تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس نيّتش خوب باشد، توفيق ياريش خواهد نمود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826566589




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دختری که برای گرفتن حقش از برزخ بازگشت


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

دختر جوان روی صندلی انتظامات ورودی دادسرا نشسته بود؛ مامور زن انتظامات به سمت او خم شده و انگار داشت در گوش او نجوا می کرد. دختر رنگ به رخ نداشت اما رخی زیبا داشت. سفیدی پوست صورتش به زردی گراییده بود، صدایش صدا نبود، نجوا هم نبود، حتی قدرت آهسته صحبت کردن را هم نداشت. تنها این جمله را روی کاغذ نوشت: «شوهرم گفت، گردنم را ببرند عموهایم اجرا کردند.» 20 شهریور ماه سال گذشته، دو عموی خدیجه به ادعای شوهرش که گفته بود، همسرم با فرد دیگری رابطه دارد، او را به نزدیک بیابان های آبادان برده و گردنش را با چاقوی میوه خوری بریدند اما آنگونه که خودش می گوید به صورت «معجزه آسایی» زنده مانده و به بیمارستان منتقل می شود. خدیجه می گفت: «باید از جهنمی که در آن دست و پا زدم بگویم، از برزخی که تا پای آن رفتم اما خدا دوباره مرا بازگرداند.»برای همین با او به صحبت نشستیم تا از خاطره آن روز بگوید. ¦ اول از حادثه بگو، چه اتفاقی افتاد؟ با خواهرم به خانه بر می گشتیم. او 14 سال دارد، در مسیر در مورد زندگی ام صحبت می کردیم، در مورد اینکه بهتر است از شوهرم جدا شوم، می گفت این مرد دیگر ارزشش را ندارد که با او زندگی کنی. در همین موقع بود که ناگهان ماشین عمویم جلوی پایمان نگه داشت. دو تا از عموهایم در ماشین بودند. چهره شان نشان می داد که قصد بدی دارند، با عصبانیت از من و خواهرم خواستند سوار ماشین شویم ولی ما سعی کردیم از دستشان فرار کنیم که به زور من و خواهرم را سوار کردند. ماشین به طرف بیابانی نزدیک جاده آبادان حرکت کرد، پشت یک پادگان ماشین را نگه داشتند. خواهرم را درحالی که دست و پا می زد به صندوق عقب ماشین بردند و من را درون گودالی بزرگ گذاشتند. قصدشان چه بود؟ یکی از عموهایم دستانم را گرفته بود و عموی دیگرم چاقوی میوه خوری را روی گردنم گذاشت، گلویم زخم شد. آنها قصد کشتن مرا داشتند. نمی دانستم چه می خواهند. عمویم فریاد زد: «بگو. اعتراف کن با چه کسی رابطه پنهانی داری که شوهرت فهمیده است.» قسم خوردم گفتم شما تا به حال از من خطایی دیده اید، من که همیشه تابع حرف شوهرم بودم. با وجود التماس ها و خواهش هایی که می کردم، قبول نکردند. گفتم عمو مطمئن باشید اگر گناهکار باشم می میرم اما اگر بی گناه باشم خدا مرا زنده نگه می دارد. عمویم با چاقوی میوه خوری ذره ذره گلویم را می برید، متوجه می شدم تا جایی که احساس کردم روحم دارد از بدنم بیرون می آید. حتی حنجره و تارهای صوتی ام بریده شد. بدنم هنوز حس داشت اما دیگر صدایی نمی شنیدم. خواهرم را دیدم که با فریاد و وحشت به سمتم آمد. صدای او را نمی شنیدم فقط حرکاتش را می دیدم. به جرات می گویم روح از بدنم رفت فقط در آخرین لحظه به خواهرم گفتم، مواظب دخترم باش و بعد فکر می کنم که مردم. پس چطور نجات پیدا کردی؟ مدتی بعد. فکر می کنم معجزه بود. انگار دوباره جان گرفتم، موبایل خواهرم که قبل از حادثه به من داده بود را در آستین لباسم پنهان کرده بودم. نیرویی عجیب مرا توان داد، به پدرم پیام دادم که عموهایم مرا کشتند در بیابانی پشت پادگانی نزدیک آبادان و دیگر هیچ نفهمیدم. آنطور که خانواده ام می گویند، عموهایم خواهرم را تهدید کردند اگر حرفی بزند او را نیز می کشند و سپس او را نزدیک خانه پیاده کردند، خواهرم هم دوان دوان به سمت خانه رفت و پدرم را خبر کرد. من مانده بودم و خونی که تا شعاع یک متری ام ریخته شده بود، هنوز حس داشتم، خودروهای پلیس و پدرم بالای سرم رسیدند و مرا به سرعت به بیمارستان سینای اهواز بردند، پزشکان بخش گفتند این دختر مرده است و ما نمی توانیم کاری بکنیم، برای همین مرا به بیمارستان امام خمینی منتقل کردند و همان لحظه من را به اتاق جراحی فرستادند. همه قطع امید کرده بودند، در بخش آی سی یو بستری شدم و 18روز در کما باقی ماندم. چیزی هم از آن لحظه هایی که در کما بودی به خاطر داری؟ در میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم، در دنیای برزخ بودم، در عالم رویا دیدم خورشید انگار به زمین افتاد، نور بود که سراسر دنیا را احاطه کرده بود. نسیم خنکی را در باغی زیبا احساس می کردم. آنقدر دلچسب بود که در تمام طول زندگی 23ساله ام نظیر آن را ندیده بودم. صدایی آمد و گفت نگران نباش تو زنده می مانی، پرسیدم کیستی، گفت: من مامورم که تو را زنده نگه دارم، هیچ ناراحت نباش تو به حقت می رسی. فکر می کنم در همان لحظاتی که او رفت، علائم حیاتی ام بیشتر شد، پزشکان بالای سرم بودند، صداها را می شنیدم، چشمانم را به زحمت بازکردم، پدرم را دیدم که با گشوده شدن چشمانم به گریه افتاده بود، می دانم زنده ماندنم یک معجزه است. خواهرت هم باید شرایط سختی را تحمل کرده باشد؟ به هوش که آمدم متوجه شدم، خواهرم از شدت ناراحتی و به خاطر دیدن آن صحنه در بخش اعصاب و روان بستری شده است. خواهرم می گفت: «آن لحظه که این صحنه را دیدم به جنون رسیدم.» همسر و عموهایت دستگیر شدند؟ شوهرم یحیی را دستگیر کردند اما در زندان از طریق خواهرش به عموهای من پیغام داد: «اگر با قید وثیقه مرا از زندان آزاد نکنید همه چیز را لو می دهم، عموهایم هم قبول کردند ضمانتش را بکنند. حالا یحیی به قید وثیقه آزاد است و عموهایم متواری هستند. » کمی به گذشته برگردیم، از زندگی ات قبل از ازدواج بگو؟ هیچ وقت حتی یک لحظه تصور نمی کردم که سرنوشتم به اینجا ختم شود. پدرم شرکت نفتی است. از لحاظ مالی هیچ مشکلی در خانه پدری نداشتم، هر چه بود ناز و نعمت بود اما بدبختی از آنجا شروع شد که یحیی به خواستگاری ام آمد، 10 سال از من بزرگ تر بود و من آن زمان تازه در اوج جوانی بودم و 17سال سن داشتم. به اجبار با او ازدواج کردی؟ خیر، از آشنایان یکی از دوستان پدرم بود، ایرانی نبود، تبعه عراق بود، بچه بودم، نمی دانستم شوهرداری یعنی چه اما شوهرم دادند آن هم بدون هیچ تحقیقی، فقط با این نیت که او از آشنایان دوستان پدرم بود و این برای عموهایم که تصمیم گیری نهایی را به عهده داشتند کافی بود. عروس خانه یحیی شدم، بدون هیچ تشریفاتی، ظاهراً آدم خوبی بود. پس مشکل از کجا شروع شد؟ یک سال از زندگی ام که گذشت متوجه شدم به تریاک اعتیاد دارد. خیلی کمکش کردم ترک کند اما همکاری نمی کرد، در طول این یک سال مثل یک دیوانه هر چه محبت آموخته بودم به پایش ریختم، بی هیچ ادعا. به هر مناسبت و بی مناسبت برایش هدیه های گران قیمت می خریدم، محال بود یک روز از سال که مربوط به او باشد از یادم برود. کار و کاسبی درستی نداشت برای همین پدرم بیشتر خرجمان را می داد. سه سال به همین منوال گذشت، شوهرم حالا، به قول خودش ساقی شده بود. آدم دیگران شده بود و برایشان مواد می فروخت و در ازای این کار روزانه سه هزار تومان به او مزد می دادند. 6ماه از سومین سال زندگی مان نگذشته بود که متوجه شدم باردارم، وقتی یحیی موضوع را فهمید ناراحت شد. همینطور که به زمان زایمانم نزدیک می شد اخلاق او هم بد و بدتر می شد. دخترم به دنیا آمد. یحیی پیشرفت کرده و به کراک روی آورده بود. زندگی ام داشت جلوی چشمانم از دست می رفت. کار او به جایی رسیده بود که با دوستانش در خانه مان محفل تریاک و کراک برپا می کرد، خوب که نشئه می شد به جانم می افتاد و کتکم می زد. یک روز که پدرم مبلغی را برای تهیه شیرخشک بچه به من داده بود، برداشتم تا غذای کودکم را تهیه کنم ولی او با بی رحمی برای تهیه مواد بار دیگر مرا تا حد مرگ کتک زد و پول را از من گرفت. دیگر طاقتم طاق شده بود همین که از خانه بیرون رفت به کلانتری محل رفتم و از او شکایت کردم. گفتی که همسرت تو را متهم به رابطه با فرد دیگری کرده است؟ یحیی که موضوع شکایت را فهمید ترسید. به سراغ عموهایم رفت و از بیم اینکه مبادا به او آسیبی بزنند به دروغ به آنها گفت: «زنم با کسی رابطه پنهانی دارد، وقتی فهمیدم او را کتک زدم، او هم حالا از من شکایت کرده و من نمی توانم ثابت کنم، از شما می خواهم او را بکشید. اگر شما این درخواستم را عملی کردید خودم این اتهام را به گردن می گیرم.» چرا خودش این کار را نکرد و پای عموهایت را به ماجرا کشید؟ عموهایم آدم های دهان بینی هستند. این بار اولشان نبود، گاهی اوقات وقتی در جمع فامیل اتفاقی می افتاد بی خود و بی جهت از کاه کوه می ساختند. یحیی هم که مطمئن بود عموهایم اهل شرند، این را از آنها خواست. حال برای شکایت به دادسرا آمده ای؟ من از مرگ برگشته ام تا حق ضایع شده ام را پس بگیرم. /2759/  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 202]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن