تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):از ما نیست آن که دنیاى خود را براى دینش و دین خود را براى دنیایش ترک گوید.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816659676




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تصادفي كه زن مسيحي را با «خورشيد» آشنا كرد


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: تصادفي كه زن مسيحي را با «خورشيد» آشنا كرد
همه ما در زندگي شاهد وقوع حوادث گوناگون براي خود يا نزديكانمان بوده ايم و اغلب مشاهده كرده ايم كه وقوع يك حادثه از جمله حوادث ناشي از تصادفات رانندگي، چه پيامدهاي ناگواري براي طرفين حادثه در برداشته است. ولي با اين همه باز هم ديده و شنيده ايم كه در پاره اي از مواقع، وقوع يك حادثه براي فرد يا افراد حادثه ديده نه تنها مشكل آفرين نشده بلكه آخر و عاقبت خوشي هم به همراه داشته است و به قول معروف همه چيز با گذشت بدون چشم داشت به خير و خوشي خاتمه يافته است. ماجراي اين هفته نمونه اي است از وقوع حادثه اي كه باعث شد لطف و عنايت ثامن الحجج علي بن موسي الرضا عليه السلام شامل حال يك بيمار لاعلاج غير مسلمان شود و شادي هميشگي به خانه اش بازگردد.

رسيده بود بلايي ولي به خير گذشت!
فرد حادثه ديده كه وقوع يك تصادف رانندگي مسير زندگيش را عوض كرده و در نهايت شگفتي سلامت و شادابي از دست رفته خويش را با توسل به بارگاه ملكوتي ثامن الحجج (ع) به دست آورده است، ماجرا را اينگونه تعريف كرد: سال ها بود كه از يك بيماري سخت و تقريبا لاعلاج رنج مي بردم و همين امر باعث شده بود كه آرامش و آسايش از محيط زندگي من و همسر و سه فرزندم رخت بربندد! براي معالجه اين درد و بهبودي خود به هر كاري دست زده بودم و به پزشكان متخصص زيادي هم مراجعه كرده بودم بي آن كه نتيجه اي گرفته باشم! كار به جايي رسيد كه پزشكان ايراني از درمان من عاجز ماندند يا بهتر بگويم جوابم كرده بودند. ديگر داروهاي تجويز شده كه اغلب از خانواده كورتون ها و مسكن هاي قوي بود در مورد من اثر نمي كرد. اكثر پزشكاني كه قادر به درمان بيماري ام نبودند، تشخيصشان اين بود كه من داراي يك غده سرطاني از نوع بدخيم هستم كه زير گلو و در مجاورت حنجره ام قرار گرفته است و چون پزشكان قبلي به موقع متوجه آن نشده بودند ريشه دوانده و به حلق و بيني و حتي بخشي از گوش راستم سرايت كرده بود. لذا خانواده بعد از اين كه از تلاش و معالجات پزشكان ايراني نااميد شده بودند، تصميم گرفتند مرا به خارج از كشور -كه نزديكاني هم در آنجا داشتيم- منتقل كنند، به اين اميد كه شايد نتيجه داشته باشد و اين گونه بود كه راهي كشور انگليس شديم كه خود نيز سال ها در آن كشور تحصيل كرده بودم و مدرك دكتراي خودم را گرفته بودم.

بستري در يك بيمارستان تخصصي لندن!
پس از سفر به انگليس توسط دو تن از نزديكانم كه خودشان هم پزشك بودند و مدارك پزشكي مرا از قبل به پزشكان مورد نظر ارائه كرده بودند، به يك بيمارستان تخصصي در شهر لندن منتقل شدم و در همان بيمارستان مورد معاينات لازم قرار گرفتم و بستري شدم. از روز بعد به دستور يك پروفسور صاحب نام كه رياست بخش سرطان بيمارستان مزبور را به عهده داشت، مورد آزمايش هاي لازم قرار گرفتم و در نهايت پس از گذشت يك هفته و انجام چند مرحله عكس برداري و آزمايش هاي تخصصي پزشكان مزبور نيز همان تشخيص پزشكان ايراني را دادند و در نهايت هم به اين نتيجه رسيدند كه تنها راه و شانس معالجه اين بيماري، انجام يك عمل جراحي دشوار و حساس مي باشد و در عين حال اعلام كردند اين احتمال وجود دارد كه با انجام اين عمل جراحي حداكثر چهل درصد شانس درمان داشته باشم. در ضمن با صراحت نيز اظهار كردند كه اين امكان هم وجود دارد كه با انجام اين عمل كه تنها راه باقي مانده است به نتيجه اي كه انتظار داريم، دست پيدا نكنيم!

