واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > آل اسحاق، یحیی - از گفتن این که زمانی دربازار تهران کارگری می کرده ام، ابایی ندارم و خجالت هم نمی کشم، چون به سرعت منشی و حسابدار صاحب کار شدم. کار در بازار را ادامه دادم تابرای دومین بار، در رشته بازرگانی پذیرفته شدم و این بار وارد دانشگاه شدم. همزمان، در بازار هم کار می کردم تا مقطع لیسانس. دوستان خوب "خبر" وقتی ایده راه اندازی وبلاگ را مطرح کردند،راستش به صورت دقیق نمی دانستم منظورشان چیست.به همین دلیل مدتی گذشت ومن هم تحقیق کردم ودرنهایت دیدم ایده خوبی است.ممکن است کار ببرد وممکن است زحمت داشته باشد،اما درمجموع ایده بدی نیست. مشکل بعدی اما این بود که دراین وبلاگ چه باید نوشت؟با خودم گفتم می توانم دیدگاه های اقتصادی خودم رامطرح کنم اما بعد دیدم به اندازه کافی تریبون دارم وهر روز نقطه نظراتم را می توانم به صورت رسمی مطرح کنم.بعد فکرکردم ازاین فضا،برای اشاعه دیدگاه هایم درمورد بخش خصوصی استفاده کنم که بازهم دیدم به اندازه کافی در سایت اتاق ونشریه اقتصاد توسعه ودیگر سایت های خبری به آن می پردازم.به این ترتیب تصمیم گرفتم دراین وبلاگ،با اجازه دوستان،کت ام را در بیاورم وصمیمانه تر سخن بگویم.میخواهم از زندگی خودم بگویم.از رنجهایی که برده ام واز موفقیتها وناکامیهایی که داشته ام.بنابراین بسیار تمایل دارم این فضا را تبدیل به نوشته هایی کنم که نمی توانم از پشت تریبون های رسمی مطرح کنم. برگ هایی از خاطرات کودکی(1) من وخانواده ام زنجان هستیم.اجدادمن تا هفت نسل پیش ازمن،روحانی بوده اند وپدرم، روحانی وهمواره انقلابی بوده است.با پیشینه ای که درخانواده ام وجود داشت،همه ما در بطن جریان انقلاب بودیم.پدرم آن روزها فعالیت های سیاسی می کرد. ایشان از شاگردان خاص امام(ره) بودند و کاملاً در فضای انقلاب قرار داشتند. به همین دلیل من از کودکی تحت تأثیر این فضا بودم. یادم میآید دوره دبستان که تمام شد، عملا به این سو کشیده شدم.با وجود این که نوجوان بودم،اعلامیه های امام را پخش می کردم. در 15 خرداد سال 42 پدر، من را به سمت جریان انقلاب هدایت کردند و در جریان 15 خرداد ما عکسها واطلاعیه های امام را پخش میکردیم. در همان دوران ابوی برای اینکه کمک کنند فضای تربیتی کشور در جهت تربیت دینی و اهداف انقلاب هدایت شود، به سراغ کارهای فرهنگی رفتند. ایشان که روحانی حوزه بودند، حوزه را رها کردند و به تهران آمدند و در مؤسسه قدس درمیدان منیریه فعالیتشان را شروع کردند. رویکرد این مرکز تربیت انقلابی بچهها بود و من بعدها دراین مدرسه معلم شدم.درآن شرایط خاص،خانواده ما مشی کاملا فرهنگی، انقلابی درپیش گرفته بود. مثلاً من خودم معلم ورزش بودم اما در قالب برنامه ورزش، بچهها را تعلیم رزمی میدادم. فعالیت های انقلابی خارج از مدرسه هم داشتیم. تا کمکم مقدمات انقلاب فراهم شد. امام که در نجف بودند، روحانیون همراه وهم سو با امام در شهرهای مختلف به منبر میرفتند و هرچند وقت یکبار سر از زندان ساواک در میآوردند و ابوی بنده هم از این قاعده مستثنی نبود. من هم چون فرزند بزرگ خانواده بودم و مسئولیت خانواده را بر عهده داشتم، ناچار بودم در کنار فعالیتهای انقلابی، کار کنم تا بتوانم هزینههای زندگی را تأمین کنم.ما در دهه 40 یک خانواده 9 نفره بودیم من 7 برادر و 2خواهر داشتم و خودم هم برادر بزرگتر بودم. تا کلاس شش ابتدایی درس خواندم اما بعد از آن به دلایل اقتصادی نتوانستم ادامه بدهم. به همان دلایل مجبور شدم شاگرد نانوا بشوم. پدرم دوست داشت من وارد حوزه بشوم اما خودم دوست داشتم در دانشگاه و رشته فنی ادامه تحصیل بدهم. کار را شروع کردم، صبح تا عصر در نانوایی کار می کردم و غروب به کلاس اکابر می رفتم. آن زمان، همه همکلاسی های من بزرگسال و مسن بودند و شرایط سختی برای تحصیل داشتم. طی 6 ماهه اول با سیستم متفرقه توانستم تا کلاس هفتم بخوانم، خیالم که از درس و مدرسه تا حدی راحت شد راهی حوزه شدم. مدتی ادامه دادم تا پدرم به تهران منتقل شد. در تهران یکبار یکی از دوستان پدرم، او را راضی کرد که من ادامه تحصیل بدهم و کمک کرد تا من وارد دبیرستان علوی بشوم. دبیرستان علوی مقررات سختی داشت.