محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1847255004
امير آراسته: 2 هزار ساعت فيلم ويديويي از بازسازي عملياتهاي دفاع مقدس داريم
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: امير آراسته: 2 هزار ساعت فيلم ويديويي از بازسازي عملياتهاي دفاع مقدس داريم
خبرگزاري فارس: مشاور نظامي فرمانده معظم كل قوا گفت: دو هزار ساعت فيلم ويديويي از بازسازي عملياتهاي مختلف داريم كه صياد با عناصر سپاهي و ارتشي گرفته است.
به گزارش خبرگزاري فارس، دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله خامنهاي به مناسبت هفته دفاع مقدس گفتگويي را با امير "ناصر آراسته" جانشين اسبق فرمانده كل ارتش و مشاور نظامي فعلي فرمانده كل قوا منتشر كرده كه در مقدمه آن به قلم مصطفي غفاري آمدهاست: وقتي فيلم از كرخه تا راين ابراهيم حاتميكيا را اوايل دهه هفتاد در نوجواني ميديدم، همهاش چهره امير "آراسته" پيش چشمم ميآمد كه همان روزها براي درمان جراحت چشمانش به آلمان ميرفت. وجود جراحتهاي متعدد در بدن و آثار آن، آن روزها هم خيليها را از سرنوشت امثال او نگران ميكرد، اما تقدير اين بود كه از ميان يادگاران دفاع هنوز كساني بمانند و حماسه و عرفان جنگ را خودشان حكايت كنند.
با آنكه وقت بازنشستگي رسمي ناصر آراسته شده اما از افسران جوان و تحولگراي ارتش، خيليها او را مرشد و راهنماي خود ميدانند؛ بهخصوص حالا كه ديگر صياد نيست. همان صفا و مايههاي معنوي با روح نظاميگري در رفتار امير ديده ميشود. با وجود هفتاد درصد جانبازي و جراحتهاي يادگار از دفاع -به خصوص مشكل ديد به خاطر مصنوعي بودن يكي از چشمها و كمبينا بودن ديگري- كوهنوردي ورزش مورد علاقه اوست و تا حالا چندبار قله دماوند را فتح كرده است. جانشين اسبق فرمانده كل ارتش و مشاور نظامي فعلي فرمانده كل قوا، شاگرد، همكار و ناظر بر وصيت شهيد صياد شيرازي بوده است.
* شما از دوستان و همرزمان شهيد صياد بوديد؛ مدت زيادي در موقعيتهاي مختلف، با ايشان همكاري داشتيد؛ شايد تا آخرين ساعات پيش از ترور ايشان. نوع روابط ايشان را با فرمانده كل قوا چگونه ديديد؟
صياد نگاهش به فرمانده با نگاهي كه در ارتشهاي دنيا هست، فرق داشت. در نظام اسلامي، شهيد صياد فرمانده را- چه رهبر معظم انقلاب بود و چه حضرت امام رضوان الله تعالي عليه- نايب امام زمان(عج) و امر آنها را با واسطه، امر حضرت حق ميدانست. اين نكته حساسي است. او بر اين اساس در مقابل فرماندهاش باب اجتهاد باز نميكرد. در عين حال و با همه اطاعت و تقيدي كه نسبت به فرماندهاش داشت، براي حفظ حريم ولايت و حفظ منافع نظام، خودش را مقيد ميدانست كه نظرات كارشناسياش را به فرمانده بدهد. نه اطاعت از فرماندهاش باعث ميشد كه نظراتش را ابراز نكند، نه داشتن نظرات كارشناسي باعث ميشد كه باب اجتهاد در مقابل فرماندهاش باز كند. جمع اين دو كار سختي است اما شهيد صياد به راحتي انجامش ميداد.
روزي ما مسؤولان نيروهاي مسلح رفتيم خدمت آقا. همه فرماندهان نيروهاي مسلح نبوديم، شايد جمعمان ميشد چهل نفر، پنجاه نفر. طبقات بالاي نيروهاي مسلح بودند؛ فرماندهان سپاه، فرماندهان ارتش و ستاد كل؛ جمع محدودي بوديم. قبل از اينكه آقا بيايند و شروع به صحبت كنند، دست من روي زانوي شهيد صياد بود. دست او هم روي دست من. خيلي با هم مأنوس بوديم. تا كلام آقا شروع شد، ايشان دستش را از زير دست من كشيد، دفتر يادداشت و قلمش را از جيبش درآورد و رفت سراغ نوشتن. اين عقده شده بود براي من. ناراحت بودم كه چرا اين كار را كرد؟ چهار پنج روز بعد از همين ماجرا بود كه شهيد شد.
جلسه تمام شد، وقتي از حسينيه به سمت راهرو آمديم تا برويم بيرون، يقه شهيد صياد را گرفتم! -آن موقع ديگر با هم صميمي بوديم. روزهاي اول آشناييمان بحث شاگرد و فرمانده بود؛ ولي ديگر رفيق شده بوديم- گفتم كه حاج علي! من يك سؤال دارم. گفت: بفرما! گفتم: آقا كه داشتند صحبت ميكردند، شما همه اينها را يادداشت ميكرديد. اولاً قبلش دستتان روي دست من بود، ما را بينصيب گذاشتيد! خنديد؛ گفت حالا ميتوانيم توي ماشين با هم باشيم. در صورتي كه ماشينمان سوا بود؛ ميخواست از من دلجويي كند.
