واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > اسماعیلی، محسن - هفته دفاع مقدس فرصتی است برای بازگشت به گذشته و یاد کرد همه ارزش ها و حماسه های بزرگی که در تاریخ به یادگار خواهد ماند. سخن ازجنگ، آنچه بود و آنچه شد حدیث عشق است که تکرار هزار باره آن هم شیرین و جان پرور است. بارها گفته ام که جبهه بهشت خدا بود که چند صباحی در این مرز و بوم متجلی شد و این جز برای آنان که از آن بهشت دور افتاده و اکنون در حسرت روزگار می گذرانند، قابل درک نیست؛ خصوصاً آنجا که ذکر جمیل شهیدان پیش می آید و بی اختیار جای خالی آنان را در این دوران احساس می کنی ...؛ شرح این هجران و این خون جگر/ این زمان بگذار تا وقت دگر.... یکی از شگفت انگیز ترین حقایق جهان پر رمز و راز، همنشینی و دلدادگی است. به همان اندازه که مجالست با اشرار نکوهیده و در سقوط آدمی سبب ساز است، مصاحبت با ابرار دلپذیر و موجب پرواز پرشتاب انسان به اوج خوبی ها است و همین است مبنای انبوه بی شمار آیات و روایاتی که بر اهمیت معاشرت و گزینش معاشران تاکید می کنند . اگر توفیق رفیق راه شود و فرزند آدم، دوستی آسمانی بیابد باید به حال او غبطه خورد؛ چرا که همه اسباب برای عیش خوش فراهم آمده و به سرعت برق به کهکشان ها خواهد جهید. اما خدا نیاورد که میان مرید و مراد فاصله افتد؛ آن هم فاصله ای به درازای دنیا و آخرت. هجران تلخ ترین و دردآورترین حادثه ای است که می تواند برای دلدادگان اتفاق افتد و داستان لیلی و مجنون تنها تمثیلی جهت محسوس کردن معقول برای ما است. " مفسر معروف ابوالفتوح رازی می گوید در خبری است که از موسی پرسیدند: از مشکلات دوران زندگی ات،از همه سخت تر را بگو. گفت سختی های بسیاری دیدم ولی هیچ یک همانند گفتار خضر که خبر از فراق و جدایی داد بر قلب من اثر نکرد".داستان شمس و ملای رومی را شنیده اید؟! افسانه نیست! واقعیتی است از انبوه بی شمار قصه های جانگداز جدایی و جبهه هر روز شاهد قصه هایی این چنین بود. برای کسانی که بهشت جبهه ها را ندیده اند چگونه می توان واقعیت افسانه گونه جوانانی را بازگو کرد که یک شبه ره صدساله پیمودند و در آغاز سلوک به انتها نزدیک شدند و چنان دل بردند که به گفتار درنیاید؛ حتی اگر همچون حافظ، لسان الغیب هم باشی فقط می توانی به اشاره بگویی: درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس جبهه قطعه و نمونه ای از بهشت جاودان خدا بود که جوان مردانی مست ایمان و معرفت را در خود جای داده بود و حتی اگر امثال ما هم که دل هایی سخت تر از سنگ داریم در برابر گرمای خورشید جانشان قرار میگرفتیم بی نصیب از فیض روح القدس نمی ماندیم؛ فاعلیت آنان به اندازه ای بود که قابلیت ما مهم نبود. جبهه چنین بود و جز آنان که دیده اند از تصورش هم ناتوانند،چه رسدبه تصدیقش. . خواهی که روشنت شود احوال درد عشق از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس سنگ هم اگر باشی باید از فراق آن مردان بی ادعا فریاد برآری و وای بر ما که از سنگ هم کمتریم. در مسجد مدینه، پیامبر خدا برای مدتی بر چوبی از تنه درخت خرما تکیه می داد و با مردمان سخن می گفت. پس از مدت زمانی منبری ساختند و پیامبر بزرگ ما دیگر بر آن منبر می نشست. آن چوب شروع به ناله وزاری کرد و از آن پس به ستون حنّانه مشهور گشت اِستن حنانه از هجر رسول ناله می زد همچو ارباب عقولگفت پیغمبر چه خواهی ای ستون گفت جانم از فراقت گشت خونمسندت من بودم از من تاختن بر سر منبر تو مسند ساختی پیامبر رحمت که درد فراق می دانست و تاب ناله هجران نمی آورد، از آن چوب خوش عاقبت پرسید اکنون چه می خواهی؟! گفت می خواهی تو را نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنندیا در آن عالم تو را سروی کند تا تر وتازه بمانی در ابد اما آن ستون چوبین تنها از پیامبر خواست به ابدیت بپیوندد و به سرچشمه بقا برسد. پیامبر مژده داد که خواسته اش اجابت می شود و او را در زمین دفن کرد تا در قیامت همچو آدمیان محشور گردد و به خاطر دلدادگی اش به رسول در بهشت نخلی سرافراز گردد. حیف که از پند پر مایه مولوی درس نمی گیریم: گفت آن خواهم که دایم شد بقاش بشنو ای غافل کم از چوبی مباشآن ستون را دفن کرد اندر زمین تا چو مردم حشر گردد یوم دینتا بدانی هر که را یزدان بخواند از همه کار جهان بی کار ماندهر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کارآنکه او را نبود از اسرار داد کی کند تصدیق او ناله جماد آنچه پیش روی شما است نمی از یمی است. یم خاطرات آن روزهاومردان بی ادعایش؛ با این امید که لحظه ای از یادشان غافل نمانیم که " جان پرور است قصه ارباب معرفت". به همه دوستان سفرکرده که دل به مروت و جوان مردی شان خوش داشته ام، سلام می فرستیم و گلایه نمی کنیم که چرا ما را در سفر به بلندای ابدیت رها کرده و تنها پرگشودند. قسمت ما همین بود و حق آنها هم همین ما و موسی همسفر بودیم در سینای عشق قسمت ما "لن ترانی" سهم او دیدار شد خواجه عبدالله انصاری چه خوب در تفسیر عزیزش، کشف الاسرار، پرده از راز این قسمت و آن حق برداشته است؛ آنجا که می گوید: چون موسی قصد مناجات با حق را داشت هارون را در قوم بگذاشت و تنها رفت که در دوستی مشارکت نیست و صفت دوستان در راه دوستی جز تنهایی و یکتایی نیست! موسی چون بر فرعون می شد صحبت و یاری هارون بخواست؛ از آنکه رفتن به خلق بود و با خلق همه وحشت است و نفرت و در کشش بار وحشت،از رفیق و صحبت نگریزند! چون موسی از مناجات بازگشت و بنی اسرائیل را دید سر از چنبر اطاعت بیرون برده و گوساله پرست شده، با هارون عتابی کرد نه با آنان که گناهکار بودند تا بدانی که نه هر که گناه کرد مستوجب عتاب گشت. عتاب هم کسی را سزد که از دوستی بر او بقیّتی مانده باشد و از بیم فراق کسی سوزد که عزّ وصال شناسد!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 348]