محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826367383
دل نوشته ها ... : ادبیات
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: با سلام به همه دوستان وتشكر از استقبالتون خب اونجوري كه دوستان خواستن من همه شعرهايي كه تا الان براي اين انجمن نوشتم وشعرهاي عاشقانه اي كه از اين به بعد خواهم نوشت رو توي اين تاپيك مي نويسم ( البته يه وقت سوء تفاهم نشه چون هيچ كدام از اين شعر ها تا اطلاع ثانوي سروده خودم نيست) اگه دوستان هم مايل هستن عاشقانه ها رو اينجا بنويسن ...
دوست چه مي داند؟؟!!
جان اسير دل...دل اسير دوست....
دوست چه مي داند؟!دل اسير اوست ...
.....................................................
هجران
تا عشق تو داغ بر جبين مي ريزد
چشمم همه اشك آتشين مي ريزد
هجران تو را اگزر شبي آه كشم
خاكستر ماه بر زمين مي ريزد
......................................................
بي قرار ...
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بين من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
بازمی پرسمت از مسئله دوری و عشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست...
...............................................................
خداحافظ...
ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ
غریب واره دیر آشنا خداحافظ
به قله ات نرسانید بخت کوتاهم
بلند پایه بالا بلا خداحافظ
تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بد ماجرا خداحافظ
به بسترت نرسیدند کوزه های عطش
سراب تفته چشمه نما خداحافظ
میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم
بگو سلام بگویم و یا خداحافظ
قبول می کنم از چشمهای معصومت
که بی گناه ترینی ولی خداحافظ
اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا
ولی برای همیشه تو را خداحافظ ...
برداشتي از وبلاگ سرزمين شعر عاشقانه
..................................................
دوستت مي دارم...
چون دوستت می دارم
حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز میمانم...
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه مانندهی مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم *
*بهمن قره داغی
........................................................
سیب
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ...
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت.
(حمید مصدق)
پاسخ سیب
من به تو خندیدم چون نمی دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
ونمی دانستی
باغبان باغچه همسایه ، پدرپیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک،
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو،
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تورا
ومن رفتم وهنوز...
سالهاست که در ذهن من آرام،آرام
حیرت وبغض تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد ،اگر
باغچه کوچک ما سیب نداشت...
(انسیه کشتکاران)
..................................................
زمستان
سلامت را نميخواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد، پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است.
وگر دست محبت سوي كس يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون ـ
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سينه ميآيد برون، ابري شود تاريك؛
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت!
نفس كاين است، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
ـ« مسيحاي جوانمرد من!
اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ...؟
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي!
منم، من، سنگ تيپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم
بيا، بگشاي در، بگشاي! دلتنگم
حريفا، ميزبانا، ميهمان سال و ماهت، پشت در
چون موج ميلرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه ميگويي كه بيگه شد، سحرشد، بامداد آمد!
فريبت ميدهد،
بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است،
اين يادگار سيلي سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نهتوي مرگاندود پنهان است!
حريفا! رو چراغ باده را بفروز،
شب با روز يكسان است
سلامت را نميخواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان.
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين،
درختان اسكلتهاي بلور آجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است .....
مهدي اخوان ثالث (م.اميد)
به خودم چرا،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!
می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!
این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد،
سالها پیش مرده است!
نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گیرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!
تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!
تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!
تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو،
(یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!
اما، از یاد نبر! بیبی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!
هیچ شانه ای!?
.....................................................................
ببخشيد حواسم نبود همه اونهايي كه اين شعر مي خونن خانم هستند خانمها هم دلشون نازكه
آخه چيكار كنم از اين شعر خوشم اومد
تازه فكر كنم براي خيلي ها پيش اومده كه وقتي دردي تو دلشون بوده هيچ شونه اي نداشتن كه سرشون رو روش بذارن
آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِساده می گذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
ا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست ِ من
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
دیگر نگو بر نمی گردی!●
....................
