واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: توی كوچه مدرسه بود. راهی كه همیشه می رفتیم و می آمدیم؛ پیرمرد خنزرپنزری همیشه آنجا می ایستاد و نگاه مان می كرد. از جلوی در مدرسه تا دم در خانه برای ما دختر بچه های دبستانی، او مظهر همه ترس ها، واهمه و حس ناامنی ای بود كه بزرگترها از دنیای بیرون از این قلمرو برایمان به تصویر كشیده بودند. سال ها گذشت. ما بزرگ و بزرگتر شدیم و خاطره پیرمرد خنزرپنزری و ترسی كه از او داشتیم هم دورتر و دورتر شد. اما ما همچنان در هر قدم كه برمی داشتیم و راهی كه می رفتیم ، خودمان را نزدیك و نزدیك تر به واقعیتی می دیدیم كه آن سال ها بزرگترها تلاش داشتند از دنیای پیرامون برایمان به تصویر بكشند و شاید آن پیرمرد كوچه مدرسه تنها جلوه كوچك و ساده ای از حجم این واقعیت ها بود. ما بزرگتر شدیم. درس خواندیم، دانشگاه رفتیم، آدم های زیادی را سر راه مان دیدیم و حس كردیم شاید باید هشدارهای بزرگترها را جدی تر بگیریم. گاهی در معرض قضاوت ها، برخوردها و تجربه هایی قرار گرفتیم كه یا باید از تیررس شان كنار می رفتیم و مثل دیدن همان پیرمرد خنزرپنزری، وقتی از ته كوچه مدرسه پیدایش می شد، جیغ كودكانه ای می كشیدیم و فرار می كردیم، از چارچوب در خانه می گذشتیم و می گذاشتیم حس خوب و گرم امنیت جاری در آن در آغوش مان بگیرد، یا باید می ایستادیم و به خودمان نهیب می زدیم و با دنیای اطراف مان با همه واقعیت های خوب و بدش روبرو می شدیم. كدام راه را باید می رفتیم! بدون شك راحله هم در آن شب تاریك پائیز سال ،۸۱ وقتی در اتومبیل پیكانی كه می خواست با آن از خانه مادرش در سه راه آذری به خانه خودش در سعیدآباد شهریار برود، وقتی خودش را در محاصره راننده و مرد جوان همراه او دید، حرف ها و نصایح مادر را به خاطر داشت كه وقتی كوچك بود لابه لای قصه های دختر شاه پریان و چهل گیسو و دزد بغداد دختر كوچكش را از خطرهای واقعی آگاه می كرد كه بیرون از خانه در كمین او بود. آن شب راحله در فكر دختر كوچك چهار ساله اش كه تنها در خانه مانده بود، دستگیره پیكان سفیدرنگ را كشیده بود. پاهایش روی جاده آسفالته سر خورده و ریگ های ریز كف جاده، تمام تنش را پر از زخم كرده بود. راحله جیغ كشیده بود و در سیاهی شب و خلوتی جاده، دوباره بازتاب صدای خودش را شنیده بود. ضربه محكمی به سرش خورده بود و حالا یكجا حرف های نصیحت گونه مادر و چهره دختر كوچك چهار ساله اش را از یاد برده بود. چند ساعت بعد او نیمه هشیار و بیدار روی تخت بیمارستان داشت ماجرا را برای مأمور پلیس تعریف می كرد: «آنها دو نفر بودند. اول كه من سوار شدم یك زن و مرد دیگر هم عقب نشسته بودند. كمی بعد آنها پیاده شدند. من ماندم و راننده و مردی كه جلو بود. توی فكر خودم بودم و دلواپسی دخترم، كه یك دفعه مردی كه روی صندلی جلو بود، چنگ انداخت و مقنعه ام را كشید. یك قسمت جاده خلوت بود. ترس برم داشت. گفتم چه كار می كنی. فكر كردم لابد راننده جلویش را می گیرد، اما او فقط خندید. همدست بودند. دستگیره پیكان را كشیدم و در باز شد. مردی كه جلو نشسته بود، آمد صندلی عقب محكم مرا گرفت. راننده ترسیده بود. مدام می گفت: «ولش كن، ولش كن.» نمی دانم چه شد، یك دفعه نور چراغ ماشین روبرویی افتاد توی صورت راننده كه فرمانش كج شد و من پرت شدم بیرون از ماشین...» چند روز بعد راحله نشست در اتاق كلانتری، كنار میزی كه پشت آن افسر مأمور رسیدگی بود و دو نفر متهم اصلی پرونده، یكی با قد كوتاه و لاغر، یكی با چشم های خیره و وحشتزده... چند ماه بعد راحله زل زد به طناب هایی كه در باد تكان خوردند و گردن هایی كه كج از آنها آویزان ماندند و فكر كرد به دخترش و این كه آیا باید او را با همان قصه ها و نصیحت های گاه و بیگاهی بزرگ كند كه مادر برایش تعریف می كرد یا یكسره قصه گویی را فراموش كند و دختر كوچك چهار ساله اش را هل بدهد به درون واقعیت زندگی! ● واكنش تند به اتفاق ساده زن های زیادی مثل راحله تا ته خط یك تجربه تلخ نرفته اند، گاهی در آستانه چنین تجربه هایی قرار گرفته اند یا در نیمه راه، خود را در معرض خطر دیده اند. اما تقریباً در ناخودآگاه جمعی همه زنان حس ترس و واهمه روبرویی با چنین حوادثی وجود دارد. شاید به همین خاطر است كه گاهی حتی پیش از وقوع حادثه ای تا به این حد تلخ و تكان