دراین مدرسه سخت گیر، دوبار غیبت برابر با اخراج بود. کل هزینه هر روزمن یک تومان بود. منزل مادرمناطق جنوبی شهربود و محل تحصیلم درحوالی دروازه شمیران. تصور کنید صبح ساعت 6 از منزل راه می افتادم و به خاطر اینکه بلیط اتوبوس نخرم تمام طول خیابان صاحب جمع و مولوی را تا شوش می دویدم تا به اتوبوس برسم و سر وقت در دبیرستان حاضر شوم. آن زمان همه محصل های دبیرستان علوی بچه اعیان و اشراف بودند، ولی من موقع نهار با 5 قران یک ظرف ماست و یک نصفه نان می خریدم و می خوردم. چون از همکلاسی هایم خجالت می کشیدم مخفیانه نهارم را می خوردم.به هر حال از دبیرستان علوی دیپلم ریاضی ام را گرفتم، ما با آقای حسن خاموشی برادرعلینقی که سال ها رییس اتاق بازرگانی بود، هم دوره بودیم . با هم قرار گذاشته بودیم که وارد دانشکده فنی بشویم، سال اول که کنکور دادیم، او فنی قبول شد اما من دررشته بازرگانی قبول شدم. وارد دانشگاه نشدم، تصمیم گرفتم تا سال آینده دوباره کنکور بدهم تا در رشته فنی پذیرفته بشوم. در چنین شرایطی پدرم را به دلیل فعالیت های سیاسی تحت فشار گذاشتند تا این که ایشان را دستگیر کردند و به تبع وضعیت اقتصادی خانواده به هم خورده بود. با پدرم قرار گذاشتم که من بار اقتصادی خانواده را به دوش بکشم. پدرم قبول کرد. دراین شرایط بود که من به عنوان کارگر وارد بازار شدم و از گفتن این که زمانی دربازار تهران کارگری می کرده ام، ابایی ندارم و خجالت هم نمی کشم، چون به سرعت منشی و حسابدار صاحب کار شدم. کار در بازار را ادامه دادم تابرای دومین بار، در رشته بازرگانی پذیرفته شدم و این بار وارد دانشگاه شدم. همزمان، در بازار هم کار می کردم تا مقطع لیسانس. در همین زمان ها بود که یکی از دوستان پدرم که تاجر اهوازی بود- همان کسی که فیلم محمد رسول الله را وارد ایران کرده بود- فعالیت ها ی اجتماعی هم می کرد. به من پیشنهاد داد که در بازار سرمایه گذاری کند و من کار کنم، من هم قبول کردم و کار اقتصادی را از آن زمان شروع کردم. در همین زمان بود که پدر من را زندانی کردند و چهار ماه از او بی خبر بودیم، فشار خانواده 9نفره، درس و کار همزمان همه روی دوش من بود شما خودتان تصور کنید. اما سخت ترین تجربه دیدن پدرم در زندان بود، که هر بار هم از من پرسیدند منقلب شدم و هرگز برای کسی نتوانستم تعریف کنم. زمانی که پدرم به دلیل فعالیت های سیاسی اش، به زندان افتاده بود،من و مادرم به دیدن ایشان رفتیم، ابوی را آنقدر شکنجه کرده بودند که نمی توانست راه برود. همین که مادرم شروع به صحبت کرد، پدرم خواست به ترکی جوابش را بدهد که بازجو با پشت دست به دهان پدرم زد و ناسزا گفت. همین شد که پدرم به فارسی گفتند "اگر زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز" و مادرم هم به ترکی ادامه شعر را بازگو کرد. ما که به خانه برگشتیم همانجا مادرم سکته کرد . مادرم از همان سال ها تحت تاثیر این جریان، فلج شده وازکارافتاده است.اکنون دیدن چهره معصوم مادر درحالی که می دانیم یک دنیا سخن ناگفته دارد واز ابرازش عاجز است،برای من وپدرم سخت وزجر آور است.با این حال مادرم ومادرهایی که لب فرو بسته وسخن نمی گویند،زبان خاموش انقلاب 57هستند. اشاره کردم که با پدرم تقسیم کار کردیم. توصیه کردند اداره امور خانواده را من تقبل میکنم تا ایشان با خیال آسوده به فعالیتهای مبارزاتی بپردازند. به این ترتیب ایشان با خیال آسوده به فعالیتهای مبارزاتیشان ادامه دادند و من هم بهصورت غیر مستقیم و دورادور در جریان فعالیتها بودم.از انقلاب برای همه ما خاطره های زیادی باقی مانده که تلخ ترین آن،وضعیتی بود که برای مادرم به وجود آمد اما خاطره شیرینی هم دارم که بد نیست این جا بازگو کنم. در یک عملیات نظامی در تبریز آقای رحیم صفوی تیر خوردند. ساواک ایشان را دستگیر و به زندان شهربانی تبریز منتقل کرد. مرحوم سلیمی که شهید شدند، با اخوی من، شهید ابوالحسن آل اسحاق، آمبولانس هلالاحمر را برداشتند و با ترفندی، آقای رحیم صفوی را از زندان تحویل گرفتند. ایشان را با پای تیر خورده شبانه به منزل ما در قم آوردند، ابوی، پزشکی را به بالین ایشان آورد که تیر را از پای آقا رحیم در منزل خارج کردند.این تصویر هنوز از ذهن ما پاک نشده.هنوز چهره آقا رحیم صفوی در ذهن همه مانده است.ایشان یاد وخاطره برادرشهیدم را در ذهن همه ما زنده می کند. ادامه دارد...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 469]