واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان
من الهام 33 ساله هستم و حدود 5 سال هست که ازدواج کردم. همسرم مردی خوب، با احساس و منطقیه. اما....
من احساس می کنم در این زندگی به مرور زمان اعتماد به نفسم کمتر شده به همین دلیل شادیم هم کمتر شده. من قبل از ازدواج اعتماد به نفس خوبی داشتم. البته هیچ وقت برون گرا و شلوغ و پر شر و شور نبودم. اما همیشه از خودم رضایت داشتم و یک شادی و آرامش
درونی داشتم. اما وقتی این چند سال را مرور می کنم می بینم هر روز روندی منفی را طی کرده ام. اینکه فکر می کنم این موضوع در جریان زندگی مشترک برام پیش اومده اینه که من در مقابل همسرم از اعتماد به نفس کمتری برخوردارم. مثلا رانندگی ام پیش اون
افتضاحه. یا حتی وقتی یک بازی کامپیوتری انجام میدم پیش همسرم خراب می کنم. این در صورتیه که همیشه همسرم پیش خودم و دیگران به من افتخار می کنه. به خاطر تحصیلاتم و هوش و برخی موارد دیگه. اما من فکر می کنم به دلیل گذشت های بیش از حدی که داشته ام و ناراحتی هایی که درون خودم ریختم و بروز ندادم تا همسرم رو ناراحت نکنم و تن به کارهایی (هرچند جزئی و کوچک) دادم که برخلاف میل و رغبتم بوده کم کم عزت نفسم پایین اومده. مثلا همسرم در کارهای خونه هیچ کمکی نمی کنه و من همیشه احساس توهین می کنم. سر سفره بهم میگه برو نمک بیار و من علی رغم میلم و بدون اینکه ابراز ناراحتی کنم میرم و میارم. یا مسائلی کمی جدی تر. و این شکستن غرورم و پایین اومدن عزت نفسم کمک کرده که اعتماد به نفسم پایین بیاد.
حالا مدتیه که به این موضوع فکر می کنم اما کاملا هنگ کردم و نمی دونم باید چیکار کنم؟
اگر نظری داشته باشید بسیار خوشحال میشم که بشنوم. مرسی
ببخشید من تجربه زیادی ندارم ولی اینو میدونم اگه اینطوری ادامه پیدا کنه حتما افسرده میشی..... اگه خواسته یا درد دلی داری که میدونی با گفتنش آرامش پیدا میکنی یا احساس سبکی میکنی حتما با شوهرت درمیون بزار اگر ناراحت شد اشکالی نداره جنبه مثبتش اینه که ایشون متوجه میشن کجای کارشون ایراد داره . درمورد کارای شخصی یا همین چیزی که گفتی هر وقت گفت برو نمکو بیار یا یه چیزی مثل این بگو نمیتونم خودت بیار . اولش با بهونه های مختلف تا اینکه براش جا بیفته یا اینکه مثلا یه موقعی بهش بگو قربونت برم لطفا برام یه لیوان چای بیار در مورد رانندگی هم باید وقتی پیشت نشسته احساس کنی کسی پیشت نیست . منم ازین مشکلا داشتم ولی دارم به خودم عزت نفس میدم .... من به مرز افسردگی رسیده بودم ولی خدارو شکر دارم بهتر میشم.. باید اینو به خودت بقبولونی که هیچ مزیت یا برتری وجود نداره فقط نوع رفتار که باعث شده اینجوری فکر کنی چه بسا هوش و استعدادت خودت بیشتر از شوهرت باشه ......
آفتاب تاریک عزیز، ممنون از جوابت. هر از گاهی که این کار رو کردم، همسرم فکر کرده من دوستش ندارم. یعنی شاید مرز بین غرور و لجاجت و عزت نفس را نتونستم به خوبی پیدا کنم. من همیشه نسبت به لجاجت و غرور همسران برای هم حساسیت داشته ام. از اول ازدواج روی همین مبنا زیاده روی کردم و به مرز عزت نفس رسیدم. البته اینو حالا می فهمم.
راستی عزیزم در مورد جمله آخر هم همونطور که گفتم همسرم همیشه ازم تعریف میکنه و قلباً باور داره که من هوش و استعدادم بیشتره. از اونجایی که ما هم رشته ای هستیم، این موضوع رو در عمل و در کار مشترک بهم نشون داده. (البته خودم میدونم تواناییها و دانسته های اون بیشتره!)
