تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هيچ جلسه قرآنى براى تلاوت و درس در خانه‏اى از خانه‏هاى خدا برقرار نشد، مگر اين ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798101117




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان عشق دوم/نویسنده:جودیت گلد/مترجم:شهناز مجیدی(حمزه لو)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت فرم 2 آنلاین

«فصل یکم»

یک سفر عادی بود.
در فرودگاه کوچک و تمیز اسپن(Aspen ) حرکت لرژه(Learje) بهر حال ناپیدا بود .در فرودگاهی که هواپیما های خصوصی ،به ردیف و کنار هم پارک شده بودند،از قدیم هم عادت داشتند که ادم های ثروتمند و مشهور را که با هواپیما های لوکس خود رفت و امد می کردند ،ببینند.
فردی کنت ول (Fredi cantwell ) ــ که البته هنرپیشه سینما نبودــ وقتی سوار لرژه 35 خود ،که وصله ی ناجور بین ان همه هواپیماهای غول پیکر بود می شد،حتی نظر یک نفر را هم جلب نکرد.نقشه ی مسیر پرواز خلبانش از اسپن به سان فرانسیسکو که به بک توجه کوچک هم نمی ارزید.
در حقیقت تنها توجهی که به این پرواز می شد به خاطر توفان برفی بود که قبلاً اغاز شده بود.همه ی پروازهایی که وارد می شدند،مجبور به بازگشت شده بودند و لرژه اخرین هواپیمایی بود که قبل از بسته شدن باند پرواز به وسیله ی برف سنگینی که تا دهها متر جلوی دید را می گرفت و برنامه های عادی پرواز را به تاخیر انداخت پرواز کرد.
لرژه متهوانه روی باند به حرکت درامد و ازمیان برف و ابر اوج گرفت و به بالای ابرها،جایی که خورشید اشعه ی درخشانش را با سخاوت می تابید و زمین چون یک توده پنبه ی سفید به نظر می رسید،صعود کرد.از هر لحاظ یک پرواز عادی بود.
فردی کنت ول کمربندش را نبست.کامپیوتر(ای.بی.ام)سفری اش را روی میز گردوی جلوی صندلی گذاشت و ابتدا مونیتور و سپس کامپیوتر را روشن نمود.دیسکت اش را عوض کرد.چندین کلید را روی صفحه کلید فشار داد و اطلاعات جامعی که مربوط به ساختمان مجتمع تفریحی هیل ِ جزیره ی «ادن»(Eden) که جدیداً در یکی از جزایر «پوئرتوریکو»(Puerto Rico) در حال ساخت بود روی صفحه اورد.
پس از سپری کردن دو روز طاقت فرسا،دیروز صبح انجا را ترک کرده بود...دو روز خسته کننده از کار بی امان،بازدید از ساختمان،دقت برای پیدا کردن راهی که هزینه ها را پایین بیاورد.
هزینه ها!
به نحوی همه چیز به هزینه ها برمی گشت،پیدا کردن راه های که از گوشه و کنار خرج ها زده شود،به طوری که نه ایمنی به خطر بیفتد و نه راحتی یا نقشه کلی دچار خدشه شود.
اهی کشید و در ذهنش حساب کرد.تمام شدن ساختمان برایش کمی گران تمام می شد،این پروژه روی هم رفته یک میلیار دلار خرج داشت.تنها و بدون هیچ شریکی.
یک میلیارد دلار!
دیوانگی است!
تعجبی نداشت که ناگهان در اسپن توقف کرده بود.همه برنامه را فراموش کرد و این همه راه،راه بیش از توان و تحملش،خدای بزرگ!
«دوروتی ــ ان»(Dorothy - Anne) و خودش چه فکر می کردند؟تعجب می کرد.چا راضی شده و خوشحال نبودند،می توانستند کوتاه بیایند،در عین حال مجتمع جزیره ی «ادن»مثل یک بلا در حال نازل شدن بود.
بیش از ان درگیر شده بود که بتواند متوقفش کند و هنوز بیش از ان به پایان راه مانده بود که نور امیدی داشته باشد.
چشمان خسته اش را مالید،سرش را تکان داد،انگار می خواست افکار ناامید کننده را از ان بیرون براند.سپس از میان پنجره ی هواپیما به توده های ابر چشم دوخت.
«فردی»به ساعتش نگاه کرد که سه بعدازظهر را نشان می داد.روی کوههای راکی بودند.نهصد مایل پرواز تقریباً دو ساعت طول می کشید،شاید کمی بیشتر ،بستگی به سرعت هواپیما داشت.یک ساعت وقت اضافه برای تاخیر داشت و نیم ساعت بیشتر برای این که ریشش را برای دومین بار در ان روز بتراشد و لباس رسمی بپوشد.بعد از فرود در فرودگاه اس.اف.او به هلی کوپتری که منتظرش بود،سوار می شود و درست سروقت روی سقف هتل فرود می اید و به مراسم افتتاحیه می رسد.