چاره اي جز ريسك نداشتم!
اين بانوي مسيحي كه تازه وارد سي و ششمين بهار زندگي خود شده بود، افزود: با اطلاع از اين موضوع به دليل اين كه ديگر از تزريق آمپول ها و مصرف قرص و كپسول هاي جورواجور خسته شده بودم و از طرفي نيز طاقت درد و رنج ناشي از اين بيماري مهلك را نداشتم و چاره اي جز ريسك كردن برايم نمانده بود، به انجام اين عمل جراحي راضي شدم و قرار شد براي مدتي به ايران باز گردم و سروساماني به اوضاع و احوال زندگي ام بدهم و كار هاي ناتمام خود را به اتمام برسانم و بعد با خيالي آسوده و با آمادگي بيشتر خود را به دست سرنوشتي كه در پيش رو داشتم، بسپارم!

وي كه خودش هم مالك و مسئول يك انستيتوي زيبايي است ادامه داد: به دنبال اين جريانات و اعلام نظريه پزشكان لندن من كه اقرار مي كنم اميد چنداني به نتيجه گيري دلخواه و مطلوب پس از انجام اين عمل جراحي نداشتم، به ايران بازگشتم؛ سه ماه وقت داشتم تا كار هاي ناتمام خودم را تمام كنم و به اميد همان حداكثر چهل درصد موفقيت اين عمل جراحي و اصرار اعضاي خانواده خود را به دست جراحان انگليسي بسپارم، لذا كارهاي لازم را انجام دادم و تقريبا خود را براي رفتن به سفر به اصطلاح درماني نامعلوم آماده كردم كه...

