واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: تاریخ - ویژه نامه گروه تاریخ خبرآنلاین در سالگرد انقلاب اسلامی/ گفت وگو با " طاهره سجادی" که شکنجه های عجیب ساواک را چشیده است. محمدرضااسدزاده - گفت وگو با "طاهره سجادی" سخت است. چون گفتن و شنیدن از بدترین حالات زندان و سخت ترین شکنجه ها شنیدنش درد آور است چه رسد به چشیدن و تحمل کردنش. او و همسرش مهدی غیوران یکی از مبارزانی بودند که سخت ترین شکنجه های ساواک را تحمل کردند. اگرچه خاطرات زندان برای مادر شهیدی چون او که استقامتش مثال زدنی بوده و هست، آنچنان سخت نمی نماید، زیرا به قول خودش جز مسیری "زینبی گونه" پیش رویش چیزی نمی دیده و نیرویی آسمانی صبر و تحملش را افزون می کرده است. زن پر استقامتی که به عنوان یکی از نیروهای مبارز مسلمان در کنار همسرش مهدی غیوران فعالیتها و مبارزات سیاسی خود را از دههی پنجاه آغاز کرد. او به دلیل ارتباط با پرونده ترور آمریکاییها در ایران دستگر و تحت شکنجههای سخت قرار گرفت. غیوران و همسرش طاهره سجادی با این تصور که کمک به سازمان، کمک به نهضت اسلامی است، خانه و زندگی خود را در اختیار اعضای آن قرار دادند. با آگاهی ساواک از این ارتباط و همکاری، طاهره سجادی و همسرش دستگیر شدند و زیر سختترین شکنجهها قرار گرفتند. او به پانزده سال زندان و غیوران به حبس ابد محکوم شد. وی در سال ۱۳۲۱ در خانوادهای مذهبی در تهران متولد شده و در سال ۱۳۳۸ با مهدی غیوران یکی از مبارزان مومن، ازدواج کرده است. سجادی از این پس بیشتر در مسایل سیاسی وارد شد و پس از نهضت امام خمینی، به عنوان یک زن مسلمان بیشتر نسبت به جامعه خود احساس مسئولیت کرد. آخرین دوره زندان او به همراه همسرش در سال ۱۳۵۴ بود که دستگیر و شدیدترین شکنجهها را تحمل کردند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز فرزندش درجریان دفاع مقدس به شهادت رسید. به سراغ این زن مبارز رفتیم تا از خاطراتش بشنویم. از چه زمانی با فضای سیاسی و مبارزات علیه رژیم پهلوی گره خوردید؟ یادم میآید که مادرم علاقه خاصی به فدائیان اسلام و عملکرد آنها داشتند. خود من هم هر وقت از جلوی مغازه نجاری شهید خلیل طهماسبی که در کوچه ما قرار داشت، عبور میکردم و به مدرسه میرفتم، سؤالات زیادی در ذهنم مطرح میشدند و در مجموع با عالم سیاست و مبارزه، بیگانه نبودم. وقتی ازدواج کردم، جسارت و شهامت آقای غیوران برای تن سپردن به امواج بلا و ثبات رأی و اسقامت ایشان در راه اعتقادشان در عین حال که به من اعتماد و دلگرمی میداد، گاهی هم مرا به شدت نگران میکرد. پس از ازدواج بیشتر وارد مبارزه شدید؟ بله. اول دلهره یا اندوهی نداشتید که چرا زندگی تان درگیر مبارزه است؟ راستش اول کمی این فضا بود. به تدریج این نکته را درک کردم که هر کسی مسئولیتی دارد و باید آن را به انجام برساند و آن قدر این نکته را به خود تلقین کردم تا آن حال اندوه و بیحوصلگی در من از بین رفت و کاملاً بر خود تسلط پیدا کردم. یادم هست اولین باری که احمد رضایی را شخصاً دیدم، آقای غیوران چمدان را به من نشان دادند و دیدم که ظاهراً در آن جز یک قرآن و یک کفش چیز دیگری نیست. بعد کاغذی را به من دادند و گفتند که آن را طوری در لباسشان جاسازی کنم که معلوم نباشد. من همیشه مراقب بودم اطلاعاتی را که ضرورتی ندارند، کسب نکنم، چون میدانستم در صورت فشار و شکنجه هر چه کمتر بدانم بهتر میتوانم با شرایط کنار بیایم. یادم هست که آن کاغذ را لوله کردم و لای درز شلوار دوختم وآقای غیوران با کت چهارخانه و کراوات و سرو وضع بسیار غلط اندازی به فرانسه رفتند. شکنجههایی که شما در آن سالها تحمل کردید، چقدر امروز در نظرتان عذابآور و دردناک است؟ به اعتقاد من آن چیزی که رویدادی را در نگاه فردی، هولناک و عذابآور جلوه میدهد، خود آن رویداد نیست، بلکه تصور و هدفی است که فرد از تحمل آن وضعیت در ذهن دارد. زمانی که آن شکنجهها را تحمل میکردم، شاید به این وضوح متوجه این نکته نبودم، ولی اینک که آن ماجراها را در دورنمای زمان قرار میدهم و از جنبههای گوناگون به آن مینگرم، میبینم هرچه بود زیبایی بود و عشق و ایمان. از شما چه پنهان غالباً دلم برای طاهره آن روزها و آزارهایی که بر من، شوهرم، فرزندانم و بستگانم روا شد، تنگ میشود! دورانی که زندان بودید، حس نمی کردید فرزندانتان در خطر باشند؟ چگونه مبارزه با تربیت فرزندان قابل جمع بود؟ انسانها در عرصههای دشوار و مصائب و مشکلات جانگاه است که یکدیگر را میشناسند و به ارزشهای وجودی هم پی میبرند و محبت و عشق حقیقی براساس شناخت عمیق و واقعی است که شکل میگیرد، ادامه پیدا میکند و اثربخش میشود. به اعتقاد من آن چیزی که سبب شد فرزندان ما به رغم دوری از ما و نگرانیهای ناشی از زندان و شکنجه پدر و مادرشان، سالم و صحیح رشد کنند و دچار کجروی و انحراف نشوند، همین شناخت صحیحی بود که از راه و روش ما داشتند و با تمام سختیهایی که بر آنها روا میشد تحمل میکردند و به عشق ما نسبت به خودشان ایمان داشتند. شما طوری از شکنجه و زندان صحبت میکنید که انگار روزهای خوشی را در آنجا سپری کردهاید. دراین مورد بهتر است خاطرهای را نقل کنم. یک بار به شدت مرا شکنجه کردند تا اخباری را در مورد افرادی از دهانم بیرون بکشند. من میدانستم که همسرم آقای غیوران هم به شدت تحت شکنجه هستند و بسیار نگران سلامتی ایشان بودم. از شکنجههایی که به خصوص در سالهای 53 و 54 بر زندانیان سیاسی تحمیل میشد همگان کم وبیش مطلع هستند. نکته مورد نظر من این است که وقتی زیر شکنجههای هولناک، جانم به لبم رسید، فقط یک عبارت آرش، شکنجهگر وحشی، چنان سرور و شعفی دردلم پدید آورد که هرگز چنین شادی عمیقی را در عمرم تجربه نکردهام. او گفت که هر چه آقای غیوران را کتک زده و شکنجه کردهاند، اعتراف نکرده است. یادم میآید که از آن لحظه به بعد نه شکنجهای توانست آزارم بدهد ونه ذرهای ترس داشتم. توصیف چنین شادمانیهای یگانهای با کلمات ممکن نیست و فقط کسانی میتوانند چنین احساساتی را تجربه کنند که خودشان در چنان موقعیتهایی قرار بگیرند و بدانند که ارزش تک تک کلمات و تأثیر آنها تا چه حد است. شما دریک عملیات برای فراری دادن محسن خاموشی و صمدیه لباف دخالت داشتید. بعد بازداشت و زود آزاد شدید. چرا و چه شد؟ خاطره آن عملیات را بگویید؟ سال 53 بود که رئیس کمیته مشترک زندیپور، به دست اعضای سازمان مجاهدین کشته شد. محسن خاموشی و صمدیه لباف در این عملیات شرکت داشتند و پس از خاتمه عملیات برای رد گم کردن، دو سه اتومبیل عوض میکنند. قرار بود آخرین اتومبیل را من و آقای غیوران، پشت یک پارک تحویل بگیریم. ما با ماشین خودمان به آنجا رفتیم. در این موقع پیکانی آمد دو نفر که بعدها فهمیدم محسن خاموشی و صمدیه لباف هستند از آن پیاده شدند و سوئیچ را به آقای غیوران دادند. فردی زیر شکنجه میگوید که غیوران ماشین را تحویل گرفته و خانمش هم همراهش بوده است. بعد از آن که به سراغ آقای غیوران رفتند و او را دستگیر کردند به من اطلاع دادند که ممکن است به سراغ من هم بیایند. آنها چیز زیادی درباره من نمیدانستند. من خانه را مرتب کردم و حتی فواره آب را هم باز گذاشتم تا چنین وانمود کنم که از هیچ چیز خبر ندارم و اتفاقاً این شگرد من مؤثر هم بود. در هر حال آنها مرا به کمیته مشترک بردند و من در آنجا به محض اینکه شنیدم که خانمی در ماشین غیوران بوده، بنای داد و فریاد گذاشتم که : «پس شبها که دیر به خانه میآیی، به سراغ همسر دیگرت میروی.» هرچه آقای غیوران قسم و آیه میخورد که این طور نیست ، من سماجت بیشتری نشان میدادم . کار به جایی رسید که آنها از این بابت به شدت هیجانزده شدند و با صدای بلندی میخندیدند و به آقای غیوران طعنه میزدند که: «حالا