تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد امیدش را از دست می دهد و ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804807192




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بحر طویل سقای لب تشنگان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بحر طويل وصاف بيدگلي در مدح حضرت عباس ابن علي (ع )  مي کند از دل وجان ورد زبان غمزده وصاف حزين، وصف مهين، يکه سوار فرس شيردلي، فارس ميدان يلي، زاده سلطان ولي حضرت عباس علي، ماه بني هاشم و سقاي شهيدان ز وفا صفدر ميدان بلا ، مير و سپهدار و علمدار برادر ، که شه تشنه لبان را همه جا يار و ظهير است و به هر کار مشير است و گه بزم وزير است و گه رزم چو شير است و به رخسار منير است و به  پيکار دلير است ، زهي قدرت بازو و خهي قدرت نيرو که به پيکار عدو چون فرس عزم برون تاخت و چون بال برافراخت و شمشير همي آخت ز سهم غضبش شير فلک زهره خود باخت، ز هول سخطش گاو زمين ناف بينداخت، دليري که اگر روي زمين يکسره لشکر شود و پشت به هم در دهد و بهر جدالش بستيزند و به پيکار بخيزند ، به يک حمله او جمله گريزند و زيک نعره او زهره بريزند .  اميري که اگر تيغ شرربار برون آورد از قهر و کند حمله به کفار ، طپد گرده گردان و درد زهره شيران و رمد مرد ز ميدان و پرد طاير هوش از سر عدوان و فتد رعشه و تب ، لرزه بر اندام دليران و يلان از صف حربش همه از صدمه ضربش بهراسند و گريزند،  بدين قدرت و شوکت بنگر بهر برادر به صف کرب و بلا تا به چه حد برد به سر شرط وفا را  :ديد چون حال شه تشنه بي يار و جگر گوشه و آرام دل سيد مختار ، سرور جگر حيدر کرار ، درآن وادي خونخوار ، بود بي کس و بي يار ، نه يار و نه مددکار ، به جز عابد بيمار ، به جز عترت اطهار ، همه تشنه لب و زار ، همه خسته و افکار ، زيک سوي دگر لشکر کفار ، همه فرقه اشرار ، همه کافر و خونخوار ، ستم گستر و جرار ، جفا پيشه و غدار ، ستم کيش و دل آزار ، کشيد آه شرر بار و فرو ريخته لخت جگر ار ديده خونبار ، که ناگاه سکينه گل گلزار برادر ، زگلستان سراپرده ، چو بلبل به نوا آمد و چون در يتيم از صدف خيمه به بيرون شد ه بردست يکي مشک تهي زآب ، لبش تشنه و بي آب ، رخش غيرت مهتاب ، سراسيمه و بي تاب ، که اي عم وفادار ، تو سقاي سپاهي ، پسر شير الهي ، فلک رتبه و جاهي ، همه را پشت و پناهي ، به حسب غيرت ماهي ، به نسب زاده شاهي ، چه شود گر به من از مهر نگاهي کني از راه کرم ، بهر کرم ، جرعه آب آري و سيراب کني تشنه لبان را . چو ابوالفضل، نهنگ يم غيرت ، اسد بيشه همت ، قمر برج فتوت ، گهر درج مروت ، سمک بحر شهادت ، يل ميدان شجاعت بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امت ، چو يکي قلزم زخار به جوش آمد و چون ضيغم غران ، به خروش آمد و بگرفت از او مشک و فرو بست به فتراک ، چنان شير غضبناک ، عرين گشت مکين ، بر زبر زين و همي بانگ به مرکب زد و هي زد به سمندي که گرش سست عنان سازد و خواهد که به يک لحظه اش از حيطه امکان بجهاند ، به جهاني دگرش باز رساند ، که جهان هيچ نماند به دو صد شوکت و فر ، مير دلاور ، چو غضنفر به عدو تاختن آورد و دليران و يلان سپه ، از صولت آن شير رميدند و به يک سر طمع از خويش بريدند و ره چاره به جز مرگ نديدند .ابوالفضل ، سوي شط فرات آمد و پرکرد از آن ، مشک و به رخ کرد روان اشک و ربود آب ، که خود را زعطش سازد سيراب ، که ناگاه به ياد آمدش از تشنگي اهل حريم پسر ساقي کوثر ، ز لب تشنه اطفال برادر ، همه چون طاير بي پر ، همه دلخسته و مضطر ، به جوانمردي آن شير دلاور ، بنگر هيچ از آن آب ننوشيد ، چو يم باز بجوشيد و چو ضيغم بخروشيد و بکوشيد و از آن دجله برون آمد و راند اسب سوي خيمه و گفتا به تکاور که تويي اسب نکو فر ، که چو برقي و چه صرصر ، هله امروز بود نوبت امداد و ببايد که به تک بگذري از باد و کني خاطر من شاد و همي گفت،  عنان ريز به مرکب زد ه ، مهميز که ناگاه پسر سعد دغا ، پيشرو اهل زنا ، بانگ برآورد که اي فرقه کم جرات و بي غيرت ترسنده ، سراپا زچه از يک تن تنها بهراسيد و فراريد، چرا تاب نياريد ، نه آخر همه گردان و يلانيد و شجاعان جهانيد و دليران گوانيد و ابازور و توانيد و تمامي همه با اسلحه و تيغ و ستانيد؟  ! فرسها بدوانيد و دليرانه برانيد و بگيريد سر راه بر آن شاه زبر دست که گر از کفتان رست، نيابيد بر او دست ، و اگر او ببرد آب و شود شاه جگر سوخته سيراب و بتازد به صف معرکه ، چون باب نياريد دگر تاب.  که عباس در اين معرکه گيرم همه شير است و زبر دست و دلير است ، بلا مثل و نظير است، ولي يک تن تنها به ميان صف هيجا چه کند قطره به دريا ، گرتان زهره و ياراي برابر شدنش نيست مراين وحشت و بيچارگي از چيست ، به جنگيدنش ارتاب نياريد به يکباره براو تير بباريد و ز پايش به در آريد ، علي القصه به هر حيله که باشد مگذاريد برد جان و خورد آب .  چو آن لشکر غدار زسردار خود اين حرف شنيدند ، عنان باز کشيدند و چو سيلاب ، سپه جانب آن شاه دويدند ، چو دريا که زند موج ، زهر خيل و ز هر فوج بباريد بر آن بارش پيکان و نناليد ابوالفضل ز انبوهي عدوان و همي يک تنه مي تاخت به ميدان و خود از کشته اشان پشته همي ساخت که ناگاه ، لعيني ز کمينگاه برون تاخت ، بر او تيغ چنان آخت که دستش ز سوي راست بينداخت ، ولي حضرت عباس وفادار ، چو مرغي که به يک بال برد دانه سوي لانه به منقار ، به يکي دست چپش تيغ شرربار همش مشک به دندان و بدريد از عدوان زره و جوشن و خفتان ، که به ناگاه لعيني دگر از آل زنا ، دست چپش ساخت جدا ، شه به رکاب، هنر از کوشش پا کرد لعينان دغا از بر خود دور ولي با تن بي دست که از زخم شده خانه زنبور ، بد او خرم و مسرور ، که شايد ببرد آب بر کودک بي تاب ، سکينه ، که شود  بهجت و آرام دل باب ، که ناگاه دغايي ز دغا تير رها کرد بر آن مشک و فرو ريخته شد آب ، نياورده دگر تاب سواري و بزاري شه دين از زبر زين به زمين گشت نگونسار و زجان شست همي دست ، به يکبار و بناليد و و بزاريد که اي جان برادر چه شود گر به دم بازپسين ، شاد کني خاطر ناشادم و بستاني از اين لشکر کين دادم و از مهر کني يادم و سر وقت من آيي ، که سرم شقه شد از ضربت شمشير و به ببيني که بود ديده ام آماجگه تير و فتاده ز تنم دست ، بيا تا که هنوزم به تن اندر رمقي هست که فرصت رود از دست . دگر غمزده وصاف ، مگو وصف ستم ها که بر يار شه تشنه لب کرب و بلا رفت .                       شاعر:ميرزا محمدرضا وصاف بيدگلي، تصحيح: مسعود فرزانگان بيدگلي   




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن