واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: جام جم آنلاين: بادبزن سفيد و سورمهاياش را از كيف بيرون ميآورد و شروع ميكند به بادزدن سر و صورتش كه آفتاب مستقيم به آن ميزند. ميگويد خانمها بليتهايشان را دست به دست بدهند تا راننده بيشتر از اين تاخير نكند. مسافران به سمت صدا كه از صندلي رديف جلوي قسمت زنان ميآيد برميگردند و او در حالي كه سرش را به سمت عقب اتوبوس ميچرخاند، دوباره تكرار ميكند: بليتها را دست به دست بدهيد پختيم از گرما. از اين كه صندلي خوبي گيرش نيامده، شاكي است و مدام غر ميزند. ميگويد: هر روز 20 دقيقه تا نيم ساعت از وقتش در ايستگاههاي اتوبوس كه بسياري از آنها نه سايبان دارند و نه صندلي، تلف ميشود و هر وقت هم به مسوولان اعتراض ميكند، ميگويند با تاكسي برو. 50 ساله ميزند و تا اتوبوس راه بيفتد، كلي از مشكلاتش ميگويد و به مساله اجاره بهاي خانهاش كه ميرسد، مسافران نيز آرام آرام با او وارد بحث ميشوند. يكي از مسافران كه چادر گلدار طوسيرنگي بر سر دارد و از ميله وسط اتوبوس آويزان شده است. بيهيچ مقدمهاي ميگويد ماهي 450 هزار تومان اجاره ميدهد و صاحبخانه گفته در صورت تمديد بايد 200 هزار تومان ديگر به اجارهبها اضافه كند و اين ميزان اجاره از توان مالي او و پسرش كه در يك شركت عطرفروشي كار ميكند، خارج است. او در حالي كه اين جملات را به زبان ميآورد، چادرش را جلو ميكشد و چشم ميدوزد به پنجرههاي كدر نيمهبازي كه باد گرم از ميان آنها به داخل اتوبوس هجوم ميآورد و به صورت خسته و چروكش ميخورد. گويي ديگر ناي گفتن سختيهاي زندگياش را ندارد. با سكوت غمگين او كه دنيايي از درد و سختيها را در چشمانش پنهان دارد، سر و صدا و گپ و گفتگو ميان مسافران زن اتوبوس شهري بالا ميگيرد و هر كسي از دري سخن ميگويد. هر چه سر و صداها بالا و بالاتر ميرود، حركات دست معلم بازنشسته كه آغازگر اين بحثها بوده، تند و تندتر ميشود و بادبزن سفيد و سورمهاياش در ميان پرتو طلايي رنگ آفتاب به سياهي ميگرايد. سعي ميكند مانند كلاسهاي درس مدرسه كه نزديك 30 سال كنترل آنها را به عهده داشته، مديريت بحثهاي پراكنده اتوبوس را به دست بگيرد كه ناگهان برخورد و حركت مسافر مردي كه با حالتي عصباني و اخمآلود سوار اتوبوس ميشود، تلاش دوباره او را براي ادامه بحث به سكوت تبديل ميكند و بهت و حيرت او و ديگر مسافران را برميانگيزد. مسافر مرد كه قدي بلند و هيكلي درشت دارد و به نظر كمسن و سال ميرسد، از زن مسني كه در صندلي رديف آخر قسمت مردان نشسته، با لحن تندي ميخواهد كه بلند شود و به قسمت زنان برود. زن مسن در حالي كه چرخ دستي قرمز رنگ خريد را محكم در دست گرفته، بدون هيچ حرفي بلند ميشود و به قسمت عقب اتوبوس ميآيد. ميگويد ديسك كمر دارد و نميتواند بايستد. يكي از مسافران زن كه نزديك در اتوبوس ايستاده و از شدت عصبانيت اخمهايش را درهم كشيده است دستش را به سمت زن مسن كه آرام و بيصدا روي صندلي نشسته ميبرد و با صداي بلند كه رفه رفته بمتر ميشود، ميگويد: «چرا بلند شدين؟ من اگر جاي شما بودم، به او ميفهماندم كه جواب اين نوع بيادبي چيه» هنوز صحبتهاي اين مسافر تمام نشده كه يكي از مسافران از صندلي رديف وسط اتوبوس حرف او را قطع ميكند و با بغض ميگويد: اين كه غريبه است، اين رفتار را ميكند. انتظاري هم نبايد داشته باشيم. دختر من كه پاره وجودم و از نفس به من نزديكتر است، طوري با من برخورد ميكند كه روزي هزار بار آرزوي مرگ ميكنم. اين زن مسافر كه مانتو و مقنعه مشكيرنگي پوشيده و كيسه بزرگي را روي زانوان لاغرش قرار داده است، با چنان سوزي از بدرفتاريهاي دخترش سخن ميگويد كه همه نگاهها مبهوتتر از دقايق پيش