فردی می دانست که چقدر این سروقت رسیدن مهم است.با خود گفت:«این یکی از ان اوقات استثنایی است که نباید دیر برسم.دوروتی روی من حساب می کند،ما باید با هم نوار مخصوص را قیچی کنیم.»
مراسم افتتاحیه طوری برنامه ریزی شده بود که حداکثر جمعیت را در بر بگیرد.میهمان ها شامل فرماندار کالیفرنیا(California) و دسناتور ان ایالت،نمایندگان کنگره،شهردار و مشاهیر و افراد سرشناس منظقه مارین(Marin)و چهارصد نفر از پروتمندان و مشاهیر و منتفذین محلی بودند.هم چنین خبرنگاران رسانه ها که با تمام قدرت برای پوشش دادن به این واقعه شرکت کرده بودند.
و به راستی این یک واقعه استثنایی بود.
هتل پالاس سان فرانسیسکو در قلب ساختمان های تجاری قرار داشت که یک بلوک کامل را در بر می گرفت و از هیچ هزینه ای برایش مضایقه نشده بود.در ضمن چهار مشخصه ی مایه مباهات داشت:نمای رومی و دو طبقه مجتمع تجاری با ستون های پراکنده و بلند.از میان این مجتمع چهل و دو طبقه،هتل ضد زلزله سر به اسمان کشیده بود.برفراز این ساختمان مرتفع اپارتمانی شیک با استخر خصوصی روی بام و باند مخصوص هلی گوپتر خودنمایی می کرد.
هتل پالاس سان فرانسیسکو زمین اسب سواری نیز داشتکه واجد تمام استانداردهای مخصوص خود بودترکیبی از شکوه و زیبایی در حاشیه ی اقیانوس ارام همراه با تجملات اروپایی و رفاه امریکایی.
نسبت به هر فوت مربع ان،این گرانترین هتلی بود که تا کنون ساخته شده بود.
یک مراسم افتتاحیه ی پرشکوه می توانست در موفقیت ان موثر باشد. و «فردی»
فکر می کرد حتماً موفق خواهد شد.به خصوص وقتی دوروتی،این همه چیز برای گفتن در مورد ان هتل دارد.
دوباره به او فکر کرد و اهی کشید.صاحب و سرپرست کارمندان شرکت های هیل،که مرکزشان در هتل هیل،بزرگترین امپایر هتل اختصاصی در دنیا بود.دوروتی زن هوشمندی بود.فکر کرد:«او هیچوقت با یک بوقلمون کنار نخواهد امد،هرگز هم کنار نیامده!»
باید می دانست .خودش گذشته از همسری دوروتی و پدر بودن برای سه فرزندشان،رئیس و مدیر داخلی شرکت های هیل بود.
-«نمی توانم مراشم افتتاحیه را خراب کنم.خیلی روی ان سرمایه گذاری شده!»
موتور جت به حالت عادی وزوز می کرد.ان بالا،مایل ها بالاتر از قله های راکی،نمی توانست پرواز ارم تری را ارزو کند.
وقت به سرعت می گشذت.
-«بهتر است از ان استفاده ی بیشتری ببری!»
ولی یکی یکی!دوروتی منتظر تلفنش بود.
یکی از تلفن های ماهواره ای را برداشت و سان فرانسیسکو را در خواست کرد.دوروتی سر حال به نظر می رسید:«اوه،عزیزم!می ترسیدم نتونی بیایی،به من گفتند فرودگاه اسپن بسته شده.»
-«تو که مرا می شناسی،من شانس شیطان را دارم،درست در اخرین لحظه پرواز کردم.»
به ارامی گفت:«خیلی خوشحالم،عزیزم،بعدازظهر می بینمت!»
-همین طور است عزیزم،فقط زنگ زدم که بدانی در راهم!
-کجایی؟
-جایی بالای کلرادو.
-عزیزم،نمی توانم تا هنگام دیدنت منتظر بمانم،باید اعتراف کنم که هنوز نمی توانم بفهمم چرا در اسپن توقف کردی،خیلی اسرارامیز رفتار کردی،واقعاً دارم می میرم که بدانم چه خبر است.
برای عوض کردن موضوع از اسپن گفت:کارهای باقی مانده چطور پیش می روند؟
-اوه،خودت می دانی،ترسناک،همانطور که انتظار می رفت...همه ی مشکلات عادی لحظات اخر،شکر خدا،فقط کارهای کوچک...من خیلی دلواپشم.نمی دانم اگر مشکلی پیش اید چگونه می توانم از پس ان برایم.
-و هیولاها؟ایا با انها حرف زده ای؟
دوروتی خندید:در واقع من تازه تلفن را قطع کرده بودم.گوششان را پر کرده ام که باید در خانه تنها بمانند.لیز،به خصوص سعی کرد مرا وادار کند که احساس گناه کنم.پرستار گفت چیزی که انها لازم دارند یم سرهنگ ارتش است.
خندید:وقتی دوباره با پرستار صحبت کردی بگو همین که برگشتم یک گروهان یونیفرم پوش با خود می اورم.
-«تو!»دوروتی سوتی کشید:تو که این همه انها را لوس و ننر می کنی؟چه می شنوم!
با صدایی که از فرط احساسات گرفته بود.گفت:اگر من انها را لوس می کنم به خاطر این است که دوستشان دارم،ترا هم دوست دارم عزیز دلم.
ناگهان به نظرش رسید این تاکیر ضروری است.انگار دیگر فرصتی برای گفتن این کلمات نخواهد داشت.
-دوستت دارم،اهمیتی ندارد که چرا و چقدر،فقط بیش از زندگیم.تو که حرفم را باور می کنی،این طور نیست؟
-«عز...یزم»صدایش کمی پیچ و تاب افتاد:«چی شده؟ایا...برای هواپیما اتفاقی افتاده؟»
-نه،نه،نه،هواپیما طوری نشده،چرا باید طوری شده باشد؟
-نمی دانم...فقط...چیزی در صدای تو بود...
-«ناراحت نباش!»سرش را به عقب تکیه داد:«من خوبم و هواپیما هم خوب است.کوچکترین مشکلی وجود ندار.»
-فردی...؟
-من هنوز اینجا هستم.
-«و من هم دوستت دارم.»کمی مکث کرد:«به سلامت برگرد عزیزم.»
-مگر همیشه این کار را نمی کنم؟
-بله البته که می کنی.
فردی گوشی را گذاشت.سرش را برگرداند و همانجا نشست و از پنجره به بیرون زل زد.
«به سلامت برگرد...»
او امروز ان دوروتی همیشگی نبود،ناراحت و دلواپس بود.
ناگهان با حس غریب از پیش بینی اینده دچار دلشوره شده.حس غریبی از احساس خطر میخکوبش کرد.نوعی احساس که وقتی طوفان می شد و هوا پر از الکتریسیته بود،دچارش می شد یا هنگامی که نیمه شب از خواب می پرید و نمی دانست چه چیزی باعث بیخوابیش شده.
به شب پر ستاره خیره شد،هواپیما داشت از منطقه ای ظلمانی که به شفافی بلور و به عمق مرگ بود با سرعت عبور می کرد.بالهایش زیر نور ماه برق می زد.دریای ابرهای زیر هواپیما درخششی نقره ای داشت و او سایه ی کم رنگ و باریک هواپیما را می دید که از روی انها عبور می کند.
خود را ملامت کرد:«چقدر احمق هستی،همه چیز خوب پیش می رود،هیچ اتفاقی نمی افتد.»
به تدریج احساس ارامش کرد.ضربان قلبش ارام تر شد و احساس خطر قریب الوقوع کمتر شد.
ناگهان...تترق صدای بلندی به گوشش خورد و جت کوچک در میان ستاره ها به پیچ و تاب افتاد.
فردی به دسته های صندلی چنگ زد.کامپیوتر سفریش روی موکت افتاد و وسایل داخل کابین به پرواز درامدند.
«چه خبر است...؟»
هواپیما به ارامی صاف شد.
وقتی فردی دکمه ی ایفون را فشار می داد دستهایش می لرزید،با صدایی گرفته پرسید:چه اتفاقی افتاده...؟
خلبان به ارامی ــانقدر ارام که انگار ماشینی را در پارکینگ پارک می کرد ــ گفت:ببخشید اقای کنت ول کنترل هواپیما روی خودکار بود.حالا من ان را به دست گرفته ام،به هر حال اگر کمربندتان را بسته باشید صدمه ای نخواهید دید.
-ولی...
-فقط یک تغییر ناگهانی هوا بود اقا،چیزی نیست که نگران شوید.
فردی کمربندش را بست«فقط تغییر ناگهانی هوا»به خودش گفت:چیزی که باعث نگرانی شود وجود ندارد.
دوباره صدا تکرار شد:«ترق،تترق»ولی بسیار بلندتر از بار اول هواپیما دوباره به پیچ و تاب افتاد.این بار به طرف چپ متمایل شد ولی به جای صاف شدن به چرخ خوردن ادامه داد.به طور ناخوشایندی می چرخید،مثل سوارکاری جهنمی در کارناوال مرگ.
قلب فردی داشت از دهانش بیرون می افتاد.نمی دانست چه اتفاقی رخ داده.هواپیما همیشه سروقت سرویس می شد.مکانیک ها همیشه ان را بازدید می کردند و هیچ هزینه ای در این مورد صرفه جویی نمی شد.
ناگهان متوجه سکوت شد...سکوت خوفناک ناگهانی.
موتور خاموش شده بود و علی رخم پیش بینی انها،هواپیما دیگر مستقیماً پیش نمی رفت بلکه ازادانه سقوط می کرد و مانند بمبی که در تاریکی شب رها شده باشد،هوا را با سوتی گوش خراش می برید،پایین،پایین تر،در میان ابرها،فردی می دانست که این اخرین پروازش است و ناگهان دیگ نتوانست جلوی فریادش را بگیرد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3233]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن