر پناهي نبود
چه بسيار سرها كه شد زير آب
و اين آخرِ ظلم شاهي نبود
سرشتِ همه مردمان ديار
به جز اشك و آه و تباهي نبود
چو اوّل رضاي جهانخوار بود
به هر دوّمي خواستگاهي نبود
پس آنگه كه شه شد خداوندگار
دگر كعبه هم قبله گاهي نبود!
تملّق، دغل، چاپلوسي، ريا
از اين زشتتر افتضاحي نبود
و حتّي اميد دلاور دلان
به يك كورسو از پگاهي نبود
از آن حاميان حقوق بشر
يكي اعتراضِ شفاهي نبود
به پا خاست روحاللهِ بتشكن
بر او غير حق تكيهگاهي نبود
تزلزل در آن عزم طوفانياش
به اندازة ذرّه كاهي نبود
بپيچيد طومارِ نمروديان
بر آنان بِه از مرگ راهي نبود
نگون ساخت بتها و بتخانهها
«مهاجر» بگو، فكر جاهي نبود
چند غزل از دكتر عباس كي منش
گذر عمر
اي عمر، چنان برق مرو اين چه شتاب است
وي اشك، مشو سيل كه اين خانه برآب است
ساقي، چه در انديشة پيمانه و جامي
امروز كه ميخانه ز بنياد خراب است
كمتر بُوَد از برقِ شراري گذرِ عمر
اين گونه كه بر تو سنِ جان پا به ركاب است
مفتون مشو اي دوست بر اين بحرِ پُر آشوب
زيرا چو نكو درنگري عين سراب است
بزداي ز دل رنگِ فريباي تعلق
چون هستي ما جلوه اي از نقش حباب است
مپسند از اين بيش تو سَر گشتگيام را
كز هجرِ تو چشمِ دلِ ما رشكِ سحاب است
بگذر ز تن خاكي و جان را نگران باش
كاين جسم ميان تو و معشوق حجاب است
پوشيده رُخ ار پاي نهي محفل ما را
گويند كه خورشيدِ فلك زير نقاب است
اي عـشـق، بـزن خـيمه بـه كـاشـانة «مُـشكـان»
ديري است به سوداي تو جان در تب و تاب است
«تهران ـ بهار 1389»
تازه بهار
باغِ جان را چمنِ تازه بهاري اي گل
سُنبل و نسترني ، لاله عذاري اي گل
زُهره بر چرخ از آن نغمه نوازِ تو شده است
كه به گلزارِ هنر مرغِ هزاري اي گل
خلوتِ خانة دل بي تو غريبستان است
چلچراغِ دلِ ما در شبِ تاري اي گل
حوريِ باغِ جناني به نهانخانة جان
در خزانِ دل سرگشته بهاري اي گل
شاهكارِ هنري عرصة زيبايي را
سينه را شعلة تأثيرگذاري اي گل
همه شب ساكنِ ميخانه و ساغر نزده
صبح ، چون ميزدگان مست و خُماري اي گل
در طربخانة زيبا صنمان خاتوني
بينِ خوبانِ جهان طرفه نگاري اي گل
بـهرِ «مُشكان» ز كـف داده قرار از غـمِ هجر
راحتِ جان و دلي، صبر و قراري اي گل
«تهران ـ بهار 1389»
قافله سالار
تا كه افتاد هوايِ غمِ تو در سرِ ما
اشك شد مرثيه خوانِ دلِ غم پرورِ ما
بس كه خون ميرود از ديده جدا از رويت
سيل كمتر ز سراب است به چشمِ تر ما
راهيِ كويِ بلاييم به صحراي جنون
گشت تا قافله سالارِ غمت رهبرِ ما
آن چنان گوشه گرفتيم كه در عالمِ فقر
گنج قارون نَبُوَد نيم جوي در برِ ما
تا كه از برق نگاهت به دلم شعله نشست
غيرت كورة غم شد دلِ پُر آذرِ ما
گرچه مشهور جهانيم به والا گهري
كم بهاتر ز خزف پيشِ تو شد گوهرِ ما
آتـشِ هـجرِ تـو تا بر دلِ «مُـشكان» بنشست
شمع سان شعله فرو ريخت به بال و پرِ ما
«لاهور، پاكستان ـ تابستان 1386»
اوراق بي شيرازه
در رهِ ميخانه عمري را خراب افتادهايم
مست چشمانِ تو بي جامِ شراب افتادهايم
بي مي و مطرب به ياد نرگسِ شهلايِ تو
تا دل شب بزمِ مستان را خراب افتادهايم
گر چه روشن همچو مهر از پر توِ انديشهايم
پيشِ اين تاريك رايان در حجاب افتادهايم
دفتر امّيد را اوراق بي شيرازهايم
قصهاي بيرون از اين كهنه كتاب افتادهايم
در حسابِ زندگي با عشقِ آن ماهِ چِگل
خسته و وامانده بيرون از حساب افتادهايم
در كويرِ نامُرادي چون صبا سر گشتهوار
در هوايِ قطره آبي در سراب افتادهايم
در غـريـبـستـان گـيتـي دفـتـر ايــّام را
همچنان «مشكان» سؤال بيجواب افتادهايم
«تهران ـ تابستان 1367»
چهارشنبه|ا|12|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 300]