تصادفي كه مسير زندگي ام را...!!
هنوز بيست و سه روز به تاريخ تعيين شده براي انجام عمل جراحي وقت داشتم و قرار بود حدود سه هفته بعد از آن تاريخ براي اين منظور به انگليس سفر كنم كه در غروب يكي از روزهاي دي ماه هنگامي كه از محل كار خود خارج شده بودم و قصد عزيمت به منزل را داشتم و از خيابان قائم مقام فراهاني به طرف خانه مي رفتم، در وسط چهارراه با يك دستگاه خودرو جيپ كه راننده آن متوجه چراغ قرمز نشده بود و از چهارراه عبور كرد، تصادف كردم. در جريان اين حادثه كه اولين تصادف من در طول چهارده سال رانندگي در شهر تهران بود از ناحيه سرودست و شانه چپ دچار آسيب ديدگي شدم. در پي اين تصادف راننده خودرو جيپ و همراهانش كه همگي اعضاي يك خانواده بودند و از مشهد براي ديدار نزديكان خود و رفتن به زيارت حضرت معصومه(س) به قم سفر كرده بودند، به ياري ام شتافتند و مرا به بيمارستان جم كه نزديك ترين مركز درماني به محل حادثه بود، منتقل كردند. من در بيمارستان جم بستري شدم و راننده خودرو موردنظر توسط ماموركلانتري محل كه پس از اطلاع از جريان حادثه به بيمارستان آمده بود جلب و به كلانتري منتقل شد. دقايقي بعد همسرم كه از موضوع مطلع شده بود، به بيمارستان مراجعه كرد و پس از گفت وگو با پزشكان كلينيك و اطلاع يافتن از اين كه آسيب هاي وارده به من در نتيجه اين تصادف خيلي جدي و نگران كننده نبود به كلانتري رفت و با ضمانت خود موجبات آزادي راننده را كه در تهران غريب بود، فراهم كرد. روز بعد نيز كه يكي از ماموران پليس براي تحقيق از من به بيمارستان آمد، من از اعلام شكايت عليه راننده جيپ كه خواهر و همسر جوان او شب قبل را تا صبح در بيمارستان مانده، و به مراقبت از من پرداخته بودند صرف نظر كردم و در پاسخ به سوال پليس اظهار كردم كه هيچ شكايت و ادعايي در رابطه با وقوع حادثه موردنظر از راننده ندارم. بدين ترتيب بود كه راننده و خانواده او كه از زمان تصادف دچار نوعي نگراني و دلواپسي ناشي از حادثه شده بودند آسوده خاطر شدند. با اين حال خانواده آن ها هم چنان و به نوبت در بيمارستان حضور داشتند و اكثر وقت خود را بر بالين من سپري مي كردند. اين بانوي مسيحي اضافه كرد بعد از مرخص شدن از بيمارستان و سه روز استراحت در منزل كه حالم بهتر شده بود، براي اولين بار بعد از حادثه به محل كارم رفتم كه همكارانم گفتند سه خانم محجبه به آنجا آمده اند و با من كار دارند. وارد كه شدند متوجه شدم آن ها همراهان همان راننده اي هستند كه با خودروي او تصادف كرده بودم. آن سه خانم كه همسر و خواهر و مادر راننده بودند، با يك جعبه شيريني و چند شاخه گل براي تشكر و ديدن من آمده بودند، آنان ساعتي را در محل كار من حضور داشتند و با يكديگر از هر دري سخن مي گفتيم و در همين اثنا بود كه يكي از دوستان كه نگران حالم بود، براي اطلاع از چگونگي وضعيت بيماري ام با من تماس گرفت و كلي باهم صحبت كرديم. اين مسئله باعث شد كه آن سه خانم محجبه با شنيدن تصادفي اين مكالمه تلفني به نوع بيماري من پي ببرند لذا بعد از خاتمه اين تماس تلفني يكي از خانم ها كه بزرگ تر از آن دو بود، روبه من كرد و با لحني صميمانه مرا مخاطب قرار داد و گفت: ببخشيد خانم دكتر! ما فضول نيستيم ولي راستش را بخواهيد از اين تماس تلفني شما متوجه شدم كه بيماري سختي داريد! نمي دانم چرا از او خوشم آمد و احساس كردم مي توانم با او صحبت و درددل كنم. خانم مزبور كه مشخص بود زني معتقد و باايمان مي باشد و لحني محبت آميز داشت خوب كه به حرف هايم گوش كرد و در جريان نوع بيماري و مشكلاتي كه داشتم قرار گرفت، خودش را به من نزديك تر كرد و درحالي كه دستي به سرم مي كشيد، پيشاني ام را بوسيد و بعد درحالي كه برايم دعا مي كرد و آرزوي سلامتي داشت دقيقا اين چنين گفت: خانم عزيز، شما مي گوييد كه هر كاري توانسته ايد انجام داده ايد و به حرف و نظر خيلي از دكترها كه به آن ها سرزده ايد گوش داده ايد و داروهاي فراوان و مختلف آنان را هم مصرف كرده ايد و آخر سر هم كه هيچ نتيجه اي از اين همه تلاش خود و خانواده و نزديكان تان نگرفته ايد، به خارج كشور رفته ايد و حالا هم مي گوييد كه با وقت تعيين شده از طرف پزشكان خارجي خود بايد حدود سه هفته ديگر تحت عمل جراحي قرار بگيريد عملي كه نه خود و نه هيچ كس ديگر از نتيجه آن خبر ندارد. بعد هم اضافه كرد: خواهشي از شما دارم و مي خواهم به پاس محبتي كه در حق من و پسرم كرده ايد و اجازه نداديد در اين شهر غريب با دردسر مواجه شويم، پيشنهادي بكنم! نمي دانم چرا ولي احساس مي كنم كه اين تصادف حكمتي داشته و آن حكمت اين بوده كه ما سر راه شما قرار بگيريم!

