محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان می‌شوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستوران‌ها و کافه‌ها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیه‌های کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828843019
بابا آب داد
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: بابا آب داد
بابا آب داد. کلمه ای که از بچگی هممون باهاش آشنایی داریم.
اولین جمله ای بود که تو مدرسه
یاد گرفتیم. با اشتیاق تمام با معلم تکرارش میکردیم. می فهمیدیمش.
دوستش داشتیم.
ولی برای اون مفهومی نداشت.
وقتی با معلم تکرارش میکرد، هیچ احساسی نسبت بهش نداشت.
نه بابا رو میشناخت و نه...
دوستاش هم همینطور. با تعجب از هم میپرسیدن یعنی چی؟
بزرگ که شد معنی شو فهمید ولی نفهمید که یعنی چی.
بزرگتر که شد نتونست مفهومشو به بچه هاش یاد بده و حالا پیر شده بود و هنوز...
تمام بچگیشو تو پرورشگاه گذرونده بود، بدون بوی پدر و مادر.
بدون احساس قشنگ فرزند بودن.
و حالا پیریشو تو خانه ی سالمندان میگذروندبابا بدون حس زیبای پدر بودن.
هنوز نمیدونست این کلمه رو چطوری مینویسند. چطوری باهاش جمله میسازند.
10 ساله بود که برای اولین بار جرأت کرد و از مربیاش پرسید :
بابا یعنی چی؟ بابای من کجاست؟
و مربی اشکاشو پاک کرد. دستشو گرفت و گذاشت رو قلبش و گفت:
یه گوشهای تو قلب کوچولوی تو. به همین نزدیکی.
دستشو رو قلبش فشار داد و گفت: من کجام؟
مربی ساکت شد و فقط نگاه کرد.
تو نقاشی هاش پدر یه سایه ی گنگ و تار بود که تو سیاهی ها گم شده بود
و قلبش یه نقطه ی کوچیک و چروکیده.
هر وقت دلش میگرفت، دستش رو میگذاشت رو قلبش
و به تیک تاک قلب بابا گوش میداد. و حالا 60 سال از اون روزها گذشته بود
و هنوز دستش رو قلبش بود و هنوز به تیک تاک قلب بابا گوش میداد.
پاییز بود
و باد پاییزی با برگای خزان زدهای که زیر پای رهگذرها خرد میشد و می شکست.
هنوز دستش رو قلبش بود و به تیک تاک قلب بابا گوش میداد.
بارون شروع به باریدن کرد و قطره های کوچیک و نرمشو به صورتش زد.
هنوز دستش رو قلبش بود ولی دیگه قلب بابا تیک تاک نمیکرد.
بابا رفت. بابا در باران رفت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 83]
-
گوناگون
پربازدیدترینها