گفتم: حالا من سؤالم اين است كه اين صحبتهاي آقا را اخبار ساعت دو پخش ميكند- ما صبح خدمتشان رسيديم، ساعت حدود ده بود؛ چون فرمايشات كلاني بود راجع به مديريت نظامي نيروهاي مسلح، آنجا فيلمبرداري رسمي ميشد؛ نه فيلمبردارياي كه خصوصي است- ساعت 9 شب هم اخبار تلويزيون كامل اين را پخش ميكند. يعني اين برنامه در دو نوبت كاملاً پخش ميشود. بعد هم كه ضبط شدهاش را آقاي شيرازي(از مسئولين دفتر رهبر معظم انقلاب) به شما خواهد داد. دليل اين نوشتن چه بود؟ ما كه اخبار را ميشنويم؛ دفتر آقا هم كه اين را براي شما ميفرستد، اين نوشتن براي چي بود؟ هم ناراحت بودم از اين حركتي كه كرده بود و هم اينكه يقين داشتم- چون با صياد از سال پنجاه و چهار ما بوديم- كه همه كارش با دليل است.
ميدانستم شهيد صياد توي نيروهاي مسلح از آن آدمهايي است كه لحظهاي را بيدليل كاري نميكند. همه كارهايش روي دليل و حكمت است. گفتم حالا اين را هم ازش سؤال كنم، پاسخ به من ميدهد و يك چيزي ازش ياد ميگيرم.
با من رفيق بود. برگشت گفت: آراسته؛ تو حقوقداني! گفتم: نه من حقوق بگيرم! حقوقدان نيستم. گفت: نه، حقوقداني ديگر. گفتم: خب منظورتان چي هست؟ گفت: تأخير در اجراي دستور فرمانده از نظر قانون جزا يا قانون كيفري نيروهاي مسلح جرم است يا نه؟ گفتم: بله؛ ولي ربطي به سؤال من ندارد. گفت: عدم اجراي دستور فرمانده كه جرم هست؟ گفتم: بله جرم محرز است؛ تأخير در اجراي دستور يا سهلانگاري هم جرم است. گفت: بسيار خب. گفتم: ولي حاجي اينها جواب سؤال من نبود. گفت: من فكر كردم تو آنقدر باهوشي كه گرفتي پاسخت را. گفتم: نه نگرفتم؛ شما بگو. گفت: آقا اينجا فرمايشاتي داشتند. مردم عادي يا شايد برخي از نيروهاي مسلح- آنهايي كه عميق نگاه نميكنند- اين را سخنراني تلقي ميكنند. ميخواست به من بگويد تو هم سخنراني تلقي كردي!
بعد صياد ادامه داد: خب هشتِ شب يا نه شب يا دوي بعد از ظهر هم ميتوانند اين سخنراني را از اول تا آخرش تماشا كنند. منِ نظامي، اين را سخنراني تلقي نكردم. فرماندهم بياناتي براي من دارد؛ من آن را اوامر فرماندهي تلقي كردم. همه اينها را نوشتم. نميتوانم صبر كنم تا دفتر آقا متن فرمايشات را به من بدهد. تا آن موقع ميشود فردا يا پس فردا. نميتوانم تا دوي بعد از ظهر هم بنشينم، اخبار ساعت دو را ببينم، بعد يادداشت كنم. اگر از اينجا رفتم تا ستاد كُل، عمرم كفاف نكرد، حضرت حق جان من را ستاند، در آن دنيا نميتوانم به خداوند بگويم: من منتظر بودم بروم ستاد كل اخبار را بشنوم يا بخشنامه را از دفتر آقا بگيرم؛ بعد ببينم كدام يك از اينها را چگونه اجرا كنم! من پاسخي براي خدا در تأخير اجراي دستور فرماندهام ندارم. همه فرمايشات ايشان را نوشتم تا وقتي از اينجا سوار ماشين ميشوم بروم ستاد كل، چهل دقيقه يا چهل و پنج دقيقه كه در راه هستم، دستورات آقا و تدابير ايشان را تبديل به دستور ميكنم.
ما نظاميها ميگوييم تدبير فرمانده، يعني ديدگاه كلي او. ما ديدگاه كلي و راهنمايي فرمانده را ميگيريم و بايد آن را به دستور تبديل كنيم. بعد دستورها را در قالب دستورالعمل درميآوريم؛ آن را ابلاغ ميكنيم. نفري كه اين را ميگيرد، بايد اجرا كند. بعد بايد بر فرآيند اجرا نظارت شود. كار ستادي اينطوري است.
صياد ميگفت من وقتي سوار ماشين ميشوم تا برسم به ستاد كل، تدابير و راهنماي فرمانده كل قوا را به دستور تبديل ميكنم. به ستاد كل كه رسيدم نامهاش را آماده ميكنم و ميدهم براي تايپ. بعد تصحيح و امضاء ميكنم، آقاي دكتر فيروزآبادي هم امضاء ميكنند تا به نيروهاي مسلح ابلاغ شود و به عنوان "تدابير" فرمانده تبديل به "امر" شود. بعد هم در ستاد كل نظارت ميكنم بر اجرايش. آقا به من دستور ابلاغ كردند؛ من دستورهاي ايشان را بايد بلافاصله اجرا كنم تا اگر جانم گرفته شد، پاسخي داشته باشم براي حضرت حق كه من لحظهاي در اجراي امر فرماندهام تأخير نكردم.
