تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بهترين علم آن است كه مفيد باشد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826441590




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گزارشی دردناک از کودکان کار در یاسوج /این بار اسماعیل ۱۰ ساله


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:


گزارشی دردناک از کودکان کار در یاسوج /این بار اسماعیل ۱۰ ساله استان‌ها > کهکیلویه و بویر احمد - وقتی دوربین به دست از کنارش رد شدم نتوانستم به خودم اجازه دهم بی تفاوت از کنار او بگذرم وبا عرض سلامی اجازه صحبت کردن ازش خواستم و چند کلامی با او همصحبت شدم.

خبرآنلاین-مرضیه غلامی این روزها با عبور ازپارک ها و چهار راه های شهر یاسوج با کودکانی مواجه می شوی که شده اند مردان کوچک خانواده و رزق آور خانه....کودکانی که باید دراین سن با هیاهوی کودکانه در زمین بازی و حیاط مدرسه صدای خنده آنها گوش آسمان رانوازش دهد نه صدای خریدار طلبیدنشان گوش شهر را کر کند. یادم هست قبل از ورود چراغ قرمز به شهر یاسوج کودکان دست فروش را تنها در فیلم های شبکه سیما می دیدم،شاید در خیابانها با آنها برخورد میکردم اما به اندازه این روزها ذهن من را به خود درگیر نمی کردند. در چند روز گذشته که عصر ها به پارک ساحلی سمت ترمینال قدیم یاسوج یا به نامی پارک گمرک می رفتم باپسر ده ساله ای با وزنه و کتابی در دست به نام اسماعیل روبه رو می شدم که مهمان هر روز این پارک بود. وقتی دوربین به دست از کنارش رد شدم نتوانستم به خودم اجازه دهم بی تفاوت از کنار او بگذرم وبا عرض سلامی اجازه صحبت کردن ازش خواستم و چند کلامی با او همصحبت شدم.
حال و وضعیت زندگی اش را جویا شدم. نگاهش را به اطراف می چرخاند تا چشمانش به چشمان من که به صورتش خیره شده ام نیفتد و غرور مردانه اش نرنجد.آرام جوابم راداد که خوب است .
اسماعیل کلاس پنجم ابتدایی است کتابش را در دستش دیدم و پرسیدم مگر اینجا هم می شود درس خواند؟در جواب نگاهی به من انداخت وآهی کشید و گفت مجبورم.
متانت خاصی توی لحن و حرف زدنش بود.از او پرسیدم تو الان باید خونه باشی چرا هنوز نرفته ای ؟گفت هنوز دشت(اصلاح عامیانه ای بین بازاریان است)نکرده ام و نمی توانم دست خالی به خانه باز گردم.   اسماعیل از زندگی اش اینگونه برایم گفت:پدرم معتاد و بیکار است. دوتاخواهر ویک برادر دارم چون من پسر بزرگ خانواده ام مجبور به تهیه خرج و مخارج خانواده ام هستم. این نو نهال ده ساله ب همان مظلومیت خاصی که شاید در چهره همه کودکان کار بتوان آن را درک کرد نگاهی به من انداخت و گفت:خواهرم دوست دارد برود مهد کودک اما چون پول نداریم نمی توانیم او را به مهد کودک بفرستیم. از درآمد روزانه اش پرسیدم ،گفت: ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان در آمد روزانه من است که آن را به مادرم می دهم. نمی دانم چرا اما احساس کردم حضور من اسماعیل را عذاب می دهد به همین دلیل تصمیم گرفتم از او خدا حافظی کنم و به کارم که عکس گرفتن از وضعیت نامناسب پارک بود بپردازم تقریبا یک ساعتی طول کشید که من رفتم تا انتهای پارک و برگشم. هوا رو به تاریکی رفته بود وساعت حدودا ۲۱ شب بود که همان مسیر رفته را دوباره برگشتم در این حین باز اسماعیل را دیدم که سر جای ثابتش توی تاریکی نشسته وهنوزهم سرش تو کتابش می چرخد.با لحنی صمیمانه گفتم اسماعیل جان مگر هنوز تو اینجایی ؟چرا این وقت شب به خانه باز نگشته ای؟چرا تو تاریکی نشستی؟ وقتی سرش را به سمت من چرخاند و لبخندش را دیدم دلم قرص شد به اینکه اسماعیل به من اعتماد کرده است. از او پرسیدم اجازه می دهی کنارت بنشینم؟ کمی خودش را جابه جا کرد و گفت بله بفرمایید. اسماعیل از آرزوهایش یرایم تعریف کرد، ازبهبود یافتن پدر تابزرگترین آرزویش که داشتن سقفی بالای سر خودش و اعضای خانواده اش باشد.گفت مستاجر بودن دیگر برایمان آسان نیست و دلم می خواهد خانه ای هرچند کوچک داشته باشیم. آن لحظه شدم عین معلم ها و از او پرسیدم بزرگ شدی می خواهی چکاره شوی؟دکتر.کلمه ای که شاید آرزوی کودکی خیلی از بچه های کار شهر یاسوج باشد. مردانگی اسماعیل چنان من را به خود فروبرده بود که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم و سکوت کردم .چند لحظه ای همانجا نشستم و به عبورعابرین پیاده که مارا زیر چشمی می پاییدند توجه می کردم. عازم رفتن شدم و از اسماعیل خواستم که او را به خانه برسانم اما اودرخواست من را نپذیرفت و گفت پارک از این ببعد شلوغ می شود ومی خواهد به کارش ادامه دهد. از جایم بلند شدم و از او خداحافظی کردم.در مسیر برگشت به خانه اسماعیل و هم قشری هایش ذهن من را به خود مشغول کردند.کاش کاری از دستم بر می آمد.







کلید واژه ها: استان کهگیلویه وبویراحمد -




دوشنبه 3 خرداد 1395 - 08:06:38





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن