واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: هر شهري نشانهاي دارد
چند روزي از سفر حميد به تهران گذشتهبود. او در اين مدت همراه عمو، سينا پسر عمو و ستاره دختر عمويش خيلي از نقاط ديدني تهران را ديدهبود. حميد از همة اين جاها عكس گرفتهبود و چيزهايي دربارة آنها يادداشت كرده بود. تصميم داشت وقتي به شهر خودش اصفهان برگشت ، خاطرات سفرش به تهران را بنويسد .
حميد قبل از مسافرت به تهران گمان ميكرد، تنها شهري كه جاهاي ديدني زيادي دارد، اصفهان است ، اما حالا نظرش عوض شده بود. عمويش آقاي مينايي كه معلم تاريخ بود دربارة آثار تاريخي و باستاني تهران و ري اطلاعات فراواني داشت . آقاي مينايي با حوصله همه چيز را توضيح ميداد، طوري كه سؤالي بدون پاسخ براي بچهها باقي نميماند . در عوض سيمين خانم زن عموي حميد به هنرهاي دستي علاقمند بود، گلدوزي ميكرد و با كاموا شال گردن و بلوز ميبافت غذاهاي خوشمزه ميپخت. همه اينها باعث شدهبود كه سفر به حميد خوش بگذرد و او ناگهان متوجه شد كه ده روز است به تهران آمدهاست .
دفترچهاش را برداشت تا خاطرات روزانهاش را بنويسد. ستاره و سينا با زن عمو رفتهبودند تا لباس بخرند . عمو كه تازه از خريد برگشته بود به آشپزخانه رفت تا بستههاي ميوه و گوشت و مرغ را در يخچال بگذارد.
حميد گفت : « عموجان يادتان هست روز اولي كه من به تهران آمدهبودم ، وقتي از ميدان آزادي ميگذشتيم شما گفتيد يك روز به ديدن برج آزادي ميرويم . »
آقاي مينايي گفت : « يادم است ، خوب منظور؟ »
حميد گفت : « بدهيد كمكتان كنم . »
آقاي مينايي گفت : « اين كيسهها را به حياط خلوت ببر، توي يخچال جا نيست . »
حميد كيسههاي ميوه را به حياط خلوت برد و برگشت و پرسيد : « عموجان ! برج آزادي خيلي بزرگ است ؟ »
آقاي مينايي گفت : « خيلي بزرگ . »
حميد گفت : « لابد خيلي هم ديدني است . يادم است آن روز شما گفتيد هر شهري يك نشانهاي دارد و نشانه شهر تهران هم برج آزادي است . »
آقاي مينايي گفت : « منظورت اينست كه يك روز به آنجا برويم ؟ »
حميد خنديد و گفت : « حتماً شما خيلي كار داريد ؟ »آقاي مينايي گفت : « من يك سؤالي بكنم ببينم ساعت كارش كي است ، همين فردا ميرويم . »حميد گفت : « شما از دست من ناراحت شديد ؟ »
آقاي مينايي گفت : « نه چرا ناراحت بشوم . »
حميد گفت : « آخر شما به كارهاي خودتان نميرسيد . »آقاي مينايي گفت : « اولاً كه من هم مثل شما تعطيل هستم. درثاني ، ديدن اين آثار تاريخي براي خود من هم خوب است . » بعد خنديد ، به سر حميد دست كشيد و گفت: « و سوم ، مگر اين حميد آقاي گل چند وقت يكبار تهران ميآيد . »حميد هم خنديد و گفت : « متشكرم عموجان ! »
*
آنها اتومبيل را در پاركينگ جنوبي ميدان نگهداشتند و پياده شدند. برج آزادي در وسط ميدان بزرگ بيضي شكلي واقع بود. چهار تپه سرسبز در جنوب ميدان خودنمايي ميكرد و اطراف ميدان را درختهاي بلندي پوشاندهبود. فضاهاي سبز ششگوشي محوطة مركزي ميدان را از سوارهرو جدا ميكرد. از زيرگذري به پاي برج رفتند. برج آنقدر بلند و بزرگ بود كه از پايين نميشد تمامي آنرا ديد. سينا پرسيد : « پدر، اين برج كي ساخته شده ؟ »
پدر گفت : « تقريباً 35 سال پيش ، سال 1350. من آن موقع بچه بودم . وقتي داشتند اسكلت آنرا ميساختند چند بار از كنارش رد شدهبودم . »
حميد پرسيد : « راست است كه ميگويند يك مهندس خارجي آنرا طراحي كرده ؟ »
پدر گفت : « به هيچ وجه ! طراح آن يك ايراني به اسم مهندس امانت بوده و ساخت آن هم دو سال و نيم طول كشيده .
اگر دقت كنيد ميبينيد كه با الهام از ايوان مداين يا طاق كسري ومعماري دورة ساساني طراحي شده و در نوع خود بينظير است.»پيشاني بناي آزادي، مانند باروهاي قديم ايراني بود. در چهار طرف نماي برج ، شيارهاي آبي معرق كه به طور عمودي قرار گرفتهبود، كشيدگي قامت و زيبايي آنرا دوچندان ميكرد. طاق اصلي بر روي چهار پاية عظيم استوار شدهبود و دو طاق كوچك نيز در دو سو پايهها را از هم جدا ميكرد. سقف طاق اصلي با كاشيهاي آبي بيضي شكل تزيين شدهبود و خطوط مورب برجسته ، ميان بيضيها فاصله انداخته بود.
در ابتداي ورودي اصلي، فضايي هشت گوش قرار گرفته بود و در چهار سمت آن ، چهار حجرة بزرگ ديواري بود كه اشياي قديمي و باستاني در آنها نگهداري ميشد.
دو در بزرگ از سنگ خارا رو به روي هم ، مانند در دژهاي باستاني روي پاشنه ميچرخيد و به آرامي باز ميشد . در سمت چپ به تالار تشريفات باز ميشد كه مخصوص ميهمانان رسمي بود. سقف تالار و ديوارها ، داراي نقش برجسته هايي از بتون سفيد بود . در دوم بازديدگان را به دهليزي هدايت ميكرد كه دالان كهن نام داشت .
در اين دالان پانزده ويترين بود و در آنها آثار نفيس تاريخي جاي گرفتهبودند كه نمايانگر گذشته چند هزار ساله ايران زمين بود. اين مجموعه از مناطق مختلف گردآوري شدهبود و قديميترين شيء اين موزه مربوط به هزارة ششم قبل از ميلاد و جديدترين آن مربوط به دورة قاجار بود . آنها به همراه چند بازديدكنندة ديگر از دالان كهن وارد سالن سمعي بصري شدند. در سالن سمعي بصري، نقشه سرزمين پهناور ايران به صورت ماكت بسيار بزرگي ساخته شدهبود. در قسمت بالاي نقشه آب نمايي با كاشي كاري و سنگ كاري نمايانگر درياي خزر بود و در قسمت پايين حوضچههاي آبي نشانگر خليج فارس بود.
همچنين مراكز تاريخي، مذهبي ، صنعتي و اقتصادي استانهاي مختلف به صورت ماكتهاي ظريفي ساخته شدهبود. سقف سالن با هنرهاي سنتي مانند : معرق ، خاتم، زردوزي ، ميناكاري ، قلمزني و سفالگري تزيين شده بود.
پدر گفت : « اينها نمونههايي از صنايع دستي ايران است . »
آنها سپس روي نوار متحركي سوار شدند و با حركت تسمه نقاله به استانهاي كشور سفر كردند. حميد با ديدن ميدان نقش جهان اصفهان كه درست وسط نقشه قرار گرفتهبود داد زد : « اصفهان . . . اصفهان . . . »همه به حميد نگاه كردند. حميد از اينكه داد زدهبود، خجالت كشيد و دستهايش را داخل حبيبهايش كرد.
پدر گفت : « ديدن اصفهان واقعاً هيجانانگيز است . »در قسمت ديگر سالن آكواريوم بزرگي به شكل ذوزنقه به ارتفاع دو متر به همراه چهار آكواريوم ديواري ، انواع ماهيهاي عجيب و ديدني آبهاي شور و شيرين را به نمايش گذاشته بودند. بر ديوارهاي سالن چهارپرده بزرگ نمايش و در اطراف سالن هجده تلويزيون يك اندازه بود. ستاره پرسيد : « اين همه تلويزيون براي چيست ؟ »
مردي كه يك پايش مصنوعي بود اما خيلي خوب راه ميرفت ، راهنماي آن قسمت بود. او گفت : « اين تلويزيونها مدار بسته است . هركس در مورد هر استاني اطلاعاتي بخواهد ميتواند از آنها تهيه كند . »بعد از آنجا به سالن ديوراما رفتند. در دو طرف اين سالن بزرگ 12 غرفه جاسازي شدهبود كه با طرحهاي حجمي ، اسلايد و تصويرهاي رنگي ، فعاليتهاي كشور را در زمينههاي صنعتي، فرهنگي، ورزشي و اقتصادي به نمايش ميگذاشت. كف سالن با سنگ گرانيت سرخ فرش شدهبود كه بسيار گران و كمياب است .
جاي بعدي كه آقاي راهنما آنها را برد، سالن نمايش مولتي ويژن بود.
ستاره پرسيد : « مولتي ويژن يعني چه ؟ »
راهنما گفت : « يك نوع نمايش فيلم است كه توسط سه پروژكتور روي سه پرده به صورت هم زمان انجام ميشود. البته در حال حاضر در اين جا فيلم نمايش داده نميشود، چون دستگاههاي نمايش فيلم در دست تعمير است . »سقف سالن نمايش به سبك كوبيسم طراحي شدهبود كه با انعكاس نور از پشت آن جلوة زيبايي داشت . پردة پرنقش نفيسي صحنه نمايش را از پلههايي كه براي نشستن طراحي شده بود، جدا ميكرد.
آقاي راهنما گفت : « اين سالن 50 متر طول و 24 متر عرض و گنجايش 500 نفر را دارد و 15 متر زيرزمين است . »
در مقابل سالن نمايش دو سالن قرينه مدور بود كه سقف آنها با تلفيقي از معماري سنتي و مدرن و طاق گنبدگونه با گوشهسازيهاي قديم ايراني طراحي شدهبود.
در مركز هر يك از اين سالنها، دستگاههايي براي نمايش « فيلم استريپ » جاسازي شده بود و هشت كابين گردان بود كه بازديدكنندگان با نشستن روي صندلي، آثار باستاني و مناظر ديدني كشور را به صورت سه بعدي و با استفاده از عينك مخصوص تماشا ميكردند.
در فضاي بين دو سالن ، دو تابلو بزرگ قرار گرفته بود و نقشه كامل مجموعه فرهنگي آزادي با جزئيات كامل ديده ميشد . راهنما گفت : « حالا به ديدن نگارخانه ميرويم . »
حميد گفت : « اينجا چقدر بزرگ است ، اصلاً فكر نميكردم در زير برج آزادي اين همه سالن باشد . »
در كنار كتابخانه سالني بزرگ با پاسيويي با شكوه و چشمنواز بود كه با گياهان و رستنيهاي طبيعي ، آب نما و جلوههاي دستساز آراسته شدهبود. انعكاس نور در شيشههاي رنگي ، معماري خاص سالن ، منظرة دل انگيزي بوجود آورده بود. ديوارها با آثار نقاشي و نگارگري هنرمندان معاصر آذين يافته بود.
آقاي راهنما گفت : « كتابخانه اختصاصي مجموعة فرهنگي آزادي با بيست هزار جلد كتاب مرجع و ناياب به زبانهاي فارسي ، انگليسي ، فرانسه و عربي، گنجينة جالبي براي ايران شناسان و دانشپژوهان ايراني و خارجي است . »
سينا گفت : « پس كي به بالاي برج ميرويم ؟ »
پدر از آقاي راهنما پرسيد : « چطور ميتوانيم به بالاي برج برويم . »
راهنما گفت : « هم ميتوانيد با پله برويد و هم با آسانسور . »
پدر از بچهها پرسيد : « نظر شما چيست ؟ »
بچهها گفتند: « با پله برويم . »
پدر گفت : « مطمئنيد. »
بچهها گفتند : « چه جورم . »
راهنما راه پله را نشان داد و گفت : « بايد 286 پله را بالا برويد . من با آسانسور ميآيم.»
بچهها به هم نگاه كردند و گفتند : « چطور است ما هم با آسانسور برويم . »
سوار يكي از چهار آسانسوري كه به طبقه دوم ميرفت شدند. در آنجا آسانسور را عوض كردند و با يك آسانسور ديگر به بام برج كه در ارتفاع 45 متري از سطح زمين بود رفتند.
از آن بالا ماشينهايي كه دور ميدان در حركت بودند، اندازة قوطي كبريت به نظر ميرسيدند و آدمهايي كه روي چمنها نشستهبودند مانند نقطههاي سياهي ديده ميشدند. در سمت شمال ، كوههاي البرز خيلي واضح ديده ميشدند و در سمت جنوب تا چشم ميديد شهر گسترده شدهبود. حميد چند تا عكس يادگاري گرفت .
پدر گفت : « من بار قبل كه آمدهبودم در اينجا يك رصدخانه بود، اما حالا بستهاست .»
ستاره گفت : « از همانها كه در حضرت عبدالعظيم بود. »
سينا گفت : « چه خوب يادش است . »پدر گفت : آفرين ! معلوم ميشود، خوب ياد گرفته اي . »
حميد پرسيد : « عموجان . برج آزادي بزرگترين برج تهران است ؟ »
آقاي مينايي گفت : « نه ! بزرگترين برج تهران ، برج ميلاد است . »
بعد با انگشت نشان داد : « آن جا را ميبيني . آن برج ميلاد است كه 315 متر ارتفاع دارد. »
ستاره گفت : « خانه ما كجاست ؟ »
پدر با انگشت نشان داد : « آن دور دورها . »
سينا گفت : « ببين مامان آمده روي تراس دارد لباس پهن ميكند. »ستاره گفت : « كو؟ كجاست ؟ چرا من نميبينم ؟ »همه خنديدند. سينا از خنده دست رو دلش گذاشت .
چهارشنبه|ا|7|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 322]