* راجع به ارائه مشاوره يا نحوه برخورد با يك فرمانده ارشد؛ آيا ميشود با ادبيات غيرنظامي، نام اين را «نقد» گذاشت؟
ما ميگوييم ارائه نظر كارشناسي؛ يعني يك فرمانده به عنوان كارشناس، بايد نظر كارشناسي به فرمانده بالاترش ارائه كند.
* درباره اين هم خاطرهاي داريد؟
در عمليات بدر، حضرت امام كه فرمانده كل قوا بودند، فرماندهي را تفويض كردند به آقاي هاشمي رفسنجاني. در قرارگاه مركزي كربلا، يا قرارگاه سرفرماندهي خاتمالانبياء طرح اين عمليات مطرح شد. طرح را هم برادران بزرگوار سپاه داده بودند. خب هركسي براي عمليات طرحي ميداد و نظرات مختلفي ابراز ميشد. صياد با نظريات كارشناسي خودش، مخالف اجراي عمليات بدر بود. كارشناسان طراح و عملياتي اطلاعاتي ارتش ديدگاههايي را به ايشان منتقل كردند. او هم اين ديدگاهها را تجزيه و تحليل كرده بود و دقيقاً مخالف بود با اجراي اين عمليات. اتفاقاً عمليات بدر نافرجام شد و اهدافش تأمين نشد اما بزرگترين حسنش اين بود كه نشان داد نيروهاي مسلح در هر شرايطي ميجنگند و در هر شرايطي حالت هجومي دارند. صياد ديدگاهها و نظرش را داد و صريحاً گفت كه من مخالف اجراي اين عملياتم.
قرارگاه رده بالاتر كه قرارگاه كربلا يا خاتم الانبياء بود، با فرماندهي آقاي رفسنجاني بايد نظرات جمع را ميگرفت. نظر صياد، فقط يك نظر بود. قرارگاه فرماندهي بايد نظرات سپاه پاسداران، جهاد سازندگي، سازمان تبليغات جنگ، مسؤولين كشور و... را هم ميگرفت. اينها را ميآورد به حضرت امام ارائه ميداد. همه دخيل بودند در اجراي عملياتي كه بايد با پشتوانه ملي انجام ميشد. ديدگاهها درباره اين عمليات هم رفت تا به مرحله تصويب فرماندهي كل برسد. در قرارگاه كربلا با همه مخالفتها، طرح اين عمليات تصويب شد. به نظر حضرت امام(ره) هم رسيد و ابلاغ شد. نظريه كارشناسي صياد مخالف ديدگاه قرارگاه و سرفرماندهي بود اما رأي او در اقليت قرار گرفت.
وقتي طرح ابلاغ شد، صياد نيروهايش را جمع كرد؛ گفت: تا اين لحظه من با اجراي عملياتي با اين عنوان، در اين مقطع و با اين مشخصات مخالف بودم. اما از اين لحظه كه دستور بر اجراي اين عمليات صادر شده به بعد، من عامل اين عملياتم، از ديگراني كه اين طرح را دادند، محكمتر خواهم ايستاد و هيچ تخطياي را هم نخواهم بخشيد و به گونهاي عمل كرد كه حقيقتاً آخرين نفري كه صحنه عمليات بدر را ترك كرد، خودش بود. گفت ميخواهم خداي من و امام من گواه باشند بر اينكه من فقط نظر كارشناسيام را دادم اما در اجرا محكمتر از ديگران بودم.
عزيزاني شاهد اين ادعا هستند. برادر عزيزم آقاي رحيم صفوي خودش شاهد است. ايشان ميگفت- شايد هم برادر رشيد بود- كه لوله تانكهاي عراقي ديده ميشد. تانكهاي عراقي خيلي نزديك آمده بودند و گلولههايشان جلوي پاهايمان ميخورد. ديگر كسي از پلي كه زده بودند و نيروهاي ميخواستند از طريق آن عقبنشيني كنند، عبور نميكرد. در چنين موقعيتي بچههاي سپاه دو تا قايق تندرو آوردند، به آقا رحيم و صياد و جمعي كه آنجا بودند، گفتند سوار شويد، برويد. الان تانكها ميرسند. بايد فرمانده ارتش و فرمانده سپاه پاسداران را سوار ميكرد، ميبُرد وگرنه اسير ميشدند. صياد گفت من نميآيم؛ من به امامم قول دادم تا پاي جان در اين عمليات بايستم.
فانوسقه صياد را دو سه نفري گرفتند- جثهاش هم كوچك بود؛ ورزيده بود ولي وزن سنگيني نداشت- بلندش كردند، انداختندش توي قايق تندرو. آقا رحيم را هم انداختند توي قايق؛ او هم ميخواست بايستد. اما وقتي دستشان از فانوسقه صياد جدا شد و قايق پانزده بيست متر توي آب پيش رفت، صياد خودش را انداخت توي آب و گفت برويد؛ من هر وقت مطمئن شدم كه ديگر سربازي، بسيجي، سپاهي آن طرف نمانده، ميآيم؛ نگران من نباشيد. دو سه تا از اطرافيانش هم مجبور شدند از قايق بپرند پايين؛ نميشد تنهايش بگذارند.