به سوي او متمايل ميشوند. زن مسن هم كه همچنان خودش را در برابر حركت مرد جوان خونسرد و صبور نشان ميدهد، سرش را بزحمت به سمت او ميچرخاند و گوش ميسپارد به درددلهاي زني كه گويي زخمهاي كهنهاش سرباز كردهاند. او ميگويد: 7 سال است دخترش ازدواج كرده و در اين 7 سال به اندازه 70 سال به او زجر داده، طوري كه بعضي وقتها از دست او به امامزاده صالح پناه ميبرد و براي بخشوده شدن گناهانش دعا ميكند. آن روز سرم از ضعف گيج ميرفت و از ترس دخترم نميتوانستم لحظهاي بنشينم و استراحت كنم. مسافر زن وقتي ياد بدرفتاريهاي دختر 26 سالهاش كه حالا خود مادري شده و پسري 3 ساله دارد ميافتد، اشك در چشمهايش جمع ميشود، طوري كه مسافر كناري او كه از دردها و زجرهاي او متاثر شده، دست روي شانهاش ميكشد و از او ميخواهد صبور باشد. اما مادر چون آتشفشاني كه غصههايش سرازير شدهاند، به گفتن زجرهاي پنهاناش ادامه ميدهد، شايد اندكي آرام بگيرد. او ميگويد: وقتي نوهام به دنيا آمد، با چنان سرعتي خودم را به بيمارستان رساندم كه كم مانده بود تصادف كنم و آن لحظه از اعماق دلم دخترم را با تمام بديهايش بخشيدم، چون فكر ميكردم حالا كه خودش مادر شده، بيشتر دركم ميكند و قلبش نرمتر ميشود. 3 سال پيش 9 ميليون تومان براي پسرش سيسموني خريدم. برخي تشتهاي حمام نوزاد را كه در بازار تهران نيافته بودم، سفارش دادم از دوبي آوردند. تنها براي حمامش 9 تا لگن در اندازهها و شكلهاي مختلف خريدم. ميخواستم دخترم پيش زنان فاميل شوهرش سربلند باشد و نگويند چون پدر ندارد، مادرش از پس هزينههاي سيسموني برنيامده است. مادر دلشكسته در حالي كه از اعماق درونش آه ميكشد و دستههاي كيفدستي بزرگ را در دستهايش محكم فشار ميدهد، ميگويد: هميشه بهترينها را برايش ميخواستم و هميشه بهترينها را برايش تهيه ميكردم. نميدانم او چرا هيچ وقت خوشحالي مرا نميخواهد و هميشه با رفتارهايش غمگين و افسردهام ميكند. شايد اگر بميرم، قدرم را بيشتر بداند. مسافران زن دوباره در بهت و حيرت فرو ميروند، يهتي كه ديگر از تعجب نيست. بياحترامي يك جوان به زن مسافر غريبه را شايد به حساب جواني و ناداني فرد بگذارند، اما بدرفتاري يك دختر با مادرش مثل يك كابوس تلخ ميماندكه در تمام طول مسير45 دقيقهاي ذهنم را درگير ميكند و به هم ميريزد. ياد صحبتهاي نحوينژاد، مديركل امور سالمندان سازمان بهزيستي ميافتم. او كه در جريان تهيه يكي از گزارشهايم موضوع سالمندآزاري پنهان در جامعه ايران را پيش كشيده بود و ميگفت سالمندان مدام از فرزندان خود شكايت دارند و مي گويند بياحترامي بيشتر از پيري و بيماري آزارمان ميدهد و برخي از آنها با پاي خود به خانه سالمندان ميآيند يا از ما ميخواهند آنها را به خانه بازنگردانيم. من امروز در اتوبوس اين مساله را با تمام وجود درمييابم. چيزي در قلبم فرو ميريزد، وقتي در چشمان اين مسافر زن و بهتي كه معلم بازنشسته را فرا گرفته دقيق ميشوم. شايد او هرگز تصور نميكرد همين دختربچههايي كه در كلاس درس مهر مادري را ميآموختند و با او كلمه مادر را تكرار ميكردند، روزي قلب مادري را با بدرفتاريها و بيمهريهايشان به درد بياورند. شايد او هرگز نميخواهد باور كند كه در جامعهاش چه اتفاقي افتاده يا ميخواهد بيفتد. صداي او كه تا چند لحظه پيش تمام اتوبوس را پر كرده بود و از همه جاي اتوبوس به گوش ميرسيد، حالا به سكوتي تبديل شده كه گويي تمام اتوبوس را نيز در برگرفته است؛ چون ديگر كسي نه اظهار نظر ميكند، نه نصيحت و من در حالي كه با چشمان بهتزدهام گامهاي ضعيف مادر دلشكسته را دنبال ميكنم، از اتوبوس پياده ميشوم. نرگس رضايي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 421]