واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: bidastar17-09-2007, 12:06 AMنان عزیز: از بزرگی روایت کنند که چون در خانه ی او نان پزند، یک یک نان به دست نامبارک در برابر چشم خود دارد و بگوید: مصراع: هرگز خللی به روزگارت مرساد و به خازن سپارد چون بوی نان به خدم و حشمش رسد گویند: تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم ______________________________- ______________________________ ثواب صدقه، گناه دزدی: جُحی گوسفند مردم می دزدید و گوشتش صدقه می کرد. از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟ گفت: ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و در میانه پیه و دنبه اش اضافی باشد. ____________________________ ___________________________ اشتها: طفیلی را پرسیدند که اشتها داری؟ گفت: من بیچاره در جهان همین متاع دارم. _____________________________________ ____________________________________ جایی نرو: مردی را پسر در چاه افتاد، گفت: جان بابا، جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم. bidastar17-09-2007, 12:09 AMسلطان محمود روزی در غضب بود. طلحک خواست که او را از آن ملالت بیرون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید و روی بگردانید. طلحک باز برابر او رفت و همچنین سؤال کرد. سلطان گفت: مردکِ قلتبان سگ، تو با آن چه کار داری؟ گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چون بود؟ سلطان بخندید ************************************* جنازه ای را در تابوت به راهی می بردند. درویشی با پسرش سر راه ایستاده بود. پسر از پدر پرسید: بابا در آن جعبه چیست؟ پدر گفت: آدم. پسر پرسید: او را به کجا می برند؟ گفت: جایی که نه خوردنی است، نه پوشیدنی، نه نان، نه هیزم، نه آتش، نه طلا، نه نقره، نه فرش، نه گلیم. پسر گفت: بابا، مگر او را به خانه ی ما می برند؟ *********************************** شخصی دعوی خدایی میکرد. اورا پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال اینجایکی دعوی پیغمبری میکرد، او را کشتند.گفت: نیک کرده اند که من او رانفرستاده بودم. ************************************** درویشی به دهی رسید. عدّه ای از بزرگان ده را دید که نشسته اند. پیش رفت و گفت: چیزی به من بدهید، وگرنه به خدا قسم با این ده همان کاری را می کنم که با ده قبلی کردم. آنها ترسیدند و هر چه خواسته بود به او دادند. بعد از او پرسیدند: با ده قبلی چه کردی؟ گفت: آز آنها چیزی خواستم، ندادند، آمدم اینجا، شما هم اگر چیزی نمی دادید به ده دیگری می رفتم ************************************************** * bidastar17-09-2007, 12:11 AMنیم عمر و کل عمر: نحوی در کشتی بود.ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده ای؟ گفت: نه. گفت: نیم عمرت بر فناست. روز دیگر تند بادی پدید آمد کشتی می خواست غرق شود. ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته ای؟ گفت: نه. گفت: کل عمرت بر فناست.عکس پیدا نشد +++++++++++++++++++++++++++++++++++ بیماری گرسنگی: قلندری نبض به طبیب داد. پرسید که مرا چه رنجی است؟ گفت: تو را رنج گرسنگی است و او را به هریسه مهمان کرد. قلندر چون سیر شد گفت: در تکیه ما ده یار دیگر همین رنج دارند ++++++++++++++++++++++++++++++ اگر می توانستم: عسسان(پاسبانان) شب به مردی مست رسیدند بگرفتند که برخیز تا به زندانت بریم. گفت: اگر من به راه توانستمی رفت به خانه ی خود رفتمی ++++++++++++++++++++++++++++ جزای گاز گرفتن: وقتی مزید را سگ گزید(گاز گرفت). گفت: اگر می خواهی درد ساکت شود آن سگ را ترید بخوران. گفت: آن گاه هیچ سگی در جهان نماند مگر آن که بیاید و مرا بگزد. bidastar17-09-2007, 12:41 PMگول زدن نکیر و منکر: مردی در حال جان دادن افتاد. وصیت کرد که در شهر، کرباس پاره های کهنه ی پوسیده بطلبند و کفن او سازند. گفتند: غرض از این چسیت؟ گفت: تا چون منکر و نکیر بیایند، پندارند که من مرده ی کهنه ام، مزاحم من نشوند bidastar17-09-2007, 12:42 PMزنی که سر دو شوهر خورده بود، شوهر سیمش رو به مرگ بود. برای او گریه می کرد و می گفت: ای خواجه به کجا می روی و مرا به که می سپاری؟ گفت: به چهارمین. bidastar17-09-2007, 12:44 PMدوستی نسیه: هارون به بهلول گفت: دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟ گفت: آن که شکمم را سیر سازد. گفت: من سیر می سازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه. گفت: دوستی نسیه نمی شود --------------------------------------------------- سرکه ی هفت ساله: رنجوری را سرکه ی هفت ساله تجویز کردند. از دوستی بخواست. گفت: من دارم اما نمی دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی، سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی bidastar17-09-2007, 12:46 PMعاقل اینجا نمی ماند: صاحب دیوان، پهلوان عوض را گفت: یکی را که عقلی داشته باشد، می خواهم به جایی فرستاد. گفت: ای خواجه، هر که را عقل بود، از این خانه بیرون رفت !i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i !i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i! درد عجیب: مردی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد می کند. پرسید که چه خورده ای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می ماند و نه خوراکت. !i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i !i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i!i! سوال یخ: شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که یخ سلطانیه سردتر است یا ابهر؟ گفت: سوال تو از هر دو سردتر است bidastar17-09-2007, 10:45 PMبهانه: یکی اسبی از دوستی به امانت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را نمی شود سوار شد؟ گفت: چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است.عکس پیدا نشد قسم دروغ: شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 260]