وقتي به خشكي رسيدند، ديدند يك نفري از دور دارد با چهره دود گرفته و سياه ميآيد. يك افسر از لشكر 21 بود. دود باروت صورتش را گرفته بود. صياد بغلش كرد و گفت كسي هم پشت سرتان مانده؟ گفت: هيچكس نمانده؛ آن كسي كه مانده نميتواند بيايد؛ يا مجروحي است كه بر زمين مانده يا جنازه شهيد است. پشت سر من عراقيها هستند. اگر پنج دقيقه ديگر بايستيد، نيروهاي پياده عراق و تانكهايشان بهتان خواهند رسيد. من آخرين نفر هستم. صياد وقتي مطمئن شد، همراه با آنها با قايقي كه آنجا نگه داشته بودند، سوار شد و منطقه عملياتي را ترك كرد.
در عملياتهاي ديگر هم چنين چيزهايي ميشد؛ مثل عمليات قادر، عمليات والفجر نُه و... كه صياد نظر كارشناسي يا تدبير و راهنمايياش را عرضه ميكرد؛ بعضي وقتها تصويب ميشد و بعضي وقتها هم آنطور كه دلخواهش بود، عمل نميشد. هر كاري در نظام همينطوري است؛ در جنگ بهخصوص. گاهي دلايل طرفهاي ديگر برنده ميشود و در رأيگيري، چيز ديگري تصويب ميشود.
صياد در مقابل فرماندهاش با صراحت بود، با صداقت بود و با امانت. با فرمانده رده بالايش اولاً صريح بود. نميگفت قربان همهچيز به وفق مراد است! مثل زمان طاغوت نبود كه ميگفتند همه چيز درست است. او با صراحت ميگفت و در صراحتش صداقت بود. يعني كم و كاستي نميگذاشت و امانتدار بود. اگر هم دستور داده ميشد، فرمانبردار بود و اجرا ميكرد.
* از نوع برخوردهاي رهبر انقلاب با شهيد صياد خاطرهاي به ياد داريد؟ نوع پيوند و رابطهشان چطور بود؟ فقط فرمانده و فرمانبردار بود؟
برداشت من اين است كه فرمانده كل قوا صياد را آدم بسيار صادق و خالصي ميدانستند. در برخوردهاي ايشان با صياد، كاملاً مشخص بود كه كلام صياد برايشان كلامي همراه با صداقت است و عمل صياد را هم عملي با خلوص ميبينند. اين نگاه، دو طرفه بود. يعني همينگونه برداشت را- خارج از بُعد ولايي- شهيد صياد نسبت به آقا داشت؛ در كلام آقا نسبت به زيردست نظامياش صداقت همراه با صراحت ميديد و اصلاً شبههدار نبود.
يادم هست يك جلسهاي دور هم جمع بوديم. صياد آن موقع رئيس بازرسي ستاد كل نيروهاي مسلح بود. رفته بودند مناطق را بازرسي كرده بودند و قرار بود گزارش بدهند حضور فرمانده كل قوا. مسؤولين رده بالاي نيروهاي مسلح همه جمع بودند. عزيزي آمد و از منطقه خودش گزارش داد. ديگري آمد، گزارش داد تا نوبت به گزارش شهيد صياد رسيد. صياد بلند شد گزارش محكمي در آن جلسه داد؛ خيلي مجمل ولي عميق.
در يك فرصت كوتاه، بايد گزارش كلاني ميداد. معلوم بود مدتها كار كرده تا اين گزارش را نوشته. روي گزارشش كار كرده بود تا در آن زمان كوتاه، لوث نشود. وقتي اين گزارش را داد، شخص ديگري بلند شد از گزارش صياد نقد كرد كه نه اينطور نيست؛ از يگاني كه صياد ايراد گرفته بود، دفاع كرد. آقا آن دفاع را هم گوش كردند؛ بعد فرمودند: «به تمام صحبتهاي آقاي صياد، عمل شود!» اين نشان دهنده صداقت صياد و اعتماد فرمانده كل قوا به او بود. با اينكه طرف ديگر آمده بود و دفاع كرده بود، آقا يقين داشت به كلام صياد. آن نفر هم نفر شخص كمي نبود؛ صاحبنظر و انسان ولايي بود؛ واقعاً هم مطيع فرمانده كل قوا بود؛ ولي آقا صياد را مثل چشم خودشان گذاشته بودند به كار بازرسي و به اين چشم اطمينان داشتند. شايد به همين دليل بود كه در ميان اينهمه شهيد كه ما داديم، آقا فقط به تابوت صياد بوسه زدند. ما خيلي شهيد داديم، بعد از صياد هم شهيد داديم، قبلش هم شهداي بزرگي داديم، هركدام از آنها ستارههاي يك منظومهاند براي خودشان.
* از آن روزها هم خاطرهاي به ياد داريد؟
پيكر شهيد صياد كه دفن شد- اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد- خانوادهاش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). فرداي تدفينش. وقتي رسيدند جلوي مزار شهيد، يكسري محافظ كه نميشناختند، آمدند جلوي جمع را گرفتند. از حضور محافظها معلوم شد كه آقا آنجا هستند. گفتند ما خانواده شهيد صياد هستيم؛ تا گفتند خانواده شهيد هستيم، گفتند بفرماييد. بعد، معلوم شد كه آقا نماز صبح را آنجا بودهاند. خانواده صياد گفتند: شما خيلي زود آمديد! آقا فرمودند: «من دلم براي صيادم تنگ شده!» مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صياد را ديده بودند. يك روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه صياد رفته بودند بالاي سر مزار او. اين هم مثل بوسيدن تابوت صياد از آن چيزهاي نادري بود كه من نشنيدم جاي ديگري رخ داده باشد. شايد هم شده، من خبر ندارم. من نشنيده بودم آقا صبح فرداي تدفين يك شهيد، سر مزارش باشند.
بعد از تشييع حضرت امام، نديدم مثل تشييع شهيد صياد را كه غير از مسؤولين، حضور مردم آنگونه باشد. در رحلت حضرت امام، ايران يكپارچه دريايي از عزاداران بود. همه ملت يك همچين حالي را داشتند. در تاريخ صد ساله اخير كه من مطالعه كردهام، سابقه ندارد. من زندگي بزرگان صد سال اخير كشور خودمان و دنيا را بسيار مطالعه كردهام. گاندي هم تشييع جنازه داشت و شخصيت بزرگي بود اما اجتماع مردم هنگام مرگش اينگونه نبود. تشييع جنازه حضرت امام، مثل ورود ايشان به ايران در 12 بهمن، در دنيا بيسابقه بود.
بعد از رحلت امام حداقل ميتوانم بگويم من در تهران مثل تشييع جنازه شهيد صياد ديگر نديدم. تا چهلم صياد، من هر روز گرفتار بودم. روز بيستم يك هيئت از تبريز ميآمد و جلو خونهاش عزاداري ميكرد و ميرفت؛ بدون اينكه ما ناهارش بدهيم، بدون اينكه شامش بدهيم. يك وقت ميديديم چهار تا اتوبوس مثلاً از مشهد بلند شدند، آمدند پرسان پرسان نشانه خانه صياد را گرفتند، خانواده صياد هم مجبور شده در حياط را باز كند اما نميتواند از اينهمه جمعيت پذيرايي كند.
چون خانهام نزديك بود، راه ميافتادم ميرفتم كه به اين گروههاي عزادار بگويم دست شما درد نكند؛ خسته نباشيد. تا پنج شش روز بعد از چله شهيد صياد هم منزلش مركز عزاداري بود. مردم از شهرهاي مختلف ميآمدند؛ خيليهاشان شايد اصلاً صياد را نديده بودند. ميآمدند عزاداريشان را ميكردند و گاهي يك شربتي مينوشيدند. گاهي هم فقط سر شيرِ حوض را در حياط باز ميكردند و آبي به سر و صورت ميزدند و تمام؛ ميرفتند. بعضيها يك سفر سه چهار روزه ميآمدند تهران، ده بيست دقيقه عزاداري ميكردند و ميرفتند.
من فكر ميكنم اينها نتيجه خلوص، تواضع، تقوي و اطاعت صياد از ولي امر بود. شهادت صياد هم براي نيروهاي مسلح آبرو بود.
* در حد آشنايي و دانستههاي ما، يكي از يادگارهاي شهيد صياد براي نيروهاي مسلح و براي ارتش، «دوره معارف جنگ» بوده كه ايشان چند سال قبل از شهادتشان راهاندازي كرده بودند. فعاليتشان هم مورد توجه و مفيد بود. به خاطر همين فعاليتها مورد تشويق رهبر انقلاب هم بودند. جنابعالي بعد از شهادت صياد مسؤوليت اين دوره را به عهده گرفتيد؛ راجع به اين يادگار شهيد توضيح بفرماييد كه چه دورهاي است، چگونه برگزار ميشود؟
صياد بعد از جنگ به اين نتيجه رسيد كه يافتههاي جنگ خواه ناخواه فراموش خواهد شد. يافتههاي جنگ، نه تاريخ جنگ. تاريخ جنگ ثبت شده است ولي يك چيزهايي در جنگ يافت شده- بيش از ديدن يا شنيدن- كه فراموش خواهد شد. از مسجدها شروع كرد. خودش تنهايي رفت به مساجد بزرگي مثل مسجد اعظم قلهك و شروع كرد خاطرات جنگ و چيزهايي را كه در جنگ يافته بود، بيان كردن.
يافتههاي جنگ، بُعد حماسي دارد، بعد عملياتي دارد، بعد عرفاني و اخلاقي هم دارد. در هر زمينهاي كه فكرش را بكنيد، جنگ براي ما دستاوردهايي داشته است. صياد گفت من اين يافتهها را براي نسل جوان ميگويم؛ شايد روزي جنگي شد و ما نبوديم. جوانها و بچههاي بسيجي كه در مساجد هستند بايد بتوانند از اينها استفاده كنند. بعد از مدتي به دلايلي موانعي برايش ايجاد شد. هم موانعي تراشيدند، هم موانعي طبيعي ايجاد شد و راه برايش بسته شد.
گفت در ارتش كه راه برايم بسته نيست؛ اگر آقا اجازه بدهند و مسؤولان ارتش هم بپذيرند، ميتوانم اين كار را در ارتش ادامه بدهم. طرحي تهيه كرد با عنوان «هيئت معارف جنگ»؛ اسمش همين بود. گروه و اينها نبود؛ هيئت بود. رفت و به عرض آقا رساند، ايشان هم فرمودند: «معارف جنگ، كاري است مفيد و به سود ارتش». با اين امرِ آقا هيئت معارف جنگ شكل گرفت. روزهاي تعطيل مثل پنجشنبه و جمعه، صياد پيشكسوتهايي كه در تهران بودند- از ارتش و سپاه و جهاد- را دعوت ميكرد و برنامهريزي ميكرد كه چگونه برويم اين يافتهها را در دانشگاه افسري امام علي(ع) آموزش بدهيم؟ كار از آنجا شروع شد. آن موقع فرمانده فعلي ارتش سرلشكر صالحي فرمانده دانشگاه افسري بود.
* اينكه ميفرماييد، مربوط به چه سالي است؟
فكر ميكنم سال هفتاد و سه، كار شروع شد. روزهاي اول اينطور بود كه ايشان ميرفت ميايستاد، برادر سپاهي و جهادي هم كنارش بودند، مثلاً فرمانده عمليات لشكر هفتاد و هفت پيروز خراسان هم بود. اينها ميآمدند خاطراتشان را به صورت فني ميگفتند براي دانشجوها. چون مخاطبانشان، دانشجويان نظامي بودند، ديدگاههاي نظامي كه در خاطرات بود و نكات عرفاني و اخلاقي و... را هم مطرح ميكردند.
خود صياد مَنِش فرماندهي درس ميداد. همانگونه كه در جنگ خودش آزموده و تجربه كرده بود. همه خاطرات جنگيشان را ميگفتند، بعد صياد اصلاح ميكرد؛ چون او از رده قرارگاه كربلا نگاه ميكرد به بحث اما نگاه ديگران شايد خُردتر بود. كمكم به اين رسيد كه بايد دانشجويان را به منطقه جنگي ببرد و همين حرفها را توي منطقه بازسازي كند. برداشت ميداني را شروع كرد. باز هم روزهاي تعطيل. وقتي ايام عيد چندتا تعطيلي به هم ميخورد، آدمهايي را كه آشناي كار بودند، دعوت ميكرد. با خون دل خوردنها؛ بدون اعتبار، بدون بودجه، بدون پشتيباني. ارتش هم درگير كارهاي خودش بود، نميتواست براي اين كارها سرمايهگذاري كند. سپاه هم طور ديگري درگير بود و هركدام مشغله خودشان را داشتند.
صياد هواپيما را جور ميكرد و فرمانده منطقه عملياتي فتحالمبين را ميبرد آنجا. فيلمبردار و عكاس و خبرنگار را هم ميآورد. طرف ميرفت آنجا ميگفت من از اينجا حمله كردم؛ براي فيلمبردار تعريف ميكرد، دانشجو نبود. صياد هم دنبالش بود، همه عناصر ميرفتند و فرمانده تيپ ميگفت اينجا قرارگاه تيپ من بود، آن شب اينطوري شد، آنطوري شد...
الآن چيزي نزديك به دو هزار ساعت فيلم ويديويي از بازسازي عملياتهاي مختلف داريم كه صياد با عناصر سپاهي و ارتشي آنها را گرفته است. بايد اينها را استخراج كنيم و بياوريم روي كاغذ. هنوز خيليهايش را نتوانستهايم استفاده كنيم. بعد كه اين كار انجام شد و درس دانشكدهاش را هم راه انداخت، گفت خب حالا برداشت ميدانيمان انجام شده، استادانمان هم تجربه ديدهاند، اردوگاهي درست كرد و دانشجويان را برد به منطقه. اول هم از غرب كشور شروع كرد. دانشجويان دانشگاه افسري را ميبرد اردوگاه، همين آدمها ميآمدند آنجا چيزهايي كه يكبار براي فيلمبردار گفته بودند، براي دانشجو ميگفتند؛ مورد سؤال دانشجو هم قرار ميگرفتند كه اينجا چرا اين كار را كرديد؟ چي شد؟ چرا شكست خورديد؟ چطور پيروز شديد؟
اين كار همينطور ادامه داشت. ما هرچه به صياد ميگفتيم اينها را كتاب كنيد، ميگفت براي آيندگان وقت هست كه اينها را بنويسند. معلوم نيست ما تا كي وقت داريم كه اينها را بگوييم. فعلاً ميگوييم تا يكجا جمع شود. حالا من فكر ميكنم كه صياد چقدر الهي انديشيده بود. چون اگر اين كار را نميكرد، الان ماها ديگر صياد در دسترسمان نبود، خيلي از بزرگان ديگر نيستند تا متن واقع را بتوانيم بازخواني كنيم.
بعد از شهادت صياد هم قرار شد اين كار ادامه پيدا كند. همان روز تشييع جنازه صياد، آقاي شيرازي دوان دوان آمد، سرلشگر صالحي را بين جمعيت تشييع كننده پيدا كرد. آقا هنوز در ميدان ستاد كل بودند يعني جنازه هنوز راه نيفتاده بود. آقاي شيرازي زد پشت شانه آقاي صالحي و گفت آقا ميفرمايند كه «معارف جنگ تعطيل نشود!»
هنوز جنازه دفن نشده بود؛ معلوم بود كه آقا چه عنايتي به كار مخلصانه صياد دارند. اين عنايت و آن خلوص شهيد صياد باعث شد كه بعدش هم آقا فرمودند معارف جنگ باشد و من به عنوان سرپرست باشم. تا حالا دو سه مرتبه هم خدمت آقا گزارش كار ارائه شده و مورد تقدير قرار گرفته است.