سلام نيما جان
بهاره قدري بهاري بنويس نه گريه ي بهاري را
نمي دانم چرا ولي حس مي كنم گاهي اوقات شعرا و نويسندگان متون ادبي عمدا توي تنهايي خودشان فرو مي روند و زماني را تجربه مي كنند كه هيچ شانه و تكيه گاهي ندارند
و در اين حس دست به قلم مي برند
شايد بد نباشه شعرهايي را بنويسي كه يك جور حس بالايي بودن پرواز كردن و به اوج رسيدن و آرامش يافتن را به ياد آدم بياره
آشنايي داشتم كه هميشه اول همه ي دفترو كتابش مي نوشت هزار تلاش انسان به اندازه ي يك تقدير كار ساز نيست به نظر من اين جمله اوج زبوني و خواري انسان تلاشگر و جستجو گر را در مقابل سرنوشت و تقدير مي رسونه و تاسف بار تر اينكه اين جمله اول سنگ قبرش هم نقش گرفت اون با وجود تحصيلات بالا ي دانشگاهي هيچوقت خلاف جريان آب شنا كردن را تجربه نكرد اون هيچوقت حصار هاي اطرافش را نشكست و با توكل به خدا به جنگ سرنوشت و تقدير نرفت
و در نهايت هم در سانحه اي كه هيچ نقشي در بروز آن نداشت به رحمت خدا رفت
اميد در زندگي خيلي مهمه لطفا اميد را ترويج كنيد
موفق باشيد
چشممم خانم شريفي رو چشممم بعد از اين بهاري مي نويسم اگه شعر بهاري گير بيارم البته
فعل مجهول
بچه ها صبحتان بخیر ......سلام
درس اول فعل مجهول است
فعل مجهول چیست ، می دانید؟
نسبت ما به فعل مفعول است
در دهانم زبان چو آویزی
در تهی گاه زنگ میلرزید
صوت ناساز آن ، چنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
(ﮊاله)را زان میان صدا کردم
(ﮊاله) از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود سکوت
د... جوابم بده ، کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم( هپروت) ؟
خنده ی دختران و غرش من
ریخت بر فرق (ﮊاله) چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
خشمگین ، انتقامجو ، گفتم :
بچه ها گوش (ﮊاله) سنگین است
دختری طعنه زد که : نه ، جانم ،
درس در گوش (ﮊاله) یاسین است.
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پی گیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده ی من
(ﮊاله ) آرام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره ی او
موج زد در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره ی او
آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود
(فعل مجهول) فعل آن پدریست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت از تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
از غم آن دو تن دو دیده من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله ی او
شسته میشد به قطره های سر شک
چهره ی همچو برگ لاله ی او
ناله ی من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز قصه ی غم تست
تو بگو من چرا سخن گفتم ؟
فعل مجهول فعل آن پدریست
که ترا بیگناه می سوزد
آن حریق هوس بود ، که در او
مادری بی پناه می سوزد.
سیمین بهبهانی
دل من دیر زمانیست که می پندارد
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد و ظریفی دارد
بیگمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار، هر سخن، هر رفتار
دانه هائی است که می افشانیم
برگ و باریست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدانگونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تنمای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دلهای بهم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور مهر، گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت!
آب و خورشید و زمینش را از مایه جان
خرج می باید کرد، رنج می باید برد، دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند،
جام دلهامان را مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم بهم
بسرائیم به آوای بلند
شادی روی تو ای دیده
به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه، عطر افشان و
گلباران باد.
با احترام ـ ندا
نام تو رو آورده ام دارم عبادت میکنم
گرد نگاهت گشته ام دارم زیارت میکنم
دستت به دست دیگری از این گذشته کار من
اما نمی دانم چرا دارم حسادت میکنم
گفتی دلم را بعد از این دست کس دیگر دهم
شاید تو با خودئ گفته ای دارم اطاعت میکنم
رفتم کنار پنجره دیدم تو را با... بگذریم
چیزی ندیدم این چنین دارم رعایت میکنم
من عاشق چشم تو ام تو مبتلای دیگری
دارم به تقدیر خودم چندیست عادت میکنم
تو التماسیم می کنی جوری فراموشت کتم
با التماس ولی تو را به خانه دعوت میکنم
گفتی محبت کن برو باشد خداحافظ ولی
رفتم که تو باور کنی دارم محبت میکنم
نيما جان اين شعر برايم جالب بود ويادداشتش كردم : آنقدر بي خيال از باز نگشتنت گفتي...
وهمچنين اين بيت از شعر آخري : گفتي محبت كن برو ...
موفق باشي.
قابل شما رو نداشت كدبانوي عزيز
روبر رهش نهادم وبر من گذر نكرد
صد لطف چشم داشتم ويك نظر نكرد
سيل سرشك ما ز دلش كين به در نبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نكرد
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
كز تير آه گوشه نشينان حذر نكرد
ماهي ومرغ دوش ز افغان من نخفت
آن شوخ ديده بين كه سر از خواب بر نكرد
مي خواستم كه ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
جانا كدام سنگدل بي كفايت است
كو پيش زخم تيغ تو جان را سپرنكرد
كلك زبان بريده حافظ در انجمن
با كس نگفت راز تو تا ترك سر نكرد
(حافظ شيرازي)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 624]
-
گوناگون
پربازدیدترینها