ما هم يك دكتر خيلي خوب داريم كه...
من منظور آن خانم را نمي فهميدم و وقتي به او گفتم كه متوجه حرف هاي شما نمي شوم، او با همان لحن آرام و مطمئن گفت: ببينيد خانم دكتر؛ حال كه هر كاري لازم بوده انجام داده ايد و از نظر پزشكي نيز همه راه ها را رفته ايد، مي خواهم به شما بگويم كه ما هم يك دكتر خيلي خوب داريم كه تخصص او درمان بيماري هاي لاعلاج و غيرقابل درمان است و تا به حال دردهاي بي درمان خيلي ها را كه بهترين، متخصص ترين و معروف ترين دكترهاي دنيا در برابرش عاجز مانده اند، خوب كرده است. من با شنيدن اين جملات تصور مي كردم كه آن خانم مسلمان مي خواهد پزشك جديدي را به من معرفي كند لذا وقتي پرسيدم اين آقاي دكتر شما كجاست؟ جواب داد يك كمي راهش از اين جا دور است اما نه به دوري انگليس و نه براي شما كه تا به حال براي اين منظور راه هاي زيادي را به خارج كشور طي كرده ايد. بعد هم اظهار داشت: مي خواهم شما را براي معرفي به اين دكتر به شهرمان مشهد دعوت كنم، خواهش من از شما اين است كه قبل از رفتن به خارج كشور، به مشهد هم سفري كنيد و به زيارت امام هشتم(ع) ما برويد و از آن حضرت شفاي خودتان را بخواهيد و تقاضا كنيد كه حداقل انجام عمل جراحي تان با موفقيت همراه باشد. نمي دانم چرا كلمه به كلمه حرف هاي آن زن به دلم نشست. يا بهتر بگويم با شنيدن نام حضرت رضا(ع) دلم لرزيد. به هر حال آن ها دو سه ساعتي را نزد من بودند و بعد هم خداحافظي كردند و رفتند و شماره تلفني را هم به من دادند تا اگر به مشهد رفتم و كاري با آنان داشتم، تماس بگيرم. در ضمن قبل از رفتن دوباره همان خانم روبه من كرد و گفت: خوب درباره حرف هايي كه گفتم فكر كنيد، ضرر نخواهيد كرد و ...

نيازي ندارد كه مسلمان باشي!
روز بعد از اين ماجرا يكي از دوستانم كه مسلمان است و سالي يكي دو بار براي زيارت امام هشتم(ع) به مشهد سفر مي كند، به سراغم آمد. من موضوع تصادف خود و آمدن آن خانواده و گفته هاي خانم مشهدي را برايش تعريف كردم. دوستم بعد از آن كه حرف هايم را در اين باره شنيد، با صداي بلند فرياد زد: اي خدا، چرا به عقل خودمان نرسيد و بعد درحالي كه دائم جمله يا امام هشتم يا امام هشتم و يا ضامن آهو را تكرار مي كرد، به گريه افتاد! دقايقي گذشت و او كه حالش بهتر شده بود، رو به من كرد و گفت: خودت را براي رفتن به مشهد و زيارت امام رضا (ع) آماده كن. به دوستم گفتم آخر خانم محترم شما مسلمان هستيد ولي من يك مسيحي هستم نه مسلمان! چگونه مي توانم ... كه او حرفم را قطع كرد و گفت: اشتباه بزرگ تو همين جاست! كسي را كه آن خانم مشهدي به تو معرفي كرده است به مسلمان و غيرمسلمان بودن تو كاري ندارد! و بعد هم ماجراي بيماري لاعلاج يك دختر مسيحي را كه امام هشتم (ع) او را شفا داده بود برايم تعريف كرد و بالاخره همين جريانات بود كه باعث شد به زيارت آن حضرت اشتياق پيدا كنم.