من برای صحبت کردن با همسرم مشکلی ندارم. ما همیشه ساعتها میشینیم و در مورد موضوعات مختلف راحت حرف میزنیم. اما نمیدونم یهویی باید این تغییرات را ایجاد کنم؟ معمولا تغییرات به این یهویی ای نشون میده آدم دچار هیجانات شده. از طرفی فکر می کنم اگه یکی یکی مسائل رو بخوام حل کنم دوباره از این جو میام بیرون و همه چی یادم میره. فقط میدونم که حتما باید این موضوع را حل کنم. شما چکار کردی؟ لطفا بیشتر برام توضیح میدی؟
خب چون میخوای این موضوع حتما حل بشه من فکر میکنم راه حل تدریجی بهتر باشه جوری که شوهرت هم متوجه این نباشه که شما میخوای تغییر بدی چون همونطور که میدونی مردا نسبت به تغییرات مقاومت میکنن .... ولی چون میخوای عزت نفس و اعتماد به نفست حفظ بشه به نظر من حتما دنبال این کارو بگیر و وسطش جا نزن . چون منم این مشکلو داشتم و کمو بیش هم باهاش البته به خاطر رفتارای خودم باهاش درگیر هستم... اول رو اون رفتارایی که خیلی ازارت میده تمرکز کن مثلا کمک نکردن حتما حتما وظیفه ای در خور شخصیت مردونش بهش محول کن .... مثلا شیشه پاک کردن یا پذیرایی وقتی که مهمون دارین. ببین منم اصلا دوست ندارم جلو شوهرم هی خمو راست شم به خودشم گفتم که خیلی زشته زنت هی جلوت ببخشید عین کلفتا دولا راست شه ... نمیدونم چرا ولی احساس میکنم دوست داری شوهرت تو کارای خونه کمکت کنه .. منم اینجوریم.. مثلا وقتی مهمون میاد بهش میگم زشته من جلو نامحرم خمو راست شم خب اونم به غیرتش برمیخوره دیگه نمیزاره من کاری بکنم. یا اینکه سر سفره هر چی که مورد نیازه از اول بیار تا مجبور نشی با درخواستش بلند شی چون میدونم اذیت میشی و نمیتونی اعتراض کنی. ببخشیدا من فقط در مورد مسائل کمک تو خونه مثال میزنم . بقیه چیزا فکر کنم یه کم خصوصی تر باشه و شاید منم نتونم در موردشون نظر خاصی بدم... چون منم تا حدودی همین مشکلاتو داشتم و با شناخت بیشتر از روحیه مردونه شوهرم طبق اون عمل میکنم
عزیزم من هم تقریبا همینطور بودم حتی من به خاطر میل شوهرم قید ادامه تحصیل رو زدم و برای کارشناسی ارشد ادامه ندادم اما الان به اشتباه محضم پی بردم. اعتماد به نفس و حس خوبی که انجام کارهای مورد علاقه به آدم میده اون رو در برابر ناملایمات و سختی های زندگی ایمن میکنه .
تو الان برای شوهرت حکم مادرش رو داری نه همسرش .یه مادر دلش میخواد به هر نحو بچش راضی و شاد باشه اما تو یه زن هستی با خواسته ها و انتظارات برابر با شوهرت توی زندگی مشترک این حالت تو اگه خدای نکرده یه زمانی از شوهرت یه خطایی سر به زنه موجب میشه که به سختی ضربه بخوری و از نظر روحی داغون بشی.
سعی نکن تغیراتت محسوس باشه تا شوهرت در برابرت جبهه گیری نکنه در واقع با پنبه سر ببر اما حتما حتما حتی اگه اون دلخور هم بشه سعی کن خواسته هایی رو که نمی خواهی انجام بدی رو انجام نده البته نه در همه موارد . از چیزهای کوچیک شروع کن و کم کم عادتش بده که خواسته های تو را هم بشنوه و برای رضایت تو به اون عمل کنه یه مدت مبارزه کن حتما موفق میشی
عزیزم من هم تقریبا همینطور بودم حتی من به خاطر میل شوهرم قید ادامه تحصیل رو زدم و برای کارشناسی ارشد ادامه ندادم اما الان به اشتباه محضم پی بردم. اعتماد به نفس و حس خوبی که انجام کارهای مورد علاقه به آدم میده اون رو در برابر ناملایمات و سختی های زندگی ایمن میکنه .
تو الان برای شوهرت حکم مادرش رو داری نه همسرش .یه مادر دلش میخواد به هر نحو بچش راضی و شاد باشه اما تو یه زن هستی با خواسته ها و انتظارات برابر با شوهرت توی زندگی مشترک این حالت تو اگه خدای نکرده یه زمانی از شوهرت یه خطایی سر به زنه موجب میشه که به سختی ضربه بخوری و از نظر روحی داغون بشی.
