واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: هوایمان را از آن بالا داشته باش خسرو جان! این بهشت زهرا هم برای خودش شهری شده و سر و شکلی به هم زده، میدان دارد و درخت دارد و فواره دارد و بلوار دارد و بلوارهایش نام دارد و پلیس هم دارد، ... آدم هوس میکند بیاید طرف شما یه کم آب و آبادانی ببیند، دلمان ترکید این طرف از خشکی دریاچه پریشان و دماوندش که برداشتهاند آسفالتش کردهاند... عجب سالی شد امسال جناب خسرو خان ... سال وبایی بود انگار، سال قبل همین موقعها بود که یک اس ام اس برایمان فرستادند که با عرض تسلیت به مناسبت درگذشت خسرو شکیبایی، نمیدانم چی و چی ... بقیهاش را خیال کنم نخواندم اصلاً، یا نصفه آمده بود... در دهن گوشیمان را گل گرفتیم و بستیم و گذاشتیمش کنار، گفتیم لابد یکی به دلش افتاده اول صبحی ما را سکته بدهد و جمعیت را تعدیل کند، این اس ام اس از همان اولش هم چیز مزخرفی بود، تلویزیون هم که داشت یه چیزی نشان میداد که یک نفر نمیدانم کجایی توی کجای دنیا کجایش درد گرفته ... هر چه بود نام خسرو خانمان تویش نبود و خاموشش کردیم. به خودمان گفتیم خر نشوی و باور کنی... این همه خبر میشنوی هر روز و از صد تا یکیاش هم درست و درمان از آب در نمیآید؛ چه میدانستیم؟ کف دستمان را بو نکرده بودیم که ... حالا یک سال گذشته است خسرو خان و ما توی این یک سال صد دفعه آمدیم بهشت زهرا ... خیال نکنی میآمدیم به شما سر بزنیمها، یعنی دلمان که میخواست اما دوستان فرصت نمیدادند، هر بار میآمدیم باید یک نفر دیگر را میآوردیم و میگذاشتیم یک جایی همان دور و بر ... این آخرها را که اصلاً نپرس ... سر و تهمان را میزدند بهشت زهرا بودیم ... همین آخریاش را حواست بود؟ آذریزدی را میگویم... بچه که بودیم قصههای قشنگ برایمان مینوشت و خیال خام میپروردیم بزرگ هم که بشویم اوضاع قصهها از همین قرار است، یک عمر قصههای خوب نوشت برای بچههای خوب و دست آخر بچههای خوب را با یک مشت قصه بد رها کرد که هر چه که هست مجبورند تنها تنها تا تهش بخوانند و خودش بلند شد و آمد بهشت زهرا ... این شد کار؟ کار یاد مردم دادی؟ اما دستشان درد نکند، این بهشت زهرا هم برای خودش شهری شده و سر و شکلی به هم زده، میدان دارد و درخت دارد و فواره دارد و بلوار دارد و بلوارهایش نام دارد و پلیس هم دارد، هنرمندان هم که آن جا برای خودشان قطعهای دارند و دک و پزی دارند و سنگ قبرهایی دارند به چه گندگی، مال خود خودشان ... آدم هوس میکند بیاید طرف شما یه کم آب و آبادانی ببیند، دلمان ترکید این طرف از خشکی دریاچه پریشان و دماوندش که برداشتهاند آسفالتش کردهاند... صد دفعه آمدیم. هر بار چشممان افتاد به نام شما که کنده بودندش روی سنگ و هر بار قلبمان هری ریخت پائین، انگار تازه خبر شدهایم، اصلاً آن نام وصله ناجور بود روی آن سنگ ... یک جوری انگار آدم نام خودش را ببیند روی سنگ قبر، ما و شما نداشتیم که، در هر خانهای را بکوبی و اسم خسرو خان را بیاوری یاد رفیقش میافتد و یاد پدرش میافتد و یاد فک و فامیلش میافتد و تازه آخر سر یادش میآید که خسرو خان بازیگر سینما بود (اگر یادش بیاید). شمس لنگرودی چه خوب برایت نوشت که: برکه اشک است سینهام / و پرندگانی شاد / بازیکنان به صورت من آب میفشانند./ آه