دهنده، آنها همیشه آماده نشان دادن واكنش هستند. واكنش هایی كه با قصد دفاع از خود و به تصور پیشگیری از اتفاقی تلخ تر صورت می گیرد، اما وضع به مراتب بغرنج تری را در آینده موجب می شود. از كنار نرده های سبز رنگ بیمارستان تا جلوی در حیاط دبیرستان دخترانه، راه زیادی نبود. در پیاده رو جلوی بیمارستان بود كه پسر جوانی تكیه داده به نرده ها، به خود اجازه داد كه شال گردن دختر دانش آموز را از سر او بقاپد، بخندد و پا به فرار بگذارد. شال گردن چرخی در آسمان زد و روی لبه جدول جوی آب پیاده رو افتاد. دختر آن را برنداشت. در عوض شروع به تعقیب پسر جوان كرد. به او رسید و زد و خورد بین آنها را پا در میانی مردم پایان داد. اتفاقی كه می شد به سادگی از كنار آن گذشت، با این واكنش تند همراه شد. در حالی كه هر روز در روابط پیچیده اجتماعی هر كدام از اعضای جامعه با چنین درگیری هایی روبرو می شوند آیا باید هر كدام خود، اقدام به دفاع از حریمی كنند كه مورد تعرض قرار گرفته است ! زهرا مریدی، كارشناس ارشد حقوق و وكیل دادگستری معتقد است: «همه این قبیل اتفاق ها به این دلیل می افتد كه مفاهیم حقوق شهروندی هنوز در جامعه ما جا نیفتاده است. هدف غایی بهره مندی جامعه از حقوق شهروندی، رسیدن به امنیت برای تمام اعضای آن است. امنیت كار، زندگی و حضور در اجتماع. امنیت برخورداری از عدالت و حمایت به هنگام تعدی به حقوق فردی و جمعی است كه موجب ایجاد آرامش شده و افراد را به طور شخصی درمقام گرفتن انتقام و زنده كردن حق خود از راه های خشن و غیراخلاقی قرار نمی دهد. در این صورت است كه این خشم جاری، این جوش و خروش و پرخاش موجود در روابط اجتماعی كه این روزها علیرغم عرف و باورهای ما، دخترهای جوان را هم دربرگرفته، به نقطه آرامش می رسد و فروكش می كند.»راضیه هم در آن نیمه شب سرد زمستان سال ،۸۰ وقتی در دفاع از خود و پاسخ به تعدی پسر جوان به حریمش، با ضربه های شیشه او را از پای درآورد، مطمئناً به این فكر نكرده بود كه واكنش او می تواند برای سال ها وضعی مبهم و نامعلوم را برایش رقم بزند. ● زنی گفته اند، مردی گفته اند مادربزرگ هایمان از سال هایی می گفتند كه در اندرونی، امور خانه را رتق و فتق می كردند. نامی و نشانی نداشتند. سال هایی كه در كلام روزانه مردان، خانواده نامیده می شدند و به اسم فرزندان پسرشان معرفی می شدند. حضورشان در مراودات بیرونی آنقدر محو و كمرنگ بود كه اصلاً به چشم نمی آمد. فرهنگ «مردی گفته اند، زنی گفته اند» همان سال ها در ذهنیت آنها جانشین شد و سال ها دختران همین مادرها را براساس همین باور رشد داد و تربیت كرد. برای جامعه ای كه زنانش طبق عرف، باورهای دینی و ارزش های برگرفته از فرهنگ دیرینه آن، همیشه یا به فرشته های مهربانی و نگهبان خانواده ها توصیف شده اند و یا براساس همین باورها روح لطیف شان آنها را از دست زدن به رفتارهای خشن و پرخاشگرانه بازمی دارد، چه اتفاقی افتاده است كه در طول سال شاهد اتفاق هایی است كه اكنون دختران و زنانش هم مجبورند جواب خشونت را با خشونت بدهند ! دكتر مهناز امیرپور مدرس جامعه شناسی دانشگاه می گوید: دخترهای جوان ۱۶ تا ۲۰ ساله دچار نوعی بی تابی شده اند. برای همه چیزعجله دارند. انگار حقوقی را كه گمان می كنند جامعه برای سال ها از قشر زن دور نگه داشته، آنها باید به دست بیاورند. گاهی حس می كنند در جامعه از ابزارهای حمایت كافی برخوردار نیستند. قوانین را ناكافی می دانند و برخی ارزش ها و هنجارها را زیر سؤال می برند. اصولاً معتقدند بسیاری از این ارزش ها اشتباه است و باید تغییر كند و تعدیل شود. بخشی از این احساس ها ممكن است درست باشد. اما آنچه ما باید بدانیم این است كه برای بهبود اوضاع و تغییر دادن شرایط نیازی به ویرانی كامل و خراب كردن همه چیز نیست. ضعف عملكردها و فعالیت های ناكافی نهادهای مختلف، منجر به سست شدن برخی ارزش ها شده است. ارزش هایی كه وقتی در جامعه احترام بیشتری داشتند كمتر شاهد این قبیل ناهنجاری ها بودیم. بنابراین باید دوباره به تقویت همان ارزش ها از طریق نهادهای فرهنگ ساز جامعه مثل خانواده و رسانه ها و نهادهای تربیتی دیگر باشیم. بپذیریم كه پایه همه ارزش ها و باورهای ما از خانواده است. فاطمه امیری گزارش: روزنامه ايران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 472]