خوشبختانه ميراثي كه شهيد صياد گذاشت، الآن ديگر مختص دانشگاه امام علي(ع) نيست. الان هم در دانشگاه دريايي نوشهر، هم در دانشگاه هوايي شهيد ستاري و هم دانشگاه امام علي(ع) آموزش داريم و هر سه دانشگاه را به صورت ادغامي ميبريم اردو. همين امسال هزار و دويست دانشجو را برديم منطقه عملياتي، چند صد كيلومتر- از دوكوهه تا بندر امام- را از نزديك كار كرديم. دانشجويان با عمليات ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين، بيتالمقدس، محرم و... آشنا شدند. عزيزاني هم از سپاه دعوت كرديم، مثل سردار فضلي و سردار اسدي كه با ما همراه شدند. عزيزاني هم از جهاد آمدند.
كاري را كه بنيانگذاريش را شهيد صياد انجام داد، الان با نام «هيئت معارف جنگ شهيد صياد شيرازي» انجام ميشود. من هم رئيسش نيستم. رئيسش هنوز صياد شيرازي است؛ من فقط سرپرستي ميكنم. معتقديم هنوز جيرهخوار شهيد صياد هستيم.
* كمي به عقب برميگرديم. آشنايي شما با شهيد صياد به قبل از انقلاب برميگردد. راجع به اين آشنايي بفرماييد. چه تحولاتي بين ارتشيها در فضاي انفسيشان اتفاق افتاد كه بعد از انقلاب توانستند به ارتشي تبديل شوند كه در خدمت اهداف اسلام باشد؟
من سال پنجاه و سه افسر شدم؛ يعني چهار سال قبل از انقلاب. بعد از فارغالتحصيلي، براي دوره مقدماتي توپخانه رفتيم اصفهان. صياد آن موقع سروان بود و آنجا اين درسها را ميداد: نقشهخواني، نقشهبرداري و هواسنجي. چون زبان انگليسياش خوب بود- آمريكارفته بود- انگليسي هم درس ميداد و چون ورزشكار و چترباز و رنجر، بود گاهي هم معلم ورزش ميشد. آشنايي ما از آنجا شروع شد.
من پيش از انقلاب در دانشگاه، يك رشته مهندسي ميخواندم. بعد از انقلاب هم در دانشگاه شهيد بهشتي حقوق قضايي خواندم. قبل از انقلاب در آن دانشگاه كه درس ميخواندم، هيچ استادي درسش را با "بسمالله الرحمنالرحيم" شروع نميكرد. درس مكانيك، سيالات، انتگرال و... هيچكدام با "بسمالله" شروع نميشد. بعد از انقلاب هم در همين دانشگاه شهيد بهشتي فقط اساتيد روحاني و تعدادي از اساتيد مثل دكتر گرجي و دكتر افتخار جهرمي كه خودشان مجتهد بودند، "بسم الله" ميگفتند. بيشتر استادان با اينكه معتقد هم بودند، تقيدي به اين كار نداشتند.
سال پنجاه و چهار در دانشكده توپخانه ارتش طاغوت، صياد "بسمالله" ميگفت و درس هواسنجي يا نقشهبردارياش را شروع ميكرد. پاي تخته هم با خط خوش "بسمالله الرحمن الرحيم" را مينوشت. كاري نبود كه صياد بعد از انقلاب فرا گرفته باشد. شايد نماز اول وقت براي امثال من بنا به توصيه حضرت امام(ره) باب شده باشد اما صياد اينگونه نبود. من در ميدان تير اصفهان ديدم كه صياد به آسمان نگاه كرد، تقويمش را هم درآورد و نگاهي كرد؛ وقت ظهر را تشخيص داد. همانجا سجادهاش را پهن كرد و نماز اول وقتش را خواند. اينها را ساده نگيريد؛ ماجرا مربوط به يك افسر زمان طاغوت است؛ يك سروان زمان شاه در مركز آموزشي زمان شاه!
صياد را ما آنگونه شناختهايم. بعد هم آشناييمان به هستههاي مبارز انقلابي كشيد تا روزي كه انقلاب تحقق پيدا كرد و عناصر انقلابي ارتش جمع شدند در زيرزمين سازمان عقيدتي سياسي فعلي كه آن موقع انجمن اسلامي بود. من آنجا كنار صياد نشستم. از پنجاه و چهار نديده بودمش. فقط توسط عناصر انقلابيِ واسطه، رابطه داشتيم. ديدم قرآن انگليسي درآورده، دارد قرآن انگليسي ميخواند. همينجوري گفتم جناب سروان؛ استاد عزيز! چرا قرآن انگليسي ميخوانيد؟ ميخواهيد انگليسي يادتان نرود!؟ گفت: ميخواهم اگر روزي قرار شد با دشمنان اسلام بجنگم، بتوانم براي آنها تبليغ دين هم بكنم!
* بعد از انقلاب اين رابطه چگونه ادامه پيدا كرد؟
صياد شد فرمانده قرارگاه عملياتي غرب ارتش و سپاه در كردستان. من هم داوطلب شدم و رفتم كردستان. ديگر زير چتر صياد بوديم تا اينكه من مجروح شدم و بعد از آن مدتي از هم جدا شديم. من رفتم لشكر 21 و ايشان شد فرمانده نيروي زميني. ما را از لشكر خواست و ما هم رفتيم بازرسي نيروي زميني تا زمان شهادتش كه با هم بوديم.