به اتفاق دو دوست مسلمان به مشهد آمدم
وي در ادامه اظهار داشت: درپي شنيدن اين قضايا و مشتاق شدن به زيارت، به همراه دو تن از دوستان مسلمان خود بار سفر بستم و در حالي كه سيزده روز بيشتر به زمان انجام عمل جراحي غده سرطاني ام نمانده بود، به مشهد آمديم و در هتل قديمي پارس مشهد در خيابان امام خميني (ره) كه صاحبش با همسرم آشنايي ديرينه داشت، دو اتاق گرفتيم. چند ساعتي را در هتل استراحت كرديم ساعت حدود ٩ شب بود كه دوستم به اتاق من آمد و درحالي كه چادري برايم تهيه كرده بود و طريقه استفاده كردن از آن را يادم مي داد، گفت: بايد غسل زيارت بكني. طريقه آن را هم به من ياد داد. ساعت يازده شب بود كه آقا رضا يكي از كاركنان هتل كه از قبل مدير هتل سفارشمان را به او كرده بود، برايمان يك اتومبيل كرايه كرد و خودش نيز با ما همراه شد تا اگر به دليل بيمار بودن من مشكلي پيش آمد، يك مرد همراهمان باشد. دقايقي بعد به ورودي حرم رسيديم از بست معروف به بالا خيابان وارد صحن شديم. قبل از هر چيز دوستم مرا به سقاخانه وسط صحن مطهر عتيق (انقلاب) برد و قدري آب از آنجا به من داد و گفت به نيت شفا بخور! چند دقيقه هم باوجود سردي هوا مرا به پشت پنجره فولاد برد و عده اي زن و مرد و كودك را كه آنجا دخيل بسته بودند تا شفا بگيرند نشانم داد زنگ ساعت صحن مطهر ساعت ١٢ نيمه شب را نشان مي داد كه ما كفش هايمان را به كفشداري داديم و براي اولين بار قدم به داخل حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) گذاشتم، حال و هواي حرم مطهر به كلي مرا منقلب كرده بود! حال خاصي پيدا كرده بودم. خوشبختانه در آن ساعت از شب زمستاني آنجا خيلي شلوغ نبود، دوستم مرا به طرف ضريح مطهر هدايت كرد بي اختيار خودم را به ضريح چسباندم و با همان جملات و زبان مسيحي به راز و نياز با خدا و با آن حضرت پرداختم، دست هايم را محكم به پنجره ضريح گرفتم و به شدت مي گريستم. دوستانم نيز مرا تنها گذاشتند و هر يك به گوشه اي رفتند و به خواندن دعا و زيارت مشغول شدند.

نمي دانم چه مدت گذشته بود كه ...
من نيز همچنان مشغول گفت و گو با حضرت رضا (ع) بودم، نمي دانم چه مدت گذشته بود كه احساس كردم، خوابم برده است.بعد از مدتي احساس كردم كلي سبك شده ام. به اطراف خود نگريستم دوستانم نيز هنوز آن طرف تر نشسته و مشغول خواندن دعا بودند.آن شب را تا ديروقت در حرم مانديم. صداي مناجات و بعد هم اذان صبح از گل دسته هاي صحن مطهر به گوش مي رسيد. دوستانم مشغول خواندن نماز شدند و من هم چنان در كنار ضريح نشسته بودم. ساعتي ديگر هم گذشت كه دوستم به من نزديك شد و گفت: بلند شو صبح شده و بايد برويم! صداي نقاره ها بلند شده بود و هوا كم كم روشن مي شد كه ما از حرم مطهر خارج شديم و به هتل بازگشتيم. آن ها به اتاق خودشان رفتند و من هم به اتاق خودم رفتم و خيلي زود خوابم برد!

فراموش كرده بودم كه مريض هستم و ...
چند ساعت بعد بود كه با صداي در از خواب بيدار شدم. ساعتي از ظهر گذشته بود و دوستم آمده بود تا مرا براي خوردن ناهار بيدار كند. فراموش كرده بودم كه مريض هستم و بايد روزي از چند آمپول و قرص استفاده كنم، احساس درد هم نداشتم. به رستوران رفتيم و بعد از صرف ناهار دوباره به اتاقمان برگشتيم. شب شده بود كه دوستم به سراغم آمد و پرسيد براي رفتن به زيارت آمادگي دارم؟ گفتم بله آمادگي اش را كه دارم هيچ، از خيلي وقت هم هست كه آماده شده ام!

