واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: کاری به شهادت و وفات و عزای عمومی ندارم! آدم دلش پاک باشه، یه نوار قشنگ بذار برو بچ بیان صفا......
-بابا امروز اربعینه ،دمه غروبه ، چیه چه خبرتونه؟نوار رو خاموش کنید ....
تو برو ذکرتو بگو ....
نماز اول وقتت نپره حاجی...
ای بابا یه ذره داریم حرکات موزن می کنیم بدنمون برا فوتبال گرم شه نمی ذاره! نکنه می خوای این پسرای بی عرضه ما رو
ببرن؟؟؟
_ حداقل الان که اذونه خاموشش کنین!
اوه مسخره ی بی مصرف....
گوشتو بگیر ناراحتی، مگه تو این جلسه ای که می ری یادت ندادن این موقع ها چی کار کنی؟؟؟
حاجی بخون بهت اقتدا کنیم نماز اول وقته ها!
امل بی کلاس به یه ذره تفریح هم گیر میده
ای بابا تو خونه گیر میدن؛تو کوچه گیر می دن ؛اینجا هم ایشون گیر میدن ول کن برو یه کم از فضای سبز باغ استفاده کن!
آره راست می گه برو یه گوشه صداتم در نیاد! اینا هم با این دین داریشون.......
اینم از سیزده به درشون....
دخترهایش دل خوش کرده اند به پسر عاشق رویاهایشان که هم پولدار است و هم خوش چشم و ابرو و همیشه لبخند زیبایی به لب دارد و هرآنچه او گفت پسرک با کمال میل می پذیرد و دخترک به آرزویش می رسد و می شود همان سیندرلای معروف!! و پسر هایش دل بسته اند به دختر زیبای خیالات شان!! همان همسر وفاداری که وصفش را شنیده بودند، همان که با نگاهش خستگی ها و زشتی های عالم را از ذهن و تن به در می کند!! چه میدانم، شاید نتیجه اش باشد از همان فیلمفارسی های معروف عشق و عاشقی. و هر روز همین ها که ذکر و خیرشان بود به دنبال هم می گردند، می بینند، می پسندند و دل می بندند! و می فهمند که نه! این آن که ما می خواستیم نیست و روز از نو روزی از نو.
ظاهربینی، از آن دست خصلتهای زشت است که باعث خیلی گناهان دیگرهم میشود، مثل قضاوت بد درباره دیگران، غیبت، تهمت و... زیاد هم نبایدبه چشم اعتماد کرد. چشم فقط ظاهر را میبیند و بس. باید درون را دید. بایددل را دید.
خدا بیامرزدش، مسعود از بچههای خیابان پیروزی تهران بود. تابستان سال63 با هم در گردان ابوذر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) بودیم. بچه خیلیباصفایی بود. مأموریتمان تمام شد و رفتیم تهران. چند وقتی که گذشت، رفتمدم خانه شان. در را که باز کرد. جا خوردم. خیلی خوش تیپ شده بود. به قولخودم «تیپ سوسولس» زده بود. پیراهنش را کرده بود توی شلوار و موهایش راهم صاف زده بود عقب. اصلاً به ریخت و قیافه توی جبههاش نمیخورد. وقتیبهش گفتم که این چه قیافهای یه، گفت: «مگه چیه» یعنی راستش هیچینداشتم که بگویم.
از آن روز به بعد او را ندیدم. ندیدم که یعنی نرفتم دم خانه شان. حالم از دستشگرفته بود. از اول دل چرکین شدم. فکر میکردم مسعود دیگر از همه چیز بریدهو جذب دنیا شده، آنقدر که قیافهاش را هم عوض کرده. دیگر نه من، نه او.
زمستان سال 65 بود و بعد از عملیات کربلای پنج. اتفاقی از سر کوچه شان ردمیشدم. پارچهای که سر در خانه شان نصب شده بود باعث شد تا سر موتور راکج کنم دم خانه. رنگم پرید. مات ماندم، یعنی چه؟ مگر ممکن بود. مسعود واین حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسی بود که فکر میکردم دیگر به جبههنمیاید. چطور ممکن بود. سرم داغ شد. گیج شدم. باورم نمیشد. چه زود به اوشک کردم. حالا دیگر به خودم شک کردم. به داغ بازیهای بی موردم. اشککاسه چشمهایم را پر کرد. خوب که چشمانم را دوختم به روی مجله، دیدم زیرعکس مسعود که لباس زیبای بسیجی تنش بود، نوشتهاند:
«شهید بی مزار مسعود... شهادت عملیات کربلای پنج شلمچه »- پسرم من وقتی با تو خداحافظی کردم و رفتم, تو همین کوچه دیدم پسر جوانی داره رد میشه و از طرف دیگه کوچه دختر جوانی داره میاد. به دل پسر انداختم که سرش رو بلند کنه و به دختر نگاه کنه. خلاصه 5 روز اول سعی کردم این پسر به آن دختر فکر کنه و طی این 5 روز پسر توی کوچه دنبال دختر راه میافتاد, ولی دختر حاضر نمیشد باهاش حرف بزنه. 5 روز دوم روی دختر کار کردم تا حاضر شد بالاخره لبخندی به پسر بزنه. با لبخند دختر, پسر امیدوار شد و من هم روی او کار کردم تا یک نامه فدایت شوم برای دختر بنویسد. این هم از 5 روز سوم. 5 روز بعدی صرف این شد که دختر رضایت بدهد تا جواب نامه پسر را بدهد و با او حرف بزند. تا اینجا شد 20 روز.
- خب, ادامه بده.
- عجله نکن پسرم. 5 روز بعد پسر را آماده کردم که به دختر پیشنهاد بدهد و در این مدت پسر با دختر بیرون میرفت و مدام اصرار میکرد که دختر به خانهشان برود ولی هر چه پسر اصرار میکرد که من دوستت دارم, بیا کسی خانه نیست و مسالهای ندارد, دختر نمیپذیرفت. 5 روز آخر من به کمک پسر رفتم و روی دختر کار کردم تا بالاخره به تقاضای پسر جواب مثبت داد و به خانه او رفت.
- همین! من این همه جنایت و # کردم و تو فقط همین یه کار رو کردی؟!
- تو متوجه نیستی پسرم. از همین اقدام من حرامزادهای به وجود میاد که تموم آنچه تو کردی را انجام خواهد داد!
میدانید, من فکر میکنم اون دختر اصلاً روابط اجتماعی قوی نداشت که شیطان بینوا را 30 روز به زحمت انداخت! شایدم روابط اجتماعی پسر ضعیف بوده! اصلاً به من چه مربوط. من باید روی روابط اجتماعی خودم کار کنم! تا بابا اینقدر سرزنشم نکند...
ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچهای راه میرفت و فکر میکرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام دادهام. این شیطان چه کار کرده که من نکردهباشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا میبردی.
- بله, میخواهم بدانم تو چه کردهای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام دادهام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کردهباشی و من نکردهباشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار میتوانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا.
مرد خبیث میرود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و # و خباثتی دریغ نمیکند. دزدی میکند و به حق دیگران # میکند و با استفاده از سیاستهای پلید, ملتهای مختلف را به جان هم میاندازد و جنگ درست میکند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمیزند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز میگردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام میآید. مرد میپرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان میگوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع میکند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده.
- خب, میبینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشتهام. حالا تو بگو چکار کردی؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 213]