خسرو، پادشاه شکستخوردگان! / تمام لشکریان پارچهییات متواری شدند / سربازانی از نور، سایهها / تو خسرو اشباح بودی. / آهها از هر سوی بامداد بیست و هشتم تیرماه / به خانه تو روانند / تو خسرو اشباح بودی / سیرت ندیده / تمام میشوی./ دو برکه اشک است / سینهام / و پرندگانی که به صورت من آب میفشانند / از پاهایت که سرد میشوند / خبری ندارند. حالا که یک سال گذشته است خسرو خان و ما هم همان موقعش به روی خودمان و شما نیاودیم، یعنی اصلاً هوش و حواسمان سر جایش نبود که به رویمان بیاوریم، روزی بیست دفعه هامون نگاه میکردیم و روزی صد دفعه سکانسهای خانه سبز را توی ذهنمان میچرخاندیم و هر بار دلمان غش میرفت برای آن طرز نگاه و بغضها و شیطنتها و لرزش صدایی که آن موقع نمیدانستیم زیباست یا نه... اصلاً قضاوتش نمیکردیم، مثل باد و باران و آتش که هست و خیال میکنی ابدی است، ما به رویت نیاوردیم مرد مومن ولی این هم کار بود؟ این هم راه بود که بروی و افتتاحش کنی و دیگران پشت سرت صف بکشند و تک تک بیایند آن ور؟ حسابشان را که میدانم نداری، توی بهشت کسی وقت این کارها را ندارد، تو فقط جمعشان کن ... ما از این ور کم کردهایم، همه آنهایی که در این سال دوام نیاوردند و خیال کردند مردن راحتتر است، خیال کردند خسرو خان با آن که خان بود، درد امانش نداد و پیچید به قلب و مغز و روحش و گذاشت و رفت، ما برای چه بمانیم؟ کار یاد مردم دادی خسرو خان شکیبایی؟ صد دفعه از این و آن شنیده بودیم که خسرو خان درد میکشد و حالش خوش نیست، ولی خودمان را زدیم به نفهمی، مثلا میفهمدیم که چه؟ درد است دیگر ... رو که بدهی هر کجا زورش برسد میپیچد، گفتیم خسرو خان، خان است، کم کسی که نیست، از پسش برمیآید ... حواسمان نبود که زیادی مهربان بودی با همه... اصلاً آدم پررو کن بودی انگار، آنقدر محبت میکردی که همه وبالت میشدند، میگویی نه؟ یه نگاه به دالانهای تو در توی اینترنت بینداز و بخوان نوشته کسانی که پنج انگشتت را عسل کرده بودی و گذاشته بودی توی دهنشان و آنها دستت را از بیخ قطع کرده بودند ... بعضیها زمان بودنت و بعضیها بعد از رفتنت ... یکی خاطرات کودکیات را مینویسد که اصلاً معلوم نیست خاطرات کیست و از کجایش درآورده و یکی دیگر که در تمام عمرش چهار خط و نصفی فیلمنامه نوشته فیلمنامهاش را آسانسور ترقی خسرو خان ما میداند و ... میخواهند تکه تکهات کنند و غنیمتی ببرند برای زندگی سترونشان، مگر درد از اینها کمتر بود؟ زود کم آوردی قربان شکل ماهت، راهش این نبود ... روی درد را باید کم میکردی از همان اول که رو نشان داد ... دلمان برایت آنقدر تنگ است که نگو، دلمان برای آن "آخ"هایی که میگفتی از عمق جان پر میزند، دست و دلمان میلرزد برای شنیدن دوباره صدایت و شنیدن دوباره سکوتت... اما درد کشیدن چیز دیگری است ... نمیشود که همه خانه و زندگیشان را ول کنند و بیایند آن طرف ... این طرف کارها ناتمام است هنوز، آنقدر فیلم مانده که باید کلید بخورد و آنقدر تابلوهای سفید که قرار است رویشان طرح باد و باران و بنفشه بزنیم و آنقدر نتهای سرگردان که باید یکی کنار هم بچیندشان و آنقدر ... هوایمان را از آن بالا داشته باش خسرو خان ... هوایمان را داشته باش... مهر
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 282]