واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زمزمه نويسنده:الهه شاهزاده حمزه آسمان، به احترام تو تعظيم مي کند دوباره به سمت تو تمام مي شوم، مادر! پيشاني ام بوسه گاه مهربانيهاي توست و دستهايت سايه بان دل خستگي هاي من. مادر! نمي داني گاهي از تمام دنيا دلم مي گيرد؛ اما پيش تو رو نمي کنم تا زخمي بر زخمهاي دلت نيفزايم. اما دل بي طاقتم تاب نگفتن ندارد. هنوز نتوانسته ام يک دل سير، تو را دوست بدارم. تقصير دلم نيست که طعم عشق تو را نمي شود با واژه هاي ناچيز «دوستت دارم» چشيد. مادر! تو را به خدا پير نشو! هنوز آن قدر بزرگ نشده ام که عصاي پيري تو باشم. جوانه هاي ضعيف وجودم به استواري دستهايت محتاج اند. من، نيازمند توام، مادر! هر وقت چهره ات خداگونه مي شود، مي فهمم که وقت نماز است؛ وقت خداست. حالا ديگر نوبت درد دل کردن توست با خدا. در خلوتت پا نمي گذارم؛ اما با چشمهايي پر التماس، نگاهت مي کنم تا يادت نرود دعايم کني.وقتي مي خندي تمام خانه، رنگ بهشت مي گيرد و بوي بهشت مي دهد. وقتي دلت مي گيرد، آسمان در بغض نگاهت جمع مي شود؛ اما صبورانه نمي بارد. وقتي خانه از گرماي مهرباني ات خالي است، سرما از در و ديوار مي بارد. انگار بغض نبودنت همه جا را تاريک مي کند و آسمان شبهايمان سوت وکور و بي ستاره مي شود. فرصت بوسيدن دستهايت را از من مگير، هر چند که جبران ذره اي از ناسپاسيهايم را نيز نمي کند؛ اما دلم خوش است به اين بوسيدنها. تمام گلهاي سپيد وسرخ باغستانها را به پايت مي ريزم تا بر چشمهايم قدم بگذاري. هنوز جاي زخم هاي دل در عميق نگاهت پيداست و هر از گاهي با زلال چشمانت غبار کدورتهاي روزگار نامراد را از دل مي شويي و جلا مي دهي. بنازم صفاي دلت را مادر! آسمان به احترام حضور ملکوتي تو تعظيم مي کند و فرشتگان به حرمت مادري ات سوگند مي خورند. در امتداد نگاهت مهرباني تفسير مي شود و در تقدس نامت خدا را مي شود ديد که تو جلوه ي خداگونه ي يک زن هستي. مادر! مخواه که در وسعت آسماني تو بي پرو بال بمانم؛ تنها اميد پروازم تويي! نم نم باران در جاده ي بي انتها مي خواستم از نم نم باران درجاده ي بي انتها چند خطي بنويسم. ديدم وقتي مي توان در مورد چيزي نوشت که از آن، تجربه اي داشته باشي يا حسي خاص، تو را به آنجا ببرد. به جاده اي بي انتها؛ و اين، تنها زماني ميسر مي شود که بتواني درخيالت قدم بر جاده اي بگذاري که باران ، شانه هايت را نوازش مي کند؛ آن موقع، نم نم باران، جاده ي خاکي را خيس کرده و کفشهايت گلي شده. جاده اي که از دو طرف آن، درختهاي سبز، سر بر آسمان برده اند و شاخه هاي آنها در هم فرورفته اند؛ گويي که سقفي به جاده ي خاکي، سايه افکنده است. قبل از اينکه باران ببارد وقتي سرت را بلند مي کني و به آسمان مي نگري، برگهاي انبوهي را مي بيني که اجازه نمي دهند بيشتراز چند شعاع نور خورشيد بر صورت تو بتابند و چشمهايت را اذيت کنند.حال که باران مي بارد، نه تنها از خورشيد که از آن شعاعهاي نوراني هم خبري نيست. فقط آسمان آبي تيره پيداست؛ آسمان دل گرفته. هر چه قدم بر مي داري، ريزش باران، موزون تر مي شود و هوا سردتر. با اينکه درختان نمي گذارند که انتهاي جاده را ببيني ولي با يک نگاه، مي تواني بفهمي که جاده، طولاني و بي انتهاست. وتو لذت مي بري از عاشقانه قدم برداشتن دراين جاده و حتي ديگر متوجه نيستي که کفشهايت گلي شده و هنگامي که نم نم باران، گونه هايت را مرطوب مي کند و تو مي روي به انتهاي جاده ي بي انتها... . منبع:نشريه حديث زندگي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 267]