واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: 22 سالش بود و به نظرش تا جایی که میشد ولگردی کرده بود. تصمیم گرفته بود نویسندگی کند و لاغیر. اما یک سال اول زندگی در آمریکا... پدری در سایه ابدیکتاب تازه ای دست به دست بین خورههای کتاب میگردد؛ «گرسنه» نوشته کنوت هامسون، برنده نوبل و آغازگر جریان سیال ذهن در ادبیات. هامسون از نویسندههایی نبود که کارهایش نظر منتقدها را که شاهکارها را انتخاب و فهرست میکنند، جلب کند. کسی برای کتابهایش تبلیغ نمیکرد و مترجمها در گوشه و کنار دنیا خیلی دیر سراغ ترجمه داستانهایش رفتند. قدرش را خود نویسندهها زودتر و بهتر از هر کس دیگری دانستهاند. در موردش میگویند کل مکتب ادبیات مدرن در قرن بیستم از هامسون نشأت گرفته است. شبیه تأثیری که ادبیات روسیه بر ادبیات قرن نوزدهم داشت. هامسون را با گوگول مقایسه میکنند و به همان جمله داستایفسکی ارجاع میدهند که میگفت: «همه ما از زیر شنل گوگول بیرون آمده ایم». هرمان هسه، هامسون را نویسنده محبوبش میدانست. همینگوی رمانهای او را برای خواندن به اسکات فیتز جرالد پیشنهاد میداد و آندره ژید او را هم ردیف داستایفسکی قرار میداد و حتی یک قدم پیشتر رفته بود و هامسون را دقیقتر و ریزبینتر از داستایفسکی میدانست. بوکوفسکی، هنری میلر، ... فهرست این اسامی را همین طور میتوان ادامه داد تا به نویسنگان مدرن معاصر رسید، نویسندگانی نظیر پل آستر که از هامسون به عنوان یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان زندگیشان اسم میبرند. شاید اگر هامسون آن همه بی پروا طرفدار فاشیسم نبود، این فهرست طولانیتر از اینها میشد. کنوت هامسون در واژای نروژ به دنیا آمد، سال 1859 پدرش یک مرد روستایی بود که زندگی فقیرانه اش را با بدبختی اداره میکرد. پیتر و تورا – پدر و مادر کنوت – فکر میکردند کنوت مثل برادرانش، کشاورز یا گاریچی شده و کمک خرجی برای خانواده میشود. در خوش باوری محض هم به فکرشان خطور نمیکرد پسرکشان روستا را رها کند، سر از آمریکا دربیاورد و سالها بعد به خاطر نوشتن داستانی درباره زندگی کشاورزان جایزه نوبل بگیرد. کنوت مثل خیلی از جوانهای شهرستانی رؤیایش رفتن به پایتخت و تحصیل و معاشرت با آدمهای حسابی طبقه بالای اجتماع بود. برای همین با این که مجبور بود کارهایی مثل رفتگری و پادویی بکند، خرده سوادی هم برای خودش دست و پا کرده بود. 18 – 17 سالش بود که در روستایشان شاگرد یک کارگاه طناب بافی شد و از آن موقع کم کم نوشتن را شروع کرد. قطعههای کوتاه و پرحرارت ادبی مینوشت و البته هیچ کس نبود که علاقه ای به شنیدن و خواندن آنها داشته باشد. فکر کرد راه حلش این است که به پایتخت برود تا قدرش را بهتر بدانند. بنابراین مدتی بعد به پایتخت نروژ رفت اما هیچ کاری از پیش نبرد. چون تحصیلات ابتدایی خوبی نداشت و هر کاری را که شروع میکرد، نیمه تمام رهایش میکرد. تلاشهایش برای نوشتن داستان نظر کسی را جلب نمیکرد و مقالههایش بین کارهای خواندنی آدمهای معروف گم بود. رویای آمریکایی به روستا برگشت. این گمنامی و ناکامی چیزی نبود که از خودش انتظار داشت. بالأخره پول مختصری از پدرش قرض گرفت و همه چیز را رها کرد و به آمریکا رفت. 22 سالش بود و به نظرش تا جایی که میشد ولگردی کرده بود. تصمیم گرفته بود نویسندگی کند و لاغیر. اما یک سال اول زندگی در آمریکا پوستش را کند. اینجا کسانی پیدا میشدند که به مقالههای ادبی و هنری ای که مینوشت اعتنا کنند اما بابت آنها کسی پول حسابیای کف دستش نمیگذاشت. هر چند وقت یک بار کار تازه ای پیدا میکرد ولی یکی دو ماه بیشتر دوام نمیآورد، آن را از دست میداد و سراغ کار دیگری میرفت. کشاورزی، رانندگی واگن برقی، شاگردی مغازه، روزنامه فروشی، دستفروشی، منشی گری و ... گاهی این طرف و آن طرف در جمعهای کوچک تریبونی به دست میآورد و از خواندهها و دانستههایش درباره ادبیات و هنر سخنرانی میکرد اما این مقبولیت ناچیز نه راضیاش میکرد و نه شکم گرسنه اش را سیر. جنایت و مکافات؛ روایت جدید زندگی اش در آمریکا تابلوی تمام و کمالی از تصویر یک هنرمند یا روشنفکر آس و پاس بود؛ جیبهایش خالی بود اما هم عاشق بود و هم نویسندگی برایش جدیتر از هر کار دیگری شده بود. همین که چند نفر پیدا میشدند که مقالههایش را میخواندند، برایش قوت قلب بود. بالأخره اولین کارش را نوشت و به آخر رساند؛ داستان کوتاهی بود که اسمش را گذاشته بود «گرسنه». با تواضع و امید یک نویسنده ناشی کار را برای یک مجله سراسری آمریکایی (زمین نو) برد و در کمال تعجب سر دبیر داستان را بیش از آنچههامسون تصور میکرد، پسندید و نه فقط قبول کرد چاپش کند؛ بلکه به هامسون پیشنهاد داد داستانش را با اضافه کردن چند فصل تبدیل به یک رمان کند و وعده داد خودش ناشر خوبی برایش پیدا میکند تا آن را چاپ کند. آن داستان کوتاه در مجله چاپ شد و پایین داستان به جای اسم نویسنده فقط کلمه گمنام نوشته شد. اضافه کردن آن چند فصلی که سردبیر گفته بود، دو سال طول کشید. در این مدت هامسون از آمریکا به مجارستان مهاجرت کرده بود. سال 1885 زندگی روی خوشش را به هامسون نشان داد؛ «گرسنه» شاید با استقبال پرشور و عجیب و غریب خوانندهها رو به رو نشد؛ اما محافل ادبی مجارستان کار را تحویل گرفتند و نقدها و بحثهای مفصل و پر شور حول کتاب و نویسنده گمنامش که حالا کم کم داشت مشهور میشد، به راه انداختند. آوازهاش به نروژ و آمریکا رسید. سبک تازه هامسون نویسندهها را سر شوق آورده بود. آخر در گرسنه تقریبا ً هیچ اتفاقی نمیافتاد؛ فقط یک سری شخصیت در کتاب بودند و گفت و گوهای کوتاه بینشان بقیه کتاب تک گویی شخصیت اول بود؛ انگار خودش روانکاو خودش بود. قلب از هامسون غولی مثل داستایوفسکی شخصیتهایی را خلق کرده بود که آنها هم روانکاو خودشان بودند مثل راسکولنیکف کتاب «جنایت و مکافات». فرقش این بود که شخصیتی که هامسون خلق کرده بود، نه اتفاق عجیبی برایش افتاده بود و نه عذاب وجدانی داشت. پس چه مرگش بود؟ او فقط فکر میکرد؛ همه جور فکری، در شهری گرفتار شده بود و از دست شهر و مردمش عذاب میکشید. نوشتن چنین رمانی که با تمام این ساختارشکنیها باز هم خواندنی و گیرا بود. منتقدهای با انصاف را وادار کرد که به او لقب داستایفسکی اسکاندیناوی را بدهند. حسود و بخیل و بیگانه داستان داشت لباس تازه ای تنش میکرد و این را بعضیها هضم نمیکردند. نمیتوانستند قبول کنند که داستان میتواند روایت خطی نداشته باشد؛ روایت خطی به این معنا که ماجراها با نظم و ترتیب پشت سر هم اتفاق بیفتند. یا این که داستان اساسا ً ماجرا (به معنی کلاسیکش) نداشته باشد. هامسون در جواب این اشکال تراشیها گفته بود: «من سعی نکردم یک رمان بنویسم، فقط خواستم یک کتاب بنویسم؛ بدون ازدواجها، سفرها و خوشیهای طبقه متوسط. کتابی درباره نوسانهای دلنشین یک روح انسانی و زندگی غرب ذهن و رازهایش در یک بدن گرسنه». گروه مخالفن بدتری هم بودند؛ آنها میگفتند این طور قصه تعریف کردن و نشان دادن بیپروای هر چی که در ذهن شخصیتهای داستانی (در واقع در ذهن نویسنده) میگذرد، خلاف اخلاق و هدف والای ادبیات است. تهدید میکردند که نمیگذارند نویسنده گمراهی مثل هامسون داستان را به ابتذال بکشد و راه را برای امثال خودش هموار کند. آب راه خودش را میرود گروه دیگری از منتقدها بی خیال این شلوغ بازیها بارها رمان را خواندند و حسابی نقدش کردند و بالأخره تصمیم گرفتند توی روزنامههای مختلف اعلام کنند: «داستان گرسنگی شروع ادبیات مدرن قرن بیستم و شروع رمان روان شناختی است». تا قبل از آن هیچ وقت چیزی شبیه تک گوییهای خیالی شخصیت کتاب گرسنه، به این حد از پختگی وجود نداشت و به همین خاطر این رمان به عنوان اولین نمونه جدی «جریان سیال ذهن» در تاریخ ادبیات ثبت شد. طبعا ًهامسون هم شد پدر جریان سیال ذهن؛ پدری که فرزندانش راهی را که او شروع کرده بود با افتخار ادامه دادند و به ارزشهایش اضافه کردند. فاشیسم نمیگذارد کسی جاودانه شود نروژیها او را مثل ایبسن، هانس کریستین اندرسن و استریندبرگ دوست دارند اما دلشان همیشه از او چرکین است؛ آخرهامسون طرفدار هیتلر و عضو حزب نازی بود. معلوم نیست چرا. میگویند هامسون فرهنگ آلمانی و آلمانیها را دوست داشت و دشمن بریتانیای امپریالیستی و اتحاد جماهیر شوروی بود؛ به همین خاطر در جنگهای جهانی اول و دوم از آلمان نازی حمایت میکرد. وقتی ارتش نازی در جنگ، خاک نروژ را اشغال کرد. هامسون در روزنامه اش نوشت: «نروژیها! سلاحهایتان را زمین بگذارید و به خانههایتان برگردید. آلمانها برای ما میجنگند و حکومت ستمگر بریتانیا را که علیه ماست در هم میشکنند». او یک بار به دیدن هیتلر رفت و جایزه نوبلش را که هنگام دریافت تقدیم ملتش کرده بود، به هیتلر پیشکش کرد. بارها به دیدن گویلز رفت و قبل از مرگش هزاران دلار به ارتش نازی کمک کرد. بعد از مرگ هیتلر تسلیتی برای یکی از روزنامهها فرستاد که در آن نوشته بود: «من شایسته گفتن اسم هیتلر با صدای بلند نیستم» گفته بود هیتلر «جنگجوی نوع