راجع به قسمت دوم پرسش قبلي شما؛ فرصت فراواني ميخواهد تا بشود حق ماجرا را ادا كرد. سعي ميكنم خيلي كوتاه توضيح بدهم. آنهايي كه زمان شاه ميرفتند ارتش، نيتهاي مختلفي داشتند. يك سري صرفاً تحت اين عنوان ميرفتند كه به ميهنشان خدمت كنند؛ شناختي از شاه و طاغوت نداشتند.
برخي به دليل اينكه راه ديگري براي ارتزاق پيدا نميكردند، ميرفتند. يكيشان من بودم! چند وقت پيش در دانشگاه شهيد ستاري صحبت ميكردم، دانشجويي آمد و گفت شما كه آدم بزرگي هستيد! آن موقع هدفتان چه بود كه رفتيد به ارتش؟ گفتم: «گشنهام بود؛ رفتم شكمم را سير كنم!» گفت نه آقا خواهش ميكنم! گفتم: من دارم راستش را ميگويم. انگار ما عادت كردهايم كه شعار بدهيم. حضرت عباسي من شكمم سير نميشد. پدرم فقير بود. يك روز من و برادرم را صدا كرد. من با برادرم يك سال فاصله سني داشتيم. پدر هم آدم بسيار با محبتي بود ولي بسيار عملگرا بود؛ ايدهآلگرا نبود. من و برادرم را نشاند، گفت ببينيد من حقوقم اينقدر است؛ حساب دستتان باشد. خرج شما دو تا را براي درس خواندن نميتوانم با هم بدهم تا شما هم برويد بازيگوشي كنيد براي خودتان. خرج يكي را ميدهم، يكي كه ميخواهد درس بخواند، بماند خانه. كسي كه نميخواهد درس بخواند، برود كار كند. آن موقع حقوقش 93 تومان بود؛ زندگي سختي داشتيم.
ما با كمال پُررويي گفتيم: خب تا فردا بهتان جواب ميدهيم. يك روز از پدر وقت گرفتيم. نشستيم به حرف زدن. داداشم گفت من ميخواهم درس بخوانم؛ گفتم من هم ميخواهم درس بخوانم. او كنار نميآمد، من هم كنار نميآمدم. آخر به اين نتيجه رسيديم كه من بروم دبيرستان نظام، هم درس بخوانم، هم كار كنم. در اين صورت 33 تومان به من حقوق ميدادند؛ يعني يك سوم حقوق پدرم را ميگرفتم. نميدانستم شاه كي هست؟ گفتم ميروم دبيرستان نظام، هم سي و سه تومان را ميگيرم، هم ديپلمم را؛ هر وقت هم نخواستم، ميآيم بيرون! نميدانستم اگر بخواهم بروم بيرون، ميگويند بايد دادگاه بروي و فلان قدر غرامت بدهي.
فردايش به بابا گفتم كه اميرحسين بماند درس بخواند، من ميروم دبيرستان نظام. گفت دبيرستان نظام اين مرارتها را دارد؛ گفتم ميدانم ولي ميروم. در كنكور دبيرستان نظام، چهار هزار نفر شركت ميكردند، هفتاد نفر دانشآموز ميپذيرفتند؛ من هم جزو نفرات ممتاز بودم و قبول شدم. درسم خوب بود. امثال من در ارتش يك قشر بودند.
بعضيها ميرفتند به ارتش كه ديگران نتوانند بهشان زور بگويند، يعني حس ميكردند تنها سازماني كه نميشود در اين مملكت به آن زور گفت، ارتش است. ارتش به همهجا زور ميگويد ولي زور نميشود به آن گفت! يك سري هم ميرفتند به مرزشان، سرزمينشان خدمت كنند. بسيار نادر بودند، كساني كه براي خدمت به شاه بروند. چنين كساني بيشتر فرزندان سپهبدها و ارتشبدهاي رژيم بودند. آنها كه با ماهيت رژيم آشنايي داشتند، ميگفتند برويم همينجا كه پدرمان سپهبد است، ما هم سپهبد بشويم، برويم ژنرال يا اصلاً شاه بشويم. ولي بقيه در اين واديها نبودند.
آن قشر فقيري كه براي خدمت ميرفتند، خانوادههايشان مذهبي بودند. من يادم هست كه مثلاً از هفت هشت سالگي نماز ميخوانديم. پدر نماز ميخواند، ما هم عين كار او را تقليد ميكرديم. پدر ميرفت پاي منبر آقاي فلسفي در مسجد حاج ابوالفتح در خيابان آريانا؛ دست ما را هم ميگرفت با خودش ميبرد. آن موقع آقاي فلسفي جوان و خيلي پرشور بود.
اين قشر چون اهل تقليد بودند، اهل خمس و زكات و اينها بودند، در طول انقلاب آمدند سراغ حضرت امام اما نه از سال پنجاه و هفت، از خيلي قبلتر. برخيها مثل صياد، مثل كلاهدوز، مثل نامجو زودتر روشن شدند و با هستههاي مقاومت عليه رژيم شاه همراه بودند. آنها تغيير وضعيت ندادند. انسانهاي مسلمان مقيد به عبادات و تقليد بودند كه فرصتي براي ارائه خودشان پيدا نميكردند؛ در جريان انقلاب و بعد از آن، اين فرصت را پيدا كردند. با رفتن شاه و با آمدن در دل انقلاب اين فرصت برايشان پيدا شد و توانستند ماهيت خودشان را نشان دهند.
انتهاي پيام/
شنبه 6 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 174]
-
گوناگون
پربازدیدترینها