برو جواب زنترو بده!» آقای غیوران باز قسم میخورد که پای زنی در میان نیست و من سرصدا و اعتراض و فریاد که معلوم شد چطور عمرم را بیهوده به پای او هدر دادهام. عضدی که در شقاوت و رذالت نظیر نداشت، بالاخره دستور داد مرا بیرون بفرستند و گفت: «من فکر کردم تو هم مثل او هستی، ولی معلوم میشه این طور نیست. معلوم نیست این نامرد چرا سراغ زن دیگهای رفته؟» آنها به تصور اینکه من زن سادهای هستم، مرا به خانه برگرداندند. چنین رویدادی واقعاً در کمیته مشترک پیش نمیآمد ولی در کمال حیرت باورشان شد و مرا رها کردند. البته مأمورها دوسه روزی در خانه ما بودند و من هم از آنها مثل یک زن سادهلوح پذیرایی میکردم و از آنها میخواستم که کاری به شوهرم نداشته باشند. در هر حال، سه روز بعد خیالشان از بابت من راحت شد. آنها قدرها هم که ادعا میکردند آدمهای باهوشی نبودند. از شکنجه های همسرتان در ساواک بگویید. آقای غیوران در زندان تحت شدیدترین شکنجهها قرار داشتند و حتی مدتی به حالت اغما فرو رفتند. در مرداد سال 54، مأمورین ساواک با علم به همه مطالب به سراغ من آمدند. البته این بار دیگر نمیتوانستم ادای یک زن ساده را در بیاورم ما در منزلمان جای مخفی داشتیم که سرانجام مأموران آن را پیدا کردند. هنگامی که مرا به کمیته مشترک میبردند، از دستگیری آقای غیوران بسیار اظهار خوشحالی کردند. در زندان کمیته هیچ شکنجهای به اندازه شنیدن فریاد افراد دیگری که شکنجه میشدند آزاردهنده و زجرآور نبود. یادم هست که در روز چهارم آبان یعنی تولد شاه، دختر بسیار جوانی را به شدت شکنجه میدادند و من در اتاق بازجویی صدای فریادهای او را میشنیدم و داشتم از پا در میآمدم. بعدها هرچه سعی کردم بفهمم او چه کسی بوده است نتوانستم که احتمالاً زیر شکنجه از بین رفت. آقای غیوران در اثر شکنجه و شوک الکتریکی فلج شده و مدتی در حالت اغما به سر بردند. ساواکیها احتمال میدادند که ایشان از بین بروند. یک شب آرش، بازجوی بیرحم با نهایت توحش با کابل به جان من افتاد و گفت که شوهرم را کشته ولی نتوانستهاند از او اطلاعاتی را به دست بیاورند. یادم میآید از تصور شهادت آقای غیوران و لو نرفتن اطلاعات به قدری خوشحال شدم که درد شکنجههای او را از یاد بردم. کمیته مشترک تنها جایی بود که انسان آرزو میکرد عزیزانش بمیرند و کسی را لو ندهند. من بسیار به آقای غیوران علاقه داشتم و فکر دور شدن از ایشان، بسیار مضطربم میکرد، ولی آن روز واقعاً از شنیدن خبر شهادت ایشان، احساس آرامش کردم. یادم میآیدهنگامی که نگهبان، بدن زخمی و کبود مرا به سلولم برمیگرداند، احساس سبکبالی میکردم. حس میکردم خداوند بار بسیار سنگین را از روی دوشم برداشته است. تنها چیزی که آزارم میداد تصور بیپدر ماندن فرزندانم بود اما وقتی فکر میکردم آقای غیوران از رنج شکنجهها راحت شدهاند دلم را شادی عجیبی میلرزاند. در آن فضاهای سخت چگونه خود را حفظ می کردید؟ صبر و تحملتان تمام نمی شد؟ یادم میآید که دائماً ذکر «یا غیاثالمستغیثین» و «یا ارحمالراحمین» را بر لب داشتم و سوره انشراح را هم تکرار میکردم و هم روی دیوار سلولم مینوشتم. در اواخر دورانی که در سلول انفرادی بودم دیگر به اندازه سابق بازجویی و شکنجه نمیشدم و فرصت پیدا کرده بودم نگاهی به دیوارهای زندان بیندازم. سلول کاملاً تاریک بود و فقط در مدت کوتاهی از روز به اندازه یک سکه، آفتاب به داخل سلول میتابید. در آن نور کم روزی روی دیوار سلول، اشعاری را خواندم که بسیار به من روحیه دادند. از جمله یکی از زندانیها نوشته بود: این ذره ذره گرمی خورشیدوارههایک روز بیگمانسرمیزند زجائیی و خورشید میشود چندین شعر زیبای دیگر هم بود. من هم با سنجاقی که پنهان کرده بودم، سوره انشراح را به دیوار نوشتم، «به راستی که با هر سختی آسانیای است.» /62
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 610]