بشر» بود. بعد از خاموش شدن آتش جنگ، ماهها در یک بیمارستان روانی بستری بود. پزشکش اعلام کرده بود فعالیتهای مغزش برای همیشه دچار اختلال شده است. هامسون سال 1952 در خانه اش در نورهلم فوت کرد. کسانی که به او افتخار میکردند در مراسمش حاضر نشدند، با این که نویسنده بزرگی بود اما آنها نمیخواستند به جنازه یک نازی احترام بگذارند. سرنوشت غم انگیز عشقگزیده ای از کتابخانه آقای هامسون. هامسون تا وقتی زنده بود، تا توانست کتاب نوشت و در یک دوره هم مترجمان ما تا توانستند داستانهایش را ترجمه کردند.بنونی: جوانی فقیر و ساده با فروش زمین کوچکش پولی به دست میآورد و عاشق دختر دردانه کشیش میشود که ثروتمندترین مالک منطقه است. پان: کتاب دو بخش دارد. بخش اول فصلهای کوتاهی است که یادداشتهای ستوان گلان را در بر میگیرد. گلان قید و بندهای ریاکارانه را کنار گذاشت دنبال یک تعادل واقعی است. او فکر میکند برای رسیدن به این تعادل فقط باید به غریزه اش گوش کند. بخش دوم را از زبان کسی میشنویم که با گلان آشنا میشود و سرنوشت غم انگیز او و چگونگی مرگش را تعریف میکند. رزا: در این کتاب جوان دانشجوی جویای نامی وارد زندگی رزا و بنونی میشود. جوان دانشجو قرار است مدتی را در خانه آنها اقامت کند. او شروع به نوشتن داستان سرگذشت بنونی و ماجرای عاشقانه اش با رزا و زندگی آنها میکند. فانوسهای دریایی کهنه اینها دو نمونه از ترجمه گرسنه هستند؛ یکی مربوط به سالهای دور و یکی محصول این سالها. تموم اتفاقاتی که اینجا برای من پیش اومده وقتی بوده که با شکم گرسنگی تو کوچهها و خیابونهای اسلو سرگردون بوده ام. تا توی این شهر عجیب و غریب زندگی نکرده باشه، نمیدونه چه جهنم درهایه. تو اتاق زیر شیروونی بیدار دراز کشیده بودم که صدای زنگ ساعت یه جا تو طبقههای پایین ساعت شش صبحو اعلام کرد دیگه هوا نسبتا ً روشن شده بود و رفت و آمد تو پلکان داشت شروع میشد. طرف چپ در اتاق به جای کاغذ دیواری، ورق روزنامه «مورگن بلادت» قدیم چسبونده بودن و من میتونستم پیام مسئول فانوسهای دریایی رو بخونم. درست کنار اون هم برای یه نون تازه تبلیغ کرده بودن. عکس یه نون تپل و گنده را انداخته بودن و زیرش نوشته بودن نونوایی فایبان السن.احمد گلشیری/ نگاه/ 1387 این سرگذشت یادگار دورانی است که من با شکم با پشت چسبیده در شهر کریستیانیا (اسلو) در به در و آواره بودم. هیچ کس نیست که از این شهر عجیب برود و اثری بر لوح ضمیرش نماند. در کلبه محقر خود بیدار دراز کشیده بودم و زنگ ساعت شش صبح را از طبقه زیرین میشنیدم. روز بود و رفت و آمد در پلکان آغاز میشد. یک قسمت از در اتاق با شمارههای کهنه روزنامه «مورگن بلاده» پوشیده بود. با کمال وضوح میتوانستم در وسط روزنامه اعلان اداره کل فانوسهای دریایی و در سمت چپ آن با حروف درشت و برجسته آگهی نان تازه «فایبن السن» را بخوانم. دکتر غلامعلی سیار/ بنگاه ترجمه و نشر کتاب/ 1357
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 737]