محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826104057
داستان کوتاه: پیرزنی در جاده
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: تمام بعد از ظهر دیروز، بر درخت جلوی پنجره اتاق مادرش، یك كلاغ سیاه بزرگ نشسته بود. بچه ها، تصور میكردند كه آن، پرنده مرگ بود كه آمده بود... شریل تمپچین اكتبر 1944 بود. لایه های نازك برفی زود هنگام،، ایالت مینه سوتای جنوبی را پوشانده بود. برفِ قسمتهای زیادی، به جز قسمتهایی كه در سایه قرار داشت، از بین رفته و زمین گل آلود، از وسط قسمتهای ذوب شده، خود نمایی میكرد. كشتزارها خلوت و كسالت آور بودند و زیر آسمان سربی، خسته به نظر میرسیدند. فصل حاصلخیزی و رشد سپری شده بود. مزارع، محصولشان را داده و حالا در انتظار خواب طولانی زمستانی، به سر میبردند. در آسمان، فریاد خشنی، سكوت را میشكند. كلاغی سیاه، به آرامیپرواز میكند. با سر بزرگش، چرخزنان، در حال از نظر گذراندن مناظر زیر است. از پنجرة ك خانه روستایی، دختری ده ساله در حال تماشای پرواز اوست تا پس از مدتی از نظر ناپدید میشود. دختر چشمانش را میمالد، و خمیازه ای میكشد. هوای دلگیر، او را خواب آلود و بی حال كرده است. میخواهد به اتاقش بر گردد وبر تختش بِلَمَد و كتاب (پنج فلفل ریزه) را بخواند. - (آنی )! افكار پوچ را رها كن! میز چیده شدخواهش میكنم زودتر بیا! این مادرش بود كه با صدای بلندی، از آشپزخانه صدایش میزد. - مارگارت! تو هم برو پسرها را صدا بزن و سپس بیا به من كمك كن تا غذا را سر میز بیاریم. هر دو با هم گفتند:- چشم! ماما! و خواهرش رفت، بچه های كوچكتر را پیدا كند. همین كه آنی، از مرتب كردن ظرف و قاشق و چنگال فارغ شد. سه پسر كوچك كه موهایشان به هم ریخته بود، جست و خیز كنان، وارد اتاق غذا خوری شدند. هر كدام كپی آن یكی، اما در اندازه های متفاوت. همه پشت میز نشستند. مارگارت و مادرشان، دیگ بزرگ سوپ جوجه و همچنین دیسی از نانهای برش خورده، كه برای عصرانه، مورد استفاده قرار میگرفت را، داخل اتاق آوردند. مادر:- مارگارت! تو زحمت بشقابهای سوپ را بكش! تا من هم یك كاسه برای بابایتان ببرم، ببینم میتوانم او را مجبور كنم، كمیبخورد. بچه ها! شما هم مطیع خواهرانتان باشید! شنیدید! ناگهان از راهرو، زنگ تلفن، به صدا در آمد. دو زنگ كوتاه، دو بلند. و همه، منتظرانه به آن سمت خیره شدند. مادر، گوشی را بر داشت، و با صدای بلند گفت:- الو، سلام! آیرس نلسون، بفرمایید! صدای مردی از طرف دیگر آمد. - من دكتر لارسن هستم. همسرم میگوید شما چند بار تماس گرفته اید. حال فرِِِد، چطور است؟- خب! حالش چندان خوب نیست، دكتر! بیماری اش، ممكن است به سینه پهلو، منجر شود. بد، نفس میكشد. و نمیتوانم وادارش كنم كه چیزی بخورد. من نگرانم. دوست دارم یك نوك پا بیایید، دوباره او را ببینید. در این لحظه، سكوت كوتاهی، حكمفرما شد. و او شنید كه دكتر، نفس عمیقی كشید. دكتر:- خانم آیرس! اگر بتوانم، سعی میكنم امشب خودم را برسانم. اما احتمالاً، آمدنم تا صبح، به طول خواهد انجامید. آدمهای زیادی، به این نوع آنفلوآنزا، دچار شده، و تلفنهای زیادی، در این زمینه، به من شده است، كه قبل از اینكه به مسئله شما بپردازم، باید در مورد آنها اقدام كنم. البته، زیاد طول نخواهد كشید. لحن صدایش آهسته ترشد. . . . گوش كنید! اگر برایتان امكان دارد به شهر بیایید، من برایتان، مقداری دارو، در دفترم، كنار خواهم گذاشت، كه ممكن است به شما كمك كند. داروی جدیدی است، و من نتایج نسبتاً خوبی، با آن گرفتهام، چطور است؟- خوب البته كه خوب است. من هر جور هست، خواهم آمد، یا بزرگترین دخترم را خواهم فرستاد. از لطف شما متشكرم، دكتر!و گوشی تلفن را گذاشت. مارگارت پرسید:- مرا كجا میخواهی بفرستی ماما! آیا دكتر نمیآید؟- و قتی شامتان را خوردید، خواهم گفت. حالا باید بروم طبقه بالا به پدرتان سری بزنم. وقتی پانزده دقیقه بعد مادر برگشت، بیشتر از قبل، نگران به نظر میرسید. مادر :مارگارت! باید سوار شوی و به شهر بروی و داروها را از مطب دكتر بگیری، پس آماده شو!مارگارت:- با ماشین، آنهم تنها خودم؟مادر:- خب! من كه سر رشته ای در رانندگی ندارم و با تندی ادامه داد: - من به هر حال، باید اینجا پیش پدرتان بمانم. تو راننده خوبی هستی! و من فكر میكنم كه كارت را خوب انجام خواهی داد. مارگارت، چهار ده ساله بود و از یازده سالگی، رانندگی را شروع كرده بود. اما هرگز، تنهایی، در كشتزارها، رانندگی نكرده بود. آنی، از حالت صورت خواهرش، میتوانست بفهمد كه فكر تنها سفر كردن به شهر، او را هیجانی كرده و ترسانده است. بنابر این با التماس گفت:- ماما ! بگذار من هم بروم. خواهش میكنم!پسرها هم، همگی با هم گفتند:ما را هم بگذار برویم. مارگارت گفت:من دوست دارم آنی بیاید، كه در این صورت، تنها نخواهم بود. مادر گفت:فكر میكنم كه بد نباشد آنی هم با تو بیاید. اما مستقیم بروید و برگردید. برای هیچ چیز دیگر، صبر نكنید. خوب گوش كنید! این یك سفر تفریحی نیست. آنها با وقار، به علامت تایید، سرشان را تكان دادند و به سمت لباسهایشان دویدند. كوچكترین پسر، كه هشت سالش بود، پرسید:- چرا ما، نمیتوانیم برویم ماما؟مادر:- زیرا اینجا، مادرتان به شما، احتیاج دارد. آغوشش را به شكل ترسناكی باز كرد و او را ترساند. مادر، یك جفت از كاسه های خالی روی میز، را برداشت و به سرعت، به سمت آشپزخانه به راه افتاد. و از فرزندش كه خیره نگاهش میكرد، دور شد. وقتی به فرزند كوچكش نگاه میكرد نمیتوانست به پسر بزرگترش، باد فكر نكند كه در ارتش، در حال جنگ بود. وقت و بی وقت، فكر اینكه او مجروح شده یا در موقعیت خطرناكی است آزارش میداد، و اندوهی او را فرا میگرفت كه تقریبا برایش غیر قابل تحمل بود. (باد) موی زرد كم رنگ و بی كك مكی داشت با چشمهای آبی كم رنگ، درست مثل بچه های كوچك. دقیقا به پدرش رفته بود، كه حالا در طبقه بالا دراز كشیده و شدیداً بیمار بود. آنهم از نوع بدترش و چشمهای ملتهبش، بی صدا، از او التماس كمك داشت. آیرس از بیچارگی اش، كلافه شده بود. دخترها، دم در آشپزخانه، لباسهایشان را پوشیده و پوتینهایشان را، دستمال كشیده بودند. مادر، مقداری پول، از كوزه دهان گشاد داخل آبدارخانه برداشت و آنها را به مارگارت داد تا بابت بهای دارو ها بپردازد. همچنان كه داشتند بیرون میرفتند مادر رو به آنها كرد و گفت :- باید كاملا دقت كنید. خیلی تند نرانید! اما وقت را هم تلف نكنید! سعی كنید، قبل از اینكه هوا تاریك شود، بر گردید. هر دو با هم گفتند:- هر آنچه شما گفتید، همان را انجام خواهیم داد. ذوب برفها، جاده را گل آلود كرده بود. آنی، با غرور، روی صندلی عریض جلو نشست. خواهر بزرگش، فورد را، از زمین پر از چاله گل آلود، بیرون كشید و آن را به جاده شنی كه به شهر، منتهی میشد، هدایت كرد. مارگارت، به آرامی دندهها را عوض كرد، به آنی نگاهی انداخت و لبخندی زد. یكی دو مایل از راه را، مشتاقانه به گپ و گفتگو با هم پرداختند. اما چندی نگذشت كه ترجیح دادند كمیاستراحت كنند و از تماشای مناظر بیرون لذت ببرند. شهر كوچك بارلو تنها هفت مایل، از مزرعه فاصله داشت، اما گل آلود بودن جاده و بی تجربگی مارگارت، سرعت آنها را كُند كرده بود. پس از نیم ساعتِ دلپذیر، جلو مطب دكتر، متوقف شدند، مطبی كه منزل دكتر هم بود. زن دكتر، جلوی در، به استقبالشان آمد، و از آنها دعوت كرد كه در آشپزخانه گرم، منتظر بمانند، تا او بسته كوچك محتوی دارو را بیاورد. پس از اینكه همسر دكتر بر گشت، اصرار كرد كه چند فنجان كاكائوی داغ، بنوشند. آنی به خواهر بزرگش نگاهی انداخت و نمیدانست كه باید بپذیرد یا نه. مادرشان گفته بود كه وقت را تلف نكنند. اما مارگارت خیلی مودب بود و خجالت میكشید روی كسی را زمین بیاندازد. بنابر این، آن مایع داغ شیرین را نوشیده، از همسر دكتر تشكر كرده، و دوباره به راه افتادند. وقتی شهر را ترك میكردند، روشنی كم كم داشت از آسمان محو میشد. هوای غبار آلود نیمه روشنی بر همه جا حكومت داشت. جاده خلوت بود. و مارگارت با احساس رضایت بیشتر و با سرعت بهتر، فورد را به پیش میراند. ناگهان از جایی، اندام سیاه یك پرنده بزرگ، مستقیما و به سرعت جلوی ماشین، فرود آمد. مارگارت فرمان را به سمت كنار چرخاند، و روی ترمز فشار داد. فورد متوقف شده و با سرفه ای خاموش شد. آنی در حالی كه گریه میكرد و جایی از سرش را كه به جلوی ماشین خورده بود میمالید. گفت:- این چی بود؟! خوردیم به اش؟!مارگارت كه در جا میخكوب شده و فرمان را محكم با هر دو دستش چسبیده بود گفت:- خدای من! چقدر ترسیدم!- حالا چه كنیم؟ - بهتره برویم بیرون، ببینیم چه اتفاقی افتاده. هر دو خارج شده و به سمت جلوی اتومبیل حركت كردند. آنی دو دستش را جلوی صورتش گرفته بود و از لای انگشتانش، دزدانه، نگاه میكرد، هراسناك از آنچه ممكن است با آن مواجه شود. در نور گرفته و سرخ رنگ غروب، پیرزنی بر جاده نشسته بود، و به نظر میرسید كه دستپاچه شده است. دخترها بهتشان بر داشته بود. مارگارت:- وای خدای من! واقعاً متاسفم. ندیدمتان. بد جوری كه صدمه ندیدید؟پیرزن سرش را چرخاند و به دخترها نگاه كرد. مثل یك پرنده، چشمهای سیاه روشن، و قیافه هوشمند و چین و چروك داری داشت. در حالی كه دستانش را دراز كرده بود گفت:- خب! همین طور آنجا نایستید! كمكم كنید! هر دو، عجولانه، جلو رفتند و پیرزن فوراً روی دو پایش ایستاد، پاهای گل آلودش را تمیز كرد وگرد وخاك بالاپوش سیاه بلندش را تكاند. مارگارت دوباره سوال كرد:- شما. . . شما كه صدمه ندیدید؟!قادر نبود باور كند كه از این حادثه هولناك، قسر در رفته است. - نه! با خوردن به ماشین شما، من فقط تعادلم را از دست دادم. جای نگرانی نیست. و انگشتهای لاغر چنگال مانندش را تكان داد. - عجیبه! چمدانم كجاست؟ مثل اینكه آن را انداخته ام. در نور ضعیف، شروع به جستجو كرد. آنی و مارگارت هم، شروع به گشتن كردند. آنی زیر ماشین، چشمش به آن خورد و آن را به سمت خود كشید. چمدان چرمی كهنه ای كه به نظر میرسید خیلی وقت است مورد استفاده قرار گرفته است. با صدای بلند گفت: - خیلی سنگینه! مگه چی توشه؟ و آن را رها كرد. پیرزن چشمانش را باز و بسته كرد و گفت:- چیز زیادی داخلش نیس. فقط داخلش غم دنیاست. یك نگاه به دو دختر و یك نگاه به فورد انداخت و فكورانه، چانه اش را خاراند. به نظر میرسید، تصمیمی گرفته است. كتش را دورش جمع كرد و در یك لحظه چمدان را بیرون كشید. سپس با چرب زبانی گفت: از آنجا كه مسیر من و شما، یكی است، خوشحال میشوم اگر بتوانم با شما دخترها، همسفر شوم. پشت سر آنها نشست و چمدانش را هم كنارش گذاشت. آنی، از صندلی جلویی، زیر چشمی نگاهی به او انداخت. و همگی در امتداد جاده به راه افتادند. در فضای نیمه تاریك، چشمهای سیاه پیرزن، برق میزد. مجهولاتی در مورد او وجود داشت. آنی نمیتوانست به یاد بیاورد كه او را قبلاً، كجا دیده است. آنی:- مادام! آیا شما به دید و بازدید كسی این اطراف نرفته اید؟پیرزن:- اوه البته! رفته بودم به دیدن خانمها رولد جانسون. شاید شما او را بشناسید. آنی:- او دوست مادر ماست. و اویلین جانسون هم همكلاس من است. هفته قبل، مدرسه نیامده بود. فكر میكنم چون مامانش مریض بود، اویلین مجبور شده بود در خانه بماند، تا از بچه های كوچك مواظبت كند. پیرزن آهی كشید:- بله! او خیلی بیمار بود. این بود كه من ترجیح دادم برگردم. آنی: - پدر ما هم مریض است. پیرزن با قیافه ای حاكی از هم دردی:- او هم؟ این خیلی ناگوار است. آنی:- من و مارگارت، برای گرفتن بعضی از داروهایش، سوار ماشین شدیم و به شهر رفتیم، زیرا دكتر، تا فردا نمیتوانست از او دیدار كند. آنی ادامه داد:من و مارگارت، قبل از این، هرگز تا شهر، رانندگی نكرده بودیم. امیدوارم بابای ما، چیزیش نشود، زیرا اگر این اتفاق بیافتد، ما نمیدانیم چه باید بكنیم. باد، برادر ما، مشغول خدمت در ارتش است و مامان و من و مارگارت، نمیتوانیم به تنهایی، همه كارها را انجام دهیم... مارگارت با عصبانیت گفت:- ساكت! آنی! پدر چیزیش نخواهد شد. صورت آنی سرخ شد، و قطرات اشك بر گونه اش غلتید. او نمیتوانست عصبانیت مارگارت نسبت به خودش را تحمل كند. بقیه راه را، در سكوت سپری كردند. چندی نگذشت كه مارگارت، آهسته آهسته، از سرعت ماشین كم كرد. داشتند به یك چهار راه نزدیك میشدند. مارگارت، صورتش را به سمت پیرزن چرخاند و گفت: - وقتشه كه تغییر جهت بدهیم. خانه ما، كنار همین جاده است. دوست دارید، سری به خانه ما بزنید؟ مادرم، از دیدن شما خوشحال خواهد شد. پیرزن، مدت زمان زیادی سكوت كرد. نگاهش را از این یكی به سمت دیگری چرخاند. آنی، احساس میكرد كه آن چشمهای سیاه تیز، میتوانست از میان بدن آنها، ببیند. سرانجام پیرزن گفت:- بهتر است مرا همین جا ترك كنید. گمان نمیكنم بتوانم این زمان، جایی توقف كنم. بسیاری از دوستانم، پس از مدت كوتاهی، سر خواهند رسید. مارگارت خارج شد و در ماشین را برایش باز كرد. بانوی پیر پا به بیرون گذاشت و چمدان سنگین را به دنبال خودش بیرون كشیده، و آن را روی زمین گذاشت. دستانش را پشت سرش برد و كلاهك شنلش را كشید. صورتش را كه در تاریكی گم بود، به سمت دو دختر چرخاند. به نظر میرسید صدایش از فاصلهای دور میآید. - شب هر دوی شما به خیر! از اینكه مرا سوار كردید متشكرم. طولی نخواهد كشید كه روزی دوباره شما را ببینم، سپس در دل تاریكی حركت كرد. همینكه دختران وارد محوطه منزلشان شدند، ناگهان، در خانه روستایی، باز شد و برادرانشان برای دیدارشان بیرون دویدند، و گریه كنان گفتند:- تا حالا كجا بودید؟ ماما نگران شد، داروها را گرفتید؟ وقتی مادرشان از موضوع ملاقاتشان با پیرزن، مطلع شد، به هیجان آمد:-نمیتوانم باور كنم كه شما زنی را پس از تاریكی، در جادهی افته باشید. و سرزنش كنان ادامه داد:آیا اشتباه نكردید كه او را در این شب سرد، تنها رها كردید؟ بروید و بیاوریدش! او میتواند تا صبح اینجا بماند. آنها به سمت چهار راه برگشتند و اطراف جاده را جستجو كردند. اما نتوانستند پیرزن را پیدا كنند. ماه بالا آمده بود. و از بین ابرها میدرخشید. جاده در نور شیری، حمام میگرفت. مه آرامی روی زمین در حال حركت بود. صدای خش خشی ناگهانی، مجبورشان كرد، بیشتر جستجو كنند. بالای سرشان، در شاخه های برهنه یك نارون بزرگ، فوجی از كلاغ ها بیتوته كرده بودند. فردا صبح، پدرشان قادر بود كه بنشیند و مقداری سوپ بخورد. به نظر میرسید كه داروها، وظیفه اشان را خوب انجام داده بودند. وقتی دكتر سر رسید، سی دقیقه را با پدر سپری كرد، و سپس به بقیه خانواده هم نگاهی انداخت. بچه ها اجازه دادند كه او، با گوشی معاینه اش، صدای قلبشان را بشنود. دكتر به آنها خاطر نشان كرد كه پدر، بیماری سختی را پشت سر گذاشته و حالا رو به بهبودی است، اما خبرهای بدی هم با خود داشت. به آنها اطلاع داد كه دوستشان اما جانسون، عصر روز قبل جان سپرده است. با شنیدن این خبر مادر به گریه افتاد. وقتی مادر به دكتر اطلاع داد كه دخترانش دیروز با پیرزنی مواجه شده اند كه از دیدار خانم جانسون بر میگشته است، دكتر گرهی بر ابروانش افكند و اظهار تعجب كرد. دكتر: - من كه كسی را با این مشخصات، آنجا ندیدم. هارولد هم به من گفت كه تمام روز جز او و پسرانش كسی آنجا نبوده است. آدم بیچاره، به كمك این بچه ها و دختر بزرگش، احتیاج داشت. اویلین، حتی از كوچك ترها هم مواظبت میكرد اما فشار از دست دادن مادر برایش بسیار سخت بود و فكرهای عجیب و غریبی به سرش زده بود. تمام بعد از ظهر دیروز، بر درخت جلوی پنجره اتاق مادرش، یك كلاغ سیاه بزرگ نشسته بود. بچه ها، تصور میكردند كه آن، پرنده مرگ بود كه آمده بود مادرشان را از آنها بگیرد. اویلین، سخت میگریست، آنگونه كه من، مجبور شدم داروی خواب آور، برایش تجویز كنم و پدرش او را به اتاق خوابش برد. اما شما بدانید كه آن یك واقعه نفرینی بود. لحظه ای كه اِما مرد، درست بعد از غروب آفتاب، یعنی همان لحظه ای بود كه آن پرنده، پریده بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 733]
صفحات پیشنهادی
كیك بستنی میوهای
سقط جنین، از 400 هزار تومان به بالا، در کمتر از یک ساعت! . نمایش تصادفی مطالب. داستان کوتاه: پیرزنی در جاده · زمان بندی مقاربت برای تعیین زناشوییت فرزند ...
سقط جنین، از 400 هزار تومان به بالا، در کمتر از یک ساعت! . نمایش تصادفی مطالب. داستان کوتاه: پیرزنی در جاده · زمان بندی مقاربت برای تعیین زناشوییت فرزند ...
عکس : شوی لباس حیوانات!!!
داستان کوتاه: پیرزنی در جاده · تسخير لانه جاسوسي آمريكا نشانه بصيرت جوانان ايران است · 6 عادت مضر، قبل و بعد از غذا ...
داستان کوتاه: پیرزنی در جاده · تسخير لانه جاسوسي آمريكا نشانه بصيرت جوانان ايران است · 6 عادت مضر، قبل و بعد از غذا ...
گزارشی از پشت صحنه فیلم تلویزیونی «دو روز در جاده»
گزارشی از پشت صحنه فیلم تلویزیونی «دو روز در جاده» ... داخل خانه بازسازی شده بود، اما همچنان به بركت پیرزنی كه صاحب و ساكن آنجا بود همان صفای ... با تعریف این بخش از داستان فیلم متوجه میشویم كه فیلم كاری اجتماعی ـ پلیسی است و ... زدن با كارگردان بیش از اندازه كوتاه میشود تا سكانس70، پلان 12 با قاببندی هوشنگ غفوری، ...
گزارشی از پشت صحنه فیلم تلویزیونی «دو روز در جاده» ... داخل خانه بازسازی شده بود، اما همچنان به بركت پیرزنی كه صاحب و ساكن آنجا بود همان صفای ... با تعریف این بخش از داستان فیلم متوجه میشویم كه فیلم كاری اجتماعی ـ پلیسی است و ... زدن با كارگردان بیش از اندازه كوتاه میشود تا سكانس70، پلان 12 با قاببندی هوشنگ غفوری، ...
راهنمای فیلمهای سینمایی آخر هفته سیما
فیلیپ لوپه کوروال و باراتیه فیلمنامه این اثر را بر مبنای داستان باراتیه از ... تا اینکه آشنایی با پیرزنی روستایی باعث میشود... در "مدرسهای برای دیگران" مجید ... آبی" و "جاده مالهالند" است که برای هر سه فیلم نامزد اسکار بهترین کارگردانی شد. ... در نسخه کوتاه شده ساختار بسیار پیچیده و متکی بر فلاشبک در فیلم حذف شد و ...
فیلیپ لوپه کوروال و باراتیه فیلمنامه این اثر را بر مبنای داستان باراتیه از ... تا اینکه آشنایی با پیرزنی روستایی باعث میشود... در "مدرسهای برای دیگران" مجید ... آبی" و "جاده مالهالند" است که برای هر سه فیلم نامزد اسکار بهترین کارگردانی شد. ... در نسخه کوتاه شده ساختار بسیار پیچیده و متکی بر فلاشبک در فیلم حذف شد و ...
نقدي بر «ميوه ممنوعه»؛عکس بازیگران
سپس فيلمنامهنويس، داستان مورد نظر را تبديل به فيلمنامه ميكند و فرد ديگري ... است؛ طوري كه مادربزرگ هستي ( با بازي صديقه كيانفر) يك پيرزن عامي است نيز ... مثلا سكانس رويارويي حاج يونس بااعضاي خانواده پس از برملا شدن علاقهاش به هستي و ملاقات هستي و قدسي در جاده از جمله موقعيتهايي است ... اخبار كوتاه از سازمان فرهنگ ...
سپس فيلمنامهنويس، داستان مورد نظر را تبديل به فيلمنامه ميكند و فرد ديگري ... است؛ طوري كه مادربزرگ هستي ( با بازي صديقه كيانفر) يك پيرزن عامي است نيز ... مثلا سكانس رويارويي حاج يونس بااعضاي خانواده پس از برملا شدن علاقهاش به هستي و ملاقات هستي و قدسي در جاده از جمله موقعيتهايي است ... اخبار كوتاه از سازمان فرهنگ ...
نوشتن روی شیب تند كوه
من باید داستان این هفت زن را مینوشتم و عجیب این بود كه اینبار حاتمیكیا میخواست .... كنار پیرزن (خورشید) در ماشین نشسته است و از شیب جاده لواسان بالا میروند. ...
من باید داستان این هفت زن را مینوشتم و عجیب این بود كه اینبار حاتمیكیا میخواست .... كنار پیرزن (خورشید) در ماشین نشسته است و از شیب جاده لواسان بالا میروند. ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها