واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: زن جوانی كه مادرش او را در كودكی به خانوادهای در تهران سپرده بود، پس از 29 سال دوری از والدین، جستجوی خود را برای یافتن مادرش آغاز كرده است. او میگوید: طبق شناسنامهای كه در اختیار دارم، نامم زهراست و... زن جوانی كه مادرش او را در كودكی به خانوادهای در تهران سپرده بود، پس از 29 سال دوری از والدین، جستجوی خود را برای یافتن مادرش آغاز كرده است. او میگوید: طبق شناسنامهای كه در اختیار دارم، نامم زهراست و 27 بهمن 56 در یكی از محلههای تهران به دنیا آمدم. پدرم موسی و مادرم ثریابیگم است. از دوران تولدم چیز زیادی به خاطر نمیآورم. یادم میآید، 2 ساله كه بودم همراه زن مهربانی كه به او ثریا میگفتم، وارد یك خانه قدیمی در یكی از كوچههای جنوب تهران شدیم، وقتی مقابل آن خانه ایستادم، دختری كه از من بزرگتر بود، در را باز كرد و من با مشاهده این دختر، خودم را پشت چادر گلدار مامان ثریا پنهان كردم. وقتی وارد حیاط خانه قدیمی شدیم، روی تخت كنار حیاط، یك پدر و پسر نشسته بودند. آنها به محض دیدن من گفتند این دختر چقدر كوچولو و دوستداشتنی است. پسر خانواده، سیب قرمزی را كه داخل بشقاب روی تخت گذاشته بود، برداشت و با مهربانی در میان دستان كوچكم گذاشت. مامان چادرش را روی لبه تخت انداخت و مرا روی پاهایش گذاشت. موهایم را نوازش كرد و به همه گفت: این زهراست و از این به بعد با ما زندگی خواهد كرد. از آن روز به بعد عضو آن خانواده و خواهر كوچولوی دختر و پسر خانواده شدم. آنها مرا خیلی دوست داشتند و تنهایم نمیگذاشتند. من هم خیلی به آنها علاقه داشتم. شبها با لالایی مامان ثریا میخوابیدم و صبحها وقتی موهایم را نوازش میكرد، از خواب بیدار میشدم. زندگی خوب و آرامی داشتم تا این كه وقتی 6 ساله بودم، پای یك زن كه به او خاله نرگس میگفتیم، به منزلمان باز شد. با آمدن وی اوضاع كمی تغییر كرد. مامان او را دوست خودش معرفی كرد و گفت باید خاله صدایش بزنم. نمیدانم چه چیزی میان من و خاله نرگس بود كه ما را به هم وابسته میكرد، اما مامان ثریا از این وابستگی نگران بود و نمیگذاشت من با خاله نرگس تنها باشم و هر وقت خاله نرگس میخواست مرا برای تفریح بیرون ببرد، اجازه نمیداد و حتما خودش هم با ما میآمد. خیلی برایم جای سوال بود كه چرا مامان وقتی خاله نرگس پیش ما بود، نمیگذاشت زیاد با هم ارتباط داشته باشیم و هیچوقت برای این سوال جوابی پیدا نكردم. 6 یا 7 ساله بودم كه یك روز خاله نرگس طبق عادت همیشگی به منزلمان آمد، اما این مرتبه مثل همیشه نبود و حتی پاسخ سلام مرا نداد. او بیآن كه به من توجهی كند، سراغ بابا رفت و من هم با تعجب پشت در اتاقی رفتم كه خاله نرگس آنجا بود. خیلی سعی كردم سر از حرفهای بابا و خالهنرگس دربیاورم، اما نشد و بعد صدای داد و فریاد خاله را شنیدم. بابا میگفت بهتر است دیگر به دیدن دخترم نیایی و او را فراموش كنی. حرفهای آنها خیلی گنگ و نامفهوم بود و نمیفهمیدم چه میگویند و از كدام دختر صحبت میكنند. یكدفعه در اتاق باز شد و خاله نرگس بیآن كه از پدرم خداحافظی كند، كفشهایش را پوشید و پلهها را دو تا یكی كرد و پایین آمد. هر چه صدایش كردم،توجهی نكرد و به سمت سطل زباله داخل حیاط رفت و چیزی از داخل كیفش درآورد، بعد آن را تكهتكه كرد و داخل سطل انداخت و در را محكم بست و برای همیشه رفت. گریه كردم و صدایش زدم اما بیفایده بود. از مامان و بابا سراغ خاله نرگس را گرفتم، اما آنها جوابی به من ندادند و گفتند دیگر درباره او صحبت نكنم و او را فراموش كنم. آن روز روی تختخوابم آنقدر گریه كردم كه خوابم برد و روز بعد، هراسان از اتاقم بیرون آمدم و به سمت سطل زباله داخل حیاط رفتم. آشغالهای داخل آن را این سو و آن سو كردم تا این كه یك قطعه عكس پارهپاره پیدا كردم. تصویر یك زن جوان و دختر كوچولویی كه بغلش بود، در آن عكس سالم مانده بود. عكس متعلق به خاله نرگس بود، ولی نفهمیدم كودك كنارش، چه كسی بود. عكس خاله نرگس را بیآن كه مامان ثریا متوجه شود، برداشتم و بردم داخل اتاقم و زیر لباسهایم پنهان كردم و در خلوت و تنهاییام با او صحبت میكردم. دلم برای خاله نرگس تنگ شده بود. احساس عجیبی داشتم. نمیدانم چرا اینقدر به آن عكس وابسته بودم و نمیخواستم آن را از من بگیرند. روزها جای خود را به ماهها و ماهها به سالها میسپردند و من بزرگ و بزرگتر میشدم، اما دوری خاله نرگس همچنان بر دلم سنگینی میكرد. سالها به سرعت باد سپری شدند و رفتند و به نوجوانی رسیدم. انگار مشكلاتم تمامی نداشت. وقتی 12 ساله بودم، بزرگترین حامیام، مامان ثریا را از دست دادم و زندگی بر سرم آوار شد. خواهر و برادرم ازدواج كرده بودند و بابا هم سالها پیش از پیش ما رفته بود و من و مامان ثریا مانده بودیم، اما او هم مرا تنها گذاشت و رفت و من ماندم و خاطرات تلخ و شیرین زندگی. پس از فوت مامان ثریا دیگر حتی حوصله خودم را هم نداشتم و از همه كس و همه چیز بدم میآمد. حوصله مدرسه رفتن هم نداشتم ولی یاد و خاطره خاله نرگس امیدی دوباره به من میداد و تحمل مشكلات را برایم راحتتر میكرد. مدتی تنها زندگی كردم تا این كه یكی از اقوام مامان ثریا به خواستگاریام آمد و با وی ازدواج كردم و ثمره آن یك دختر و یك پسر شد. حتی پس از ازدواج هم نتوانستم از یاد و خاطره خاله نرگس بیرون بیایم. گمان میبردم چیزی بین من و او باید باشد كه رشته محبت را اینچنین عمیق میكند. لحظات شاد زندگی مشتركم هم چندان به درازا نكشید و 3 سال قبل، به خاطر اختلافهایی كه با شوهرم پیدا كردم، از او جدا شدم و ناچار سرپرستی فرزندانم به وی سپرده شد و من بار دیگر تنها ماندم. هر از گاه به دیدن فرزندانم میرفتم و هنگام بازگشت به منزل دلواپس آنها میشدم. عید فطر امسال تصمیم گرفتم همراه دخترم به مشهد سفر كنم تا شاید كمی آرام بگیرم بنابراین به منزل شوهر سابقم رفتم و از او خواستم اجازه دهد دخترم را با خودم به مسافرت ببرم كه قبول كرد و خواست قبل از سفر، رازی را بازگو كند. گیج و مبهوت بودم كه كدامین راز را او سالها از من پنهان كرده بود. به دیوار تكیه زدم و سرجایم میخكوب شدم. زبانم بند آمده بود و نمیفهمیدم از چه رازی میخواهد حرف بزند. شوهر سابقم كمی آرامم كرد و ادامه داد، میدانی چرا خاله نرگس خانهای را كه در آن زندگی میكردی برای همیشه ترك كرد و سپس ادامه داد: یاد ت میآید میخواستی بدانی میان تو و این زن چه ارتباطی وجود دارد، آن زن، خاله نرگس مادر تو بود. با شنیدن این جمله، سرجایم میخكوب شدم. نفسم بالا نمیآمد و قدرت صحبت كردن نداشتم. یكهو بغضم تركید و گریه كردم. باورم نمیشد، زنی كه همیشه به دیدنم میآمد، مادرم بوده و سالها بود كه من او را جستجو میكردم. اكنون بیصبرانه در انتظار دیدار زنی هستم كه احساسم به من گفته بود مادر من است. كاش او هم بداند هر روز به امید یافتن او از خانه خارج میشوم تا شاید نشانی از او پیدا كنم، اما افسوس...مطالب جالب دیگر:اگه میخوای پسرت زیبا بشه، خودت زشت باش!!مکانهایی که ارواح در آنجا دیده شدهاند!!هواپیمای شخصی جورج بوش(+عکس)دبی، برنده جايزه توريسم جهانی 2008 (+عکس)كشف معبد مردمی كه عنكبوت میپرستيدند!100 هزار يورو برای هر گل!!سریعترین گل فوتبال جهان در ثانیه 22!زیباترین تبلیغات بر روی اتوبوسها!فکرش رو میکردید که...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 426]