واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران جوان: 27دي سالروز شهادت سيد مجتبي نواب صفوي علمدار غيرت ديني
رهبر معظم انقلاب: نواب يك تكه آتش بود.
به گزارش وب گردي باشگاه خبرنگاران، داستان حرارت و غربت «غيرت ديني» را بايد از يكي از سابقه هاي تاريخي آن بخوانيم؛ عثمان دستور داده بود هيچ كس ابوذر را بدرقه نكند. او را به خاطر مبارزات حق طلبانه و غيرت ديني اش به محلي به نام ربذه كه منطقه اي بدآب و هوا و طبيعتي خشن داشت تبعيد نمودند. ابوذر همانجا غريبانه و در نهايت سختي بود، تا از دنيا رفت اما قبل از آن هنگام خروج ابوذر از مدينه، حضرت علي (ع) و امام حسن(ع) و امام حسين (ع) و عقيل و عبدالله بن جعفر و عمار بن ياسر آن حضرت را مشايعت نمودند. آنگاه علي (ع) ، منشور استدلالي غيرت ديني را با تك جمله اي شعله ور نمود: «انك غضبت لله فارج من غضبت له آن القوم خافوك علي دنياهم و خفتهم علي دينك (نهج البلاغه، خطبه 130)»اي اباذر! تو براي خدا خشم گرفتي و پاداش عمل خود را نيز به خدايي كه براي او خشم گرفتي اميدوار باش، اين مردم (خليفه و اطرافيانش) از تو براي دنيايشان ترسيدند و تو براي دينت نگران بودي...
دامنه مبارزات نواب: از «اعتراض به كشف حجاب» تا «فلسطين»
حتي در 16 سالگي نيز خود را نسبت به وقايع جامعه بدون مسئوليت نمي بيند و در مدرسه محل تحصيل خود حركتي را بر ضد كشف حجاب رضاخاني سازماندهي مي كند. غيرت ديني نواب به او اجازه نمي دهد كه پشت هزاران توجيه رنگارنگ (كه حتي مي تواند رنگ و بوي دين نيز داشته باشد) سنگر بگيرد و در حالي كه گماشته اجنبي حجاب از سر ناموسش مي كشد، او به تحصيل ادامه دهد. همين حساسيت و غيرت و ديني است كه او را از نجف به تهران مي كشد تا با انحرافات كسروي مرتد مقابله كند حال آنكه او نيز مي توانسته مانند هزاران طلبه به درس و بحث خود ادامه دهد و وظيفه اش را به ديگران محول كند؛ ديگراني كه ممكن است هيچ وقت نباشند و به ميدان نيايند.اواخر سال 1326 اوج تجاوز صهيونيست ها در سرزمين فلسطين بود و دولت غاصب اسرائيل پس از چندي اعلام موجوديت كرد آيت الله كاشاني براي حمايت از مردم فلسطين تظاهراتي برپا كرد، نواب يكي از سخنرانان بود كه با سخنان آتشين خود موجب شد تا پس از اندك زماني پنج هزار نفر از جوانان براي اعزام به فلسطين ثبت نام كنند كه البته با ممانعت دولت اين كار عملي نشد.
غيرت ديني نواب و يارانش او را مجبور به واكنش مي كند. فرقي ندارد كشف حجاب باشد يا مسئله فلسطين. سرسپردگي مسئولين طاغوتي در برابر بيگانگان باشد يا انتخابات فرمايشي مجلس ملي. آنچه اهميت دارد اين است كه در برابر كجي ها نبايد سكوت كرد و واضح است كه هركه بامش بيش برفش بيشتر و هر كه جايگاه و مقامش بيش، مسئوليتش بيشتر.خلاصه آنكه آنچه نواب را به اين درجه از جاودانگي رساند غيرت ديني او بود؛ غيرتي كه او را در نوك پيكان مقابله با خطراتي قرار مي داد كه اسلام را تهديد مي كرد.
رهبر معظم انقلاب: نواب يك تكه آتش بود
وقتي فردي از شخص مورد علاقه اش سخن مي گويد معمولا با جزئيات و ظرايف از خاطرات خود پرده مي گشايد.توصيفات و تجليل هاي رهبر معظم انقلاب بعنوان اول پاسدار نظام اسلامي و غيرتمندترين فرد نسبت به اسلام و شريعت ،از نواب صفوي چنين خاصيتي دارد؛ حضرت آيت الله امام خامنه اي نقل مي نمايند:
«نواب صفوي به مشهد آمد. او را اولين بار در آنجا بود كه شناختم. تصور مي كنم سال 1331 يا 1332 بود. شنيدم كه او و فدائيان اسلام،وارد مهديه مشهد شده اند. جاذبه اي پنهاني، مرا به سوي او مي كشاند و بسيار علاقه داشتم كه نواب را از نزديك ببينم. يك روز خبر دادند كه نواب مي خواهد براي بازديد طلاب مدرسه سليمان خان كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بوديم، بيايد. آن روز، مدرسه را با آب و جارو مرتب كرديم. هرگز آن روز از ياد و خاطر من بيرون نمي رود و جزو روزهاي فراموش نشدني زندگي من است. مرحوم نواب آمد. يك عده از فدائيان اسلام هم با او بودند كه از روي كلاهشان مشخص مي شدند، كلاه هاي پوستي بلندي سرشان مي گذاشتند. آن ها دور و بر نواب را گرفته بودند و او همراه با جمعيت وارد مدرسه سليمان خان شد. راهنمائيشان كرديم و آمدند در مدرس مدرسه كه جاي كوچكي بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم بود. آفتاب گرمي مي تابيد. نواب شروع به سخنراني كرد. سخنرانيش يك سخنراني معمولي نبود. بلند مي شد و مي ايستاد و با شعار كوبنده و لحن خاصي صحبت مي كرد. من محو نواب شده بودم. خود را از لابه لاي جمعيت عبور داده و به نزديكش رسانده و جلوي او نشسته بودم. همه وجودم مجذوب اين مرد شده بود و با دقت به سخنانش گوش مي دادم.موقعي كه شربت به من داد، گفت:«بخور! انشاءالله كه هر كسي اين شربت را بخورد، شهيد مي شود.»او بنا كرد به شاه و به انگليس و اين ها بدگويي كردن. اساس سخنانش اين بودكه اسلام، بايد زنده شود، اسلام بايد حكومت كند و اين هايي كه در رأس كار هستند، دروغ مي گويند، اينها مسلمان نيستند.من براي اولين بار، اين حرفها را از نواب صفوي مي شنيدم و آن چنان، اين حرف ها در من نفوذ كرد و جاي گرفت كه احساس كردم دلم مي خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعاً داشتم كه دوست دارم هميشه با او باشم. بعد گفتند كه نواب فردا به مدرسه نواب مي رود. من هم به آنجا رفتم تا بار ديگر او را ببينم. گفتند از مهديه به طرف آنجا راه افتاده است. من راه افتادم و به استقبالش رفتم تا هر چه زودتر او را ببينم. يك وقت ديدم دارد از دور مي آيد. در پياده رو، در دو طرفش مردم صف بسته بودند و از پشت سر فشار مي آوردند و مي خواستند او را ببينند. يادم هست كه جمعيت زيادي، پشت سرش حركت مي كرد.من هم رفتم و نزديك او قرار گرفتم جذب حركات وي شدم. نواب همين طور كه راه مي رفت، شعار مي داد. نه كه خيال كنيد همين طور عادي راه مي رفت. در همان راه، منبري شروع كرده بود، مي گفت:«اسلام را حاكم كنيم. برادر مسلمان! برادر غيرتمند! اسلام بايد حكومت كند!»از اين گونه سخن ها مي گفت و با صداي بلند شعار مي داد و چون به افرادي مي رسيد كه كروات زده بودند مي گفت:«اين بند را اجانب به گردن ما انداختند. باز كن برادر!» به كساني كه كلاه شاپو سرشان بود مي گفت:«اين كلاه را اجانب بر سر ما گذاشته اند برادر!» من مي ديدم كساني را كه به نواب مي رسيدند و در شعاع صداي او و اشاره دست او قرار مي گرفتند، كلاه شاپو را بر مي داشتند و مچاله مي كردند و در جيبشان مي گذاشتند. سخن و كلامش آنقدر نافذ بود. من واقعاً به نفوذ نواب، در عمرم كمتر كسي را ديده ام. خيلي مرد عجيبي بود. يك پارچه حرارت بود. يك تكه آتش.با همين حالت رسيديم به مدرسه نواب و وارد آنجا شديم. جمعيت زيادي جمع شده بود. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمي، نواب را مي پاييدم. شروع به سخنراني كرد. با همه وجودش حرف مي زد. آن جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كنند. بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن همه وجودش حركت مي كرد. شعار مي داد و مطلب را مي گفت. بعد هم كه سخنرانيش تمام شد، چون ظهر شده بود. پيشنهاد كردند نماز جماعت بخوانيم. نواب از آقا سيد هاشم درخواست كرد كه امامت نماز كنند و او كه از همراهان و حاميان نواب بود. نماز را اقامه كرد و يك نماز جماعت حسابي هم آنجا خوانديم. بعد نواب رفت. ما ديگر بي خبر بوديم و اطلاعي نداشتيم تا خبر شهادتش را به مشهد رسيد. حدود تقريباً دو سال از سفر نواب به مشهد مي گذشت و ما در مدرسه نواب بوديم كه خبر شهادتش را شنيديم. يادم هست كه يك جمع طلبه بوديم و چنان خشمگين و منقلب شديم كه علناً در مدرسه شعار مي داديم و به شاه دشنام مي داديم وخشم خودمان را به اين صورت، اظهار مي كرديم. بايد عرض كنم كه مرحوم حاج شيخ هاشم قزويني، روي همان آزادگي و بزرگ دلي عجيبي كه داشت، تنها روحاني مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس العمل نشان داد و به هنگام درس به مناسبتي، حرف را به نواب صفوي و يارانش برگرداند و از دستگاه انتقاد شديدي كرد و تأثر عميق خود را نشان داد. اين جمله از او يادم هست كه فرمود،«وضعيت مملكت ما به جايي رسيده است كه فرزند پيغمبر را به جرم گفتن حقايق، مي كشند.» متأسفانه هيچ كس ديگري عكس العمل نشان نداد و اظهار نظري نكرد.بايد گفت كه اولين جرقه هاي انگيزش انقلاب اسلامي، به وسيله نواب در من به وجود آمد و هيچ شكي ندارم كه اولين آتش را در دل ما ، نواب روشن كرد.»/س
منبع:باشگاه افسران جنگ نرم
سه|ا|شنبه|ا|27|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران جوان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 56]