واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: خلجانات
پژمان كريمي
زني كه مرد لاقيد را نهيب زدي
زني شوي تن پرور و لاقيد خود را نهيب زدي: سوي پيشه اي شو!
مرد بگفتا: پيشه اي نباشدي.
زن پرسيدي: پس مردان دگر به چه پيشه اند؟
مرد پاسخ بدادي: بدان پيشه كه مرا بايدي آنان غصب آن كردندي.
حكايت مردكي كه ادعاي شاهي كردي
مردكي به روستايي از سمرقند، به فراز بر شدي و دعوي شاهنشاهي كردي. كدخدا وي را بگفتي: برادر. به روستا، ادعاي كدخدايي بايدت!
مدعي بگفتا: كدخدا كه توئي. پس مرا شاهي بايدي!
آن مرد كه مردمان دنيا فراخواندي
مردي به بامي، مردمان عالم به خوان منزلش فراخواندي. دگر مردي گفتش : به خانه تو مردمان عالمي نگنجندي.
گفتا: چون مردمان دانندي نگنجندي، نيامدندي. ليكن منت من تا ابد به سر عالمي باشدي كه فراخواندمي آنان نيامدندي!
حكايت فاضلي كه به غضب آمدي
رهزني به قداره راه بر فاضلي شهره ببستي و به عربده گفتي: اي پير! دو درهم بده تا جان سالم به دربري!
فاضل غضب كردي و گفتي: گر سلامت من دو درهم بيارزدي، مرا همان به كه بيهوده نزيمي!
حكايت دزدكي كه به بالاي ديواري رؤيت شدي
دزدكي به بالاي ديوار خانه اي مي شدي. گزمه اي وي را بديدي و بانگ برآوردي: هان به كجا مي شدي؟
دزدك بگفتي: به دنبال دو لقمه نان حلالم.
گزمه پرسيدي: به بالاي ديوار مردم؟
دزدك بگفتا: آري كه شنيدم صاحب اين خانه، سخت اهل تعبد باشدي.
قاطري كه اهالي شهري را دشنام مي دادي
قاطري بودي به شهري در فرنگ كه مردمان را بي خرد نام مي دادي. كسي وي را پرسيدي: دليلت به بي خردي مردمان چه باشدي؟
قاطر گفتا: همين كه موجودي خوار چو من، آنان را بي خرد دانستي و آنها دليلش نجستي!
حكايت چهارپايي كه شوق مكتب يافتي
به خيوه ظريفي چهارپايي را پرسيدي: آيا به روز و مرتبه اي، شوق مكتب خانه فهم كرده اي؟
چهارپا گفتا: آري. روزي از جانب مكتب خانه گذر مي كردمي. اوستادي بار خاشاك برگرده شاگردي بنهاده، سياستش مي نمودي. آنگاه شوق مكتب خانه يافتمي!
حكايت مردي كه طفلك اش را پاسخ بگفتي
طفلكي كنجكاو پدر را پرسيدي: فقير و غني را چه فرق باشدي؟
پدر بگفتي: فقير را از فرط بي درهمي، دست به جيب نتوان شدي و غني را از روي پر درهمي!
چون زشت رويي به دكان خياطي شدي
مردكي به غايت زشت رو به دكان خياطي شدي. خياط را آمرانه گفتي: پيراهني بايدم كه زيباترم نمايدي.
خياط بگفتي: اين من نتوانمي كه تو را اول «زيبايي» بايدي تا به لباسي، «زيباتر» درآيي!
مردي كه شكوه زطباخي عيال كردي
مردكي نزد مرد همسايه شكوه كردي: عيالم به تقليد كتابي طباخي كندي كه مؤلفش حبيبه خاتون نامي باشدي.
همسايه ناليدي و گفتي: دانمي تو را چه سخت حالتي و سترگ رنجي باشدي.
مردك پرسيدي: آيا اهل منزل تو نيز چشم به كتاب حبيبه خاتون دارندي؟
همسايه بلندتر ناليدي و گفتي: چه گويمت كه حبيبه خاتون عيال من استي!
چهارشنبه 4 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 334]