شب دوم هم به زيارت رفتيم كه البته اين بار از دوستم خواستم تا زيارت نامه و دعاهايي را كه مي خواند بلند تر بخواند تا حداقل من هم گوش كنم كه او هم اين كار را كرد. با گوش كردن به اين زيارت و دعاهايي كه او مي خواند احساس مي كردم كه حالم بهتر و سبك شده ام و از غم و غصه هايم كاسته شده است. او سپس كتابچه اي را به دستم داد كه عنوان يكي از دعاهاي آن دعاي توسل بود. او از من خواست تا اين دعا را براي خودم بخوانم كه چون عربي نمي دانستم، گفت مي توانم ترجمه دعا را با خودم زمزمه كنم كه همين كار را هم كردم و بعد هم يك زيارت نامه حضرت رضا (ع) را برداشتم و به خواندن ترجمه هاي فارسي زيارت مشغول شدم و بعد از اذان صبح بود كه دوستانم نمازشان را خواندند و به هتل برگشتيم.

هيچ كس نمي دانست چه اتفاقي رخ داده است!!
وي در خاتمه اين گفت و گو افزود: خيلي وقت بود كه به دليل وجود همان غده مجبور بودم هميشه يا از لباس هاي يقه اي يا از شال براي پوشاندن دورگردن خود استفاده كنم. بعد از دو شب و دو روز اقامت در مشهد به تهران بازگشتيم و اين درحالي بود كه احساس مي كردم حالم خيلي بهتر است و ديگر از دردهاي طاقت فرساي قبلي خبري نبود. هنوز دو روز از بازگشتمان به تهران نگذشته بود كه دخترم هنگامي كه مشغول تعويض لباس بودم و خيلي وقت بود كه در برابر آينه اين كار را نكرده بودم، به طور بي سابقه اي به من خيره شد. وقتي پرسيدم چه شده است؟ چرا اين طور نگاه مي كني؟! جيغي كشيد و با صداي بلند به طوري كه ديگر اعضاي خانواده سراسيمه و با نگراني به اتاق من آمدند گفت: مامان. مامان، غده ات نيست زير گلويت صاف شده است! باورم نمي شد ولي جرأت آن را نداشتم كه دست به زيرگلويم بكشم. مي ترسيدم اين ها خواب و خيال باشد. ولي خواب و خيال نبود.ديگر از غده اي كه مي گفتند غده سرطاني است، خبري نبود! همهمه اي در خانه مان برپا شده بود و همه اعضاي خانواده اشك خوشحالي مي ريختند. يكي از دوستانم كه در آن هنگام در خانه ما بود، گفت: فلاني فكر مي كنم امام هشتم(ع)واسطه شفاي تو شده است و تازه در آن جا بود كه مشاهدات خود داخل حرم مطهر در برابر چشمانم مجسم شد، ولي با اين همه چون بليت و ويزا گرفته بوديم، بايد مي رفتيم تا اطمينان پيدا كنيم كه... در زمان مقرر به انگليس رفتيم و بي آن كه حرفي بزنم به بيمارستان مراجعه كردم. پزشكان دوباره برايم يك سري آزمايش نوشتند و دستور عكس برداري دادند. اين كارها انجام شد ولي ديگر هيچ خبري از آن غده كه در عكس هاي ديگر به وضوع مشاهده مي شد نبود. پزشكان و كادر پرستاري بيمارستان كه از سابقه بيماري لاعلاج من اطلاع داشتند همه تعجب كرده بودند و آن را فقط يك معجزه مي دانستند. حالا ديگر حالم از هر جهت خوب است و من هم به خاطر اين لطف الهي و ارادتي كه به حضرت رضا(ع) پيدا كرده ام، در هر كجا و به هر شكل كه مي توانم از آن حضرت تشكر مي كنم.
 دوشنبه 11 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 130]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن