واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: چشم انداز بیابانهای خشك و تشنه را دیدن/ جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن/ گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن/ همنفس با بلبلان... * آرش كمانگیر برف می باردبرف می بارد به روی خار و خاراسنگ كوهها خاموشدره ها دلتنگ راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ بر نمی شد گر ز بام كلبه های دودییا كه سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آوردرد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان ما چه می كردیم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟ آنك آنك كلبه ای روشنروی تپه روبروی من در گشودندممهربانی ها نمودندم زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوزدر كنار شعله آتشقصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروزگفته بودم زندگی زیباست گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاستآسمان باز آفتاب زرباغهای گل دشت های بی در و پیكر سر برون آوردن گل از درون برفتاب نرم رقص ماهی در بلور آببوی خاك عطر باران خورده در كهسارخواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن رفتن دویدن عشق ورزیدنغم انسان نشستنپا به پای شادمانی های مردم پای كوبیدنكار كردن كار كردنآرمیدنچشم انداز بیابانهای خشك و تشنه را دیدن جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدنگوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن نیمروز خستگی را در پناه دره ماندنگاه گاهی زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدنبی تكان گهواره رنگین كمان را در كنار بان ددین یا شب برفی پیش آتش ها نشستندل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستنآری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاستگر بیفروزیش رقص شعله اش در هر كران پیداستورنه خاموش است و خاموشی گناه ماستپیر مرد آرام و با لبخند كنده ای در كوره افسرده جان افكندچشم هایش در سیاهی های كومه جست و جو می كردزیر لب آهسته با خود گفتگو می كردزندگی را شعله باید برفروزنده شعله ها را هیمه سوزندهجنگلی هستی تو ای انسان جنگل ای روییده آزاده بی دریغ افكنده روی كوهها دامنآشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید چشمهها در سایبان های تو جوشندهآفتاب و باد و باران بر سرت افشانجان تو خدمتگر آتش سر بلند و سبز باش ای جنگل انسانزندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز شعله ها را هیمه باید روشنی افروز كودكانم داستان ما ز آرش بود او به جان خدمتگزار باغ آتش بود روزگاری بود روزگار تلخ و تاری بود بخت ما چون روی بدخواهان ما تیرهدشمنان بر جان ما چیره شهر سیلی خورده هذیان داشتبر زبان بس داستانهای پریشان داشتزندگی سرد و سیه چون سنگروز بدنامی روزگار ننگغیرت اندر بندهای بندگی پیچان عشق در بیماری دلمردگی بیجان فصل ها فصل زمستان شد صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد در شبستان های خاموشی می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشیترس بود و بالهای مرگكس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ سنگر آزادگان خاموش خیمه گاه دشمنان پر جوشمرزهای ملك همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامانبرجهای شهرهمچو باروهای دل بشكسته و ویران دشمنان بگذشته از سر حد و از باروهیچ سینه كینهای در بر نمی اندوختهیچ دل مهری نمی ورزید هیچ كس دستی به سوی كس نمی آورد هیچ كس در روی دیگر كس نمی خندیدباغهای آرزو بی برگ آسمان اشك ها پر بارگر مرو آزادگان دربند روسپی نامردان در كار انجمن ها كرد دشمن رایزن ها گرد هم آورد دشمن تا به تدبیری كه در ناپاك دل دارند هم به دست ما شكست ما بر اندیشندنازك اندیشانشان بی شرمكه مباداشان دگر روزبهی در چشمیافتند آخر فسونی را كه می جستند چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كردوین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می كرد آخرین فرمان آخرین تحقیر مرز را پرواز تیری می دهد سامان گر به نزدیكی فرود آیدخانه هامان تنگ آرزومان كور ور بپرد دور تا كجا ؟ تا چند ؟ آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟ هر دهانی این خبر را بازگو می كردچشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می كردپیرمرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید از میان دره های دور گرگی خسته می نالیدبرف روی برف می باریدباد بالش را به پشت شیشه می مالید صبح می آمد پیر مرد آرام كرد آغاز پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دستبی نفس می شد سیاهی دردهان صبح باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرزلشكر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آوردو دو و سه سه به پچ پچ گرد یكدیگر كودكان بر بامدختران بنشسته بر روزنمادران غمگین كنار در كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته خلق چون بحری بر آشفتهبه جوش آمد خروشان شد به موج افتادبرش بگرفت وم ردی چون صدف از سینه بیرون داد منم آرشچنین آغاز كرد آن مرد با دشمن منم آرش سپاهی مردی آزادهبه تنها تیر تركش آزمون تلختان را اینك آمادهمجوییدم نسب فرزند رنج و كارگریزان چون شهاب از شبچو صبح آماده دیدار مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندشگوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش شما را باده و جامه گوارا و مبارك باددلم را در میان دست می گیرم و می افشارمش در چنگ دل این جام پر از كین پر از خون رادل این بی تاب خشم آهنگكه تا نوشم به نام فتحتان در بزمكه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم كه جام كینه از سنگ است به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ استدر این پیكاردر این كار دل خلقی است در مشتم امید مردمی خاموش هم پشتم كمان كهكشان در دست كمانداری كمانگیرم شهاب تیزرو تیرم ستیغ سر بلند كوه ماوایم به چشم آفتاب تازه رس جایممرا نیر است آتش پر مرا باد است فرمانبر و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیسترهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست در این میدانبر این پیكان هستی سوز سامان ساز پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پروازپس آنگه سر به سوی آٍمان بر كرد به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود كه با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بودبه صبح راستین سوگند به پنهان آفتاب مهربار پاك بین سوگندكه آرش جان خود در تیر خواهد كردپس آنگه بی درنگی خواهدش افكند زمین می داند این را آسمان ها نیز كه تن بی عیب و جان پاك است نه نیرنگی به كار من نه افسونی نه ترسی در سرم نه در دلم باك است درنگ آورد و یك دم شد به لب خاموشنفس در سینه های بی تاب می زد جوش ز پیشم مرگ نقابی سهمگین بر چهره می آیدبه هر گام هراس افكنمرا با دیده خونبار می پاید به بال كركسان گرد سرم پرواز می گیرد به راهم می نشیند راه می بنددبه رویم سرد می خنددبه كوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را و بازش باز میگیرددلم از مرگ بیزار است كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار استولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار استولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراستفرو رفتن به كام مرگ شیرین است همان بایسته آزادگی این استهزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیك امید خویش می داندهزاران دست لرزان و دل پر جوشگهی می گیردم گه پیش می راند پیش می آیم دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم به نیرویی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند نیایش را دو زانو بر زمین بنهادبه سوی قله ها دستان ز هم بگشادبرآ ای آفتاب ای توشه امید برآ ای خوشه خورشید تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاببرآ سر ریز كن تا جان شود سیراب چو پا در كام مرگی تند خو دارم چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم به موج روشنایی شست و شو خواهم ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم شما ای قله های سركش خاموشكه پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویاییكه سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می كوبید كه ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید غرور و سربلندی هم شما را باد امدیم را برافرازید چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر دارید غرورم را نگه دارید به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر دارید زمین خاموش بود و آسمان خاموشتو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش به یال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشیدهزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید نظر افكند آرش سوی شهر آرامكودكان بر بامدختران بنشسته بر روزن مادران غمگین كنار در مردها در راهسرود بی كلامی با غمی جانكاه ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه كدامین نغمه می ریزدكدام آهنگ آیا می تواند ساختطنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانه می رفتند ؟طنین گامهایی را كه آگاهانه می رفتند ؟دشمنانش در سكوتی ریشخند آمیزراه وا كردندكودكان از بامها او را صدا كردند مادران او را دعا كردندپیر مردان چشم گرداندند دختران بفشرده گردن بندها در مشت همره او قدرت عشق و وفا كردند آرش اما همچنان خاموش از شكاف دامن البرز بالا رفت وز پی اوپرده های اشك پی در پی فرود آمد بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز خنده بر لب غرقه در رویا كودكان با دیدگان خسته وپی جودر شگفت از پهلوانی ها شعله های كوره در پروازباد غوغا شامگاهانراه جویانی كه می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر باز گردیدند بی نشان از پیكر آرش با كمان و تركشی بی تیر آری آری جان خود در تیر كرد آرش كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرشتیر آرش را سوارانی كه می راندند بر جیحون به دیگر نیمروزی از پی آن روز نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند و آنجا را از آن پسمرز ایرانشهر و توران بازنامیدندآفتابدرگریز بی شتاب خویش سالها بر بام دنیا پاكشان سر زدماهتاببی نصیب از شبروی هایش همه خاموش در دل هر كوی و هر برزن سر به هر ایوان و هر در زدآفتاب و ماه را در گشت سالها بگذشتسالها و بازدر تمام پهنه البرزوین سراسر قله مغموم و خاموشی كه می بینید وندرون دره های برف آلودی كه می دانید رهگذرهایی كه شب در راه می مانند نام آرش را پیاپی در دل كهسار می خوانندو نیاز خویش می خواهند با دهان سنگهای كوه آرش می دهد پاسخمی كندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه می دهد امید می نماید راهدر برون كلبه می باردبرف می بارد به روی خار و خارا سنگكوه ها خاموشدره ها دلتنگ راهها چشم انتظاری كاروانی با صدای زنگ كودكان دیری است در خوابنددر خوابست عمو نوروزمی گذارم كنده ای هیزم در آتشدان شعله بالا می رود پر سوز شنبه 23 اسفند 1337 * سیاوش کسرایی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1341]