سعی نکن تغیراتت محسوس باشه تا شوهرت در برابرت جبهه گیری نکنه در واقع با پنبه سر ببر اما حتما حتما حتی اگه اون دلخور هم بشه سعی کن خواسته هایی رو که نمی خواهی انجام بدی رو انجام نده البته نه در همه موارد . از چیزهای کوچیک شروع کن و کم کم عادتش بده که خواسته های تو را هم بشنوه و برای رضایت تو به اون عمل کنه یه مدت مبارزه کن حتما موفق میشی
wafa نوشته است:عزیزم من هم تقریبا همینطور بودم حتی من به خاطر میل شوهرم قید ادامه تحصیل رو زدم و برای کارشناسی ارشد ادامه ندادم اما الان به اشتباه محضم پی بردم. اعتماد به نفس و حس خوبی که انجام کارهای مورد علاقه به آدم میده اون رو در برابر ناملایمات و سختی های زندگی ایمن میکنه . تو الان برای شوهرت حکم مادرش رو داری نه همسرش .یه مادر دلش میخواد به هر نحو بچش راضی و شاد باشه اما تو یه زن هستی با خواسته ها و انتظارات برابر با شوهرت توی زندگی مشترک این حالت تو اگه خدای نکرده یه زمانی از شوهرت یه خطایی سر به زنه موجب میشه که به سختی ضربه بخوری و از نظر روحی داغون بشی. سعی نکن تغیراتت محسوس باشه تا شوهرت در برابرت جبهه گیری نکنه در واقع با پنبه سر ببر اما حتما حتما حتی اگه اون دلخور هم بشه سعی کن خواسته هایی رو که نمی خواهی انجام بدی رو انجام نده البته نه در همه موارد . از چیزهای کوچیک شروع کن و کم کم عادتش بده که خواسته های تو را هم بشنوه و برای رضایت تو به اون عمل کنه یه مدت مبارزه کن حتما موفق میشی
منم دقیقا چیز هاییکه دوست عزیزمون بیان کرد رو میخواستم بگم
زندگی مشترک بر پایه یک احساس مشترک بنا شده نه فعالیت های مشترک
هر کدوم می بایست در زمینه علاقه مندی های خودش فعال باشه تا حس زنده بودن رو از دست نده
وفقط بر مبنای یه توافق و هماهنگی باید باشه نه تحمیل و اجبار
چه این تحمیل علنا بیان شه چه بطور ضمنی و غیر مستقیم
بهتره کمی به خودت بها بدی و سعی کنی به ارزوهایی که در گذشته داشتی فکر کنی
یکی رو انتخاب کن و با هماهنگی همسرت سعی کن بهش برسی این شادی و سر زندگی رو بهت برمیگردونه
الهامی خانوم
ببین خیلی از ما زنا وقتی ازدواج میکنیم که خودمون و علایقمون یادمون میره. دیگه به ندرت میریم طرف چیزایی که دوست داشتیم. میدونی جرا؟ چون زیادی خودمونو درگیر مسائل حاشیه زندگی میکنیم (البته خود منم مستثنا نیستما)
مثلن قبلن اگر قبل از خواب یه کتابی میخوندیم... یه فیلمی میدیدم... یا با دوستامون میرفتیم بیرون ، بعد از ازدواج خودمون، خودمونو محدود میکنیم. اینکه من و شما به خودمون برسیم، احساس جذاب بودن و دوست داشتنی بودن رو خودمون باور کنیم هیچ احدالناسی نمیتونه مارو خوشحال کنه.
با دوستات وقت بذار و برو بیرون. برای خودت چیزای کوچیک ، حتا شده یه لاک بخر. نه برای خوشایند همسرت. اصلن. فقط و فقط برای خودت. و یه چیز دیگه.. اگر شوهرت میگه فلان چیزت قشنگ نیست یا بهت نمیاد ، الزامن به اینمعنی نیست که واقعن بهت نمیاد! اونا ممکنه یه منظور دیگه داشته باشن!
به هر حال.
یه مدت فقط آهنگای شاد گوش کن. فیلمای کمدی ببین. موهاتو مدلای مختلف درست کن. یا کوتاه کن.
و یه تجربه دیگه.
ببین من زمانی که قرص ضدبارداری میخوردم خیلی افسرده شده بودم. همش دلم میخواست فریاد بزنم. همش دلم گرفته بود. همش عصبی بودم. و بدتر اینکه همش خوابم میومد. از وقتی عطای قرص رو به لقاش بخشیدم خیلی حالم بهتره.
