واضح آرشیو وب فارسی:شبكه خبر دانشجو: يادداشت// تا بهشت راهي نمانده ...
در جاده اي هستيم كه مي گويند به بهشت ختم مي شود، بهشتي كه كم از فردوس نيست، مي گويند انتهاي اين جاده به تمام خواسته هايت مي رسي تنها در يك نگاه و يك جمله و آن هم السلام عليك يا علي بن موسي الرضا(ع) ...
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ كاروان آهسته آهسته قدم برمي دارد و افراد كاروان با زمزمه «يا رضا جان» حركت مي كنند، هر يك از افراد در دل خود غوغايي دارند، يكي تمام خواسته هايش را در ذهن مرور مي كند تا زماني كه به مقصد رسيد چيزي را از قلم نيندازد و ديگري مي انديشد كه كدام يك را زودتر از ديگري بيان كند، قدم برمي دارد و نمي داند كه اكنون ساعت هاست كه در حال راه رفتن است، نمي داند و يا شايد فراموش كرده است.
سردي هوا دست هايش را به كبودي و پوست صورتش را به خشكي نزديك مي كند اما بيمي ندارد چون حاضر است بيشتر ازاين ها براي رسيدن به مقصود از دست دهد، بوي بهشت چنان مستش كرده كه گام هايي سريع تر و محكم تر از روز اول حركت بر مي دارد، انگار مي داند كه چند كيلومتر تا بهشت فاصله ندارد.
خستگي، گرسنگي، سردي هوا، تاول هاي پا همه و همه از عزم او نمي كاهد با شور و شعفي عاشقانه گام بر مي دارد و با ديدن «تا بهشت راهي نمانده» بيشتر جان مي گيرد.
گه گداري صداي كودكي از ميان كاروان شنيده مي شود و زمزمه مادر كه راهي نمانده الان مي رسيم به گوش مي رسد.
در مسير كاروان ميزبان، خادمانش را به استقبال فرستاده بود، افراد كاروان لباس سبز بارگاهش را برتن خدام مي بينند انگار دلش بيشتر به سوي ضريح مي كشد نگاهش مي كند تا سير شود اما مي داند كه از اين عطش سيراب نمي شوند.
خادمان جلو مي آيند و دستش را مي گيرند، كفش هايش را از پا در آورده و برايش غذا مي آورند، بوي خاصي دارد اين غذا انگار تا به حال چنين بويي به مشامش نرسيده است.
برايش قابل درك نيست كه تا به حال كجاي عالم ديده است ميزباني به اين بزرگي خادمانش را به فرسنگ ها دور از بارگاهش بفرستد تا از ميهمانانش ميزباني كند ... اين مهمان نوازي بيشتر نمك گيرش مي كند و بيشتر مشتاق ديدن ميزبان مي شود.
درد پا و تاول خوني در زمزمه يارضا جان از ياد مي رود بي اختيار مي گريد و با قلبي آكنده و مالامال از عشق رو به سوي مشهد الرضا دارد.
از همان فاصله با آقا حرف مي زند بعد از مدتي كه خستگي از تن بيرون مي كند دوباره به راه مي افتد.
نزديك حرم كه مي شود، ديگري سردي هوا، خستگي و تاول اذيتش نمي كند،
گنبدي طلايي رو به رويش است كه عظمت صاحب خانه لالش كرده است، غافل از اينكه راه بارها و بارها خواسته هايش را مرور كرده بود.
چشمانش بي اختيار مي بارد، دستانش مي لرزد و پاهايش گويي فلج شده است، باورش نمي شود بعد از ساعت ها پياده روي اكنون مقابل عظمت او ايستاده است ديگر يادش نمي آيد كه آمده بود چه بگويد ... اما نه انگار به ياد مي آورد سرش را خم مي كند و دستش را روي سينه اش مي گذارد، يادش آمد چه بگويد:
السلام عليك يا ضامن آهو، السلام عليك يا غريب الغربا، يا معين الضغفاء، السلطان ابالحسن علي بن موسي الرضا(ع).
سه|ا|شنبه|ا|4|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبكه خبر دانشجو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 86]