واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: نسترن749th September 2007, 01:26 PMسلام دوستان:rolleyes: من جاي مناسب تري براي زدن اين تاپيك پيدا نكردم.:confused: نمي دونم كه اين تاپيك ايجاد بشه يا نه ولي اميدوارم...:confused::( لطف كنيد و لطيفه هاي جالبتون رو اينجا بنويسيد تا ما هم با اونا اشنا بشيم.:rolleyes::) patris9th September 2007, 06:13 PMتاپيك تائيد شد فقط لطف كنيد و لطيفه هاي ادبي در اينجا بگذاريد. mahtabi9th September 2007, 07:14 PMچاپلوسي شيميايي لويي هيجدهم دوست داشت علم شيمي بياموزد . معلمي آوردند تا به او شيمي ياد بدهد . هنگام آزمايش معلم چاپلوس گفت : اکسيژن و هيدروژن کمال افتخار را دارند که در حضور اعليحضرت همايوني با يکديگر ترکيب شده و توليد آب بنمايند ! شعر بي معنا شاعري غزلي بي معنا و بي قافيه سروده بود . آن را نزد جامي برد . پس از خواندن آن گفت : (( همان طوري که ديديد ، در اين غزل از حرف الف استفاده نشده است )) . جامي گفت : (( بهتر بود از ساير حروف هم استفاده نمي کرديد ! )) با تشکر فریبا ghoroobefarda9th September 2007, 07:22 PMهانري چهارم ، روزي از دهقاني پرسيد : چرا موهاي سرت سفيد شده و موهاي ريشت سياه مانده است ؟ گفت : قربان . به سبب آنکه موهاي سرم هيجده سال از موهاي ريشم مسن تر هستند ! شبی ملانصرالدين خواب ديد که کسی 9 دينار به او می دهد ، اما او اصرار می کند که 10 دينار بدهد که عدد تمام باشد . در اين وقت ، از خواب بيدار شد و چيزي در دستش نديد . پشيمان شد و چشم هايش را بست و گفت : (( باشد ، همان 9 دينار را بده ، قبول دارم . )) ghoroobefarda12th September 2007, 09:25 PMملا نصردین روی زمین دنبال چیزی میگشت. یک نفر او را دید که به دنبال چیزی میگردد . پرسید : "دنبال چه میگردی ، ملا ؟" ملا گفت: " دنبال کلیدم ." آنگاه آنها با هم چهار دست و پا شروع کردند به گشتن . بعد از مدتی،آن مرد از ملا پرسید : "دقیقا کجا گمش کردی ؟" ملا گفت :"در خانه ." - خوب،پس چرا اینجا دنبالش میگردی ؟ - به خاطر اینکه اینجا روشن تر از درون خانه است patris13th September 2007, 02:57 AMتاپيك تائيد شد فقط لطف كنيد و لطيفه هاي ادبي در اينجا بگذاريد. براي بار اخر: لطف كنيد و لطيفه هاي ادبي بگذاريد. براي جوك گفتن تاپيكهاي زيادي هست. نسترن741st November 2007, 10:40 AMنظامي گنجوي اين بيت را گفته بود: چو بر دريا زند تيغ بلا لك به ماهي گاو گويد حالك شخصي بر او اعتراض كرد كه بر حسب قاعده نحو بعد از كيف بايد حالك(بضم لام)باشد در اين صورت قافيه معيوب ميشود. نظامي جواب داد ديوانه مگر گاو صرف و نحو ميداند. معلم به يكي از شاگردان كلاس گفت:پسرجان بگو ببينم چند نوع دندان در دهان داريم شاگرد گفت نميدانم معلم گفت خوب مانعي ندارد من يكي را ميگويم بقيه را خودت بگو اسيا.شاگرد بلافاصله جواب داد يادم امد اسيا افريقا امريكا... sara-l14th December 2007, 07:38 PMاسب لاغر شخصي اسبي لاغر داشت . به او گفتند : چرا اين را جو نمي دهي ؟ گفت هر شب ده من جو مي خورد . گفتند پس چرا اين چنين لاغر است ؟ گفت چون يک ماه جو به از من طلبکار است ! - يکي در باغ خود رفت، دزدي را پشتواره ي پياز در بسته ديد. گفت : در اين باغ چه کار داري؟ گفت: بر راه مي گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پياز برکندي؟ گفت : باد مرا مي ربود، دست در به پياز مي زدم، از زمين بر مي آمد. گفت: اين هم قبول ولي چه کسي جمع کرد و پشتواره بست. گفت: والله من نيز در اين فکر بودم که آمدي! - انيشتين روزي به چارلي چاپلين نابغه ي سينمايي گفت : آنچه که باعث شهرت عظيم تو شده است و در همه جاي دنيا تو را مي شناسند اين است که با حرکات تو همه زبان تو را مي فهمند . چارلي در جواب گفت : برعکس من ، آنچه که باعث شهرت فراوان تو شده اين است که اغلب مردم حرف هاي تو را نمي فهمند YAGHOT SEFID13th May 2008, 02:10 PMلطيفه هاي عبيد زاكاني از دور كسي آواز مي خواند و مي دويد . گفتند: " چرا چنيني مي كني ؟ " گفت : " شنوندگان مي گويند كه آواز من از دور خوش است. مي دوم تا آواز از دور بشنوم ! ؟ بر عكس ابلهي مي خواست بر اسب سوار شود . پاي راست بر ركاب گذاشت و بالا رفت . ناگزير ، رويش يه طرف پشت اسب قرار گرفت . اندكي رفت تا به جماعتي رسيد . گفتند : " چرا واژگونه بر اسب نشسته اي ؟! " گفت : " من درست نشسته ام . اين اسب از كرگي بر عكس بوده است ! " YAGHOT SEFID13th May 2008, 02:12 PMكلاه كچلي از حمام بيرون آمد و ديد كه كلاهش را دزديده اند . داد و فريادي راه انداخت و كلاهش را از حمامي خواست. حمامي گفت: " من كلاه تو را نديده ام و تو چنين چيزي به من نسپر ده اي . شايد اصلا" كلاهي بر سر نداشته اي . " كجل گفت: " انصاف بده اي مسلمان ! اين سر من از آن سر هاست كه بشود بدون كلاه بيرونش آورد ؟ ! " سپر ساده دلي به جنگ رفته بود. سپر بزرگي با خود داشت كه براي محافظت از جان خويش برده بود. چندي نگذشت كه از بالاي قلعه ، سنگي بر سرش زدند و بشكستند. دست بر سر گذاشت و گفت: " مگر كوريد؟...سپر به اين بزرگي را نمي بينيند و سنگ بر سرم مي زنيد؟! " چاه ساده دلي را پسر در چاه افتاد . سر به درون چاه كرد و گفت : " پسر جان ، جايي مرو تا طنابي آورم و تو را نجات دهم ! " مرضیه خزایی16th September 2008, 01:44 PMشخصي از ملا پرسيد: مي داني جنگ چگونه اتفاق مي افتد؟ ملا بلافاصله کشيده اي محکم در گوش آن مرد مي زند و مي گويد: اينطوري! YAGHOT SEFID5th January 2009, 10:52 AMملا نصردین روی زمین دنبال چیزی میگشت. یک نفر او را دید که به دنبال چیزی میگردد . پرسید : "دنبال چه میگردی ، ملا ؟" ملا گفت: " دنبال کلیدم ." آنگاه آنها با هم چهار دست و پا شروع کردند به گشتن . بعد از مدتی،آن مرد از ملا پرسید : "دقیقا کجا گمش کردی ؟" ملا گفت :"در خانه ." - خوب،پس چرا اینجا دنبالش میگردی ؟ - به خاطر اینکه اینجا روشن تر از درون خانه است .... irandokht5th January 2009, 01:51 PMاز زشت رویی پرسیدند : آن روز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟ گفت : در صف کمال. IRAN PARAST14th January 2009, 08:12 AMگداي سمجي هر روز دم در خانه نصرالدين ميآمد و با اصرار از او چيزي ميخواست. هر وقت نصرالدين ميپرسيد «شما كي هستيد؟» گدا پاسخ ميگفت: «مهمان خدا.» يك روز نصرالدين او را به مسجد بزرگ شهر برد و گفت: «خانه خدا اينجاست، تو اشتباهاً به خانه من ميآمدي.» IRAN PARAST14th January 2009, 09:38 AMجامی در محفلی این شعر را می خواند: بس که در جان فگار و چشم بیدارم توئی هر که پیدا میشود از دور پندارم توئی یکی گفت اگر خری پیدا شود چی ؟ جامی گفت باز پندارم توئی !! IRAN PARAST15th January 2009, 09:52 AMشخص خسيسي نصرالدين را به ناهار دعوت كرد و نان و پنيري جلوي او گذاشت و گفت: «اين پنير را سيري يك صد دينار خريدهام.» نصرالدين گفت: «من كاري ميكنم كه اين پنير براي شما به نصف قيمت تمام شود.» پرسيد: «چه طوري؟» گفت: «اين طوري كه يك لقمه را نان خالي و يك لقمه را با پنير ميخورم.» dina 200615th January 2009, 09:14 PMدوستان عزیز لطف کنید و به صفحه ی اول تاپیک یه نگاهی بندازید: براي بار اخر: لطف كنيد و لطيفه هاي ادبي بگذاريد. براي جوك گفتن تاپيكهاي زيادي هست. در غیر این صورت تاپیک قفل میشه! naeemeh12330th January 2010, 07:10 PMصدای پول یک روز بهلول عاقل دیوانه نما از بازاری می گذشت دید که فروشنده غذایی با فقیری دعوا می کند علت را پرسید . مرد فقیر گفت: من از این جا می گذشتم بوی غذاهای این مرد مرا به طرف خودش کشید من هم رفتم جلو و چندتا تکه نان از کیسه خود درآوردم و روی بخار غذاها گرفتم تا تازه شود و بخورم . حال این مرد آمده و می گوید باید پول غذایت را بدهی در صورتی که من اصلا غذایی نخوردم . مرد فروشنده همچنان بر گفته خود تاکید می کرد که یک دفعه بهلول فکری به ذهنش رسید و چند سکه از جیبش در آورد و به هوا انداخت تا صدایش بلند شد . در این هنگام بهلول گفت بیا این هم پولت . مرد فروشنده با ناراحتی تمام داد زد و گفت این چه جور پول دادنی است . بهلول در جواب خنده ای کرد و گفت : کسی که بخار غذا می فروشد باید صدای پول را دریافت کند .:)):)):)):)):)):)):)):)):)) سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1074]