اینا چیزایی بود که من به ذهنم اومد. مطمئنن بچه ها خیلی کمک میکنن بهت.
وايييييي خدا منم همين جورم 27 سالمه و 3 سال مزدوج همسرم خيلي با شعور و فهميدست ولي اعتماد به نفسم زير صفر بوده و داره به سمت منفي پيش ميره
يه سري دلايل داره اونم گذشته تلخمه و يه اتفاق بد تو زندگيم ميدونم بايد فراموششون كنم تا خوب شم ولييييي نميشه حالا الهام جون خوبه كه تو همسرتو از اين بابت اذيت نميكني من خيلي خيلي اذيتش ميكنم
اينا چيزايي كه مشكل منم هست :-(
مثلا همسرم در کارهای خونه هیچ کمکی نمی کنه و من همیشه احساس توهین می کنم گذشت های بیش از حدی که داشته ام هر از گاهی که این کار رو کردم، همسرم فکر کرده من دوستش ندارم
ببین خیلی از ما زنا وقتی ازدواج میکنیم که خودمون و علایقمون یادمون میره. دیگه به ندرت میریم طرف چیزایی که دوست داشتیم. میدونی جرا؟ چون زیادی خودمونو درگیر مسائل حاشیه زندگی میکنیم (البته خود منم مستثنا نیستما)
من همش بايد دوست داشتنمو به شوهرم اثبات كنم همينطور اون بيشتر اون چون اصلا...
كاملا درسته دقيقا من هم همين حالتو داشتم خونه مامانم بودم يه كاري مامانم نميكرد مثلا يه چيز ميخواست بخره ولي به خاطر ما يا پدرمون واسه خودش ننميخريد همش ميگفتيم مامان تو بلد نيستيو فلاني ولي الان خودم كه وارد زندگي شدم با اون كه بچه هم ندارم ولي قيد خيلي چيزا رو ميزنم براي خودم اتفاقا قرص ضدبارداری هم ميخورم ولي خيلي درمانده شدم از حال خودم
از زندگي بيزار شدم با اونكه زندگي زناشويي خيلي خوبي دارم احساس پوچي و بي ارزش بودن رو دارم
دوستان ممنونم بابت نظراتی که دادید. همه جملاتتون را با دقت خوندم و سعی می کنم حواسم به تغییر مثبتی که می خوام ایجاد کنم باشه. حتما خبرش رو هم میام و می نویسم.
خیلی لطف کردید که از تجربه هاتون برام گفتید.
الهام جون منم یه شباهتایی به تو دارم .، منم اعتماد به نفس ندارم همیشه فکر میکنم هیچ خاصیتی توی زندگیم ندارم و هیچ پیشرفتی هم نداشتم . هیچ کاری رو نمیتونم کامل و صحیح انجام بدم. واقعا نمیدونم برای چی اینجام؟!! حوصله هیچی هم ندارم. و دارم میبینم که هوشم و حافظه ام و شادیم خیلی خیلی پایین اومده. چیکار کنم؟؟
منم 26 سالمه - 2ساله ازدواج کردم - شوهرم خیلی خوبه...
سلام عزیزم من احساس می کنم این جریانات به شدت شمارو ناراحت کرده وتمام جریان زندگی شمارو تحت تاثیر قرار داده تا جایی که من میدونم انتظارات شما از خودتون ، همسرتون، اطرافیان و به طور کلی از زندگی باعث شده تا شادی زندگی شما کمرنگ بشه من با توجه به حیطه کاریم ( مشاوره و روانشناسی) چند راهکار میدم:1 انتظارات بزرگ و غیر منطقی از خودت ودیگران رو کم کن 2 به این فکر کن که زندگی مشترک من و تویی نداره اگر شوهرت خواسته ای داره عاشقانه انجامش بده و در عین حال3 مهارت نه گفتنرا در خودت تقویت کن خیلی محترمانه به تمام کسانی که شما را درمنگنه می گذارند نه بگو شما به خاطر اینکه از ته دل راضی به انجام کاری نیستی اما نمیتوانی عدم رضایت خود را ابراز کنی روز به روز افسرده تر واعتماد به نفست هم کمتر می شود .به دلیل طولانی شدن بحث دیگه ادامه نمیدم فقط برای شادی کردن دنبال دلیل و بهانه نباش بی بهانه و در هر فرصتی شاد باش
بیا تو تاپیک اعتماد به نفس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 707]