واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > اسماعیلی، محسن - چهل روز از رحلت عالم بزرگوار و مردمی، مرحوم «آیت الله سید علی گلپایگانی» گذشت. چند شب پیش که در حرم حضرت معصومه (س) به زیارت تربتش رفتم، باز هم تنی چند از مریدان همیشگی اش را دیدم که عاشقانه با او نجوا می کردند و البته حق داشتند که از ناشناخته ماندن وی گلایه مند باشند. لابد اوضاع این روزها در ناگفته ماندن ِ ناگفته ها بی تاثیر نبوده است، و شاید این نوشته نَمی باشد از یَمی! دیدار اول نخستین بار در سال1363 بود که ایشان را دیدم. به اقتضای ایام جوانی هرجا که سراغی از عا لمی ربانی می یافتم، برای رسیدن به وی تامل نمی کردم. نام ایشان را که شنیدم، البته جاذبه دیگری هم برای من داشت؛ چرا که در باره پدر بزرگوارشان، مرحوم آیة الله العظمی آقا سیّد جمال الدّین گلپایگانی رضوانُ الله علیه، داستان های شگفتی خوانده و شیفته کمال او شده بودم. 23 بهمن سال1361، هنگامی که بعد از یک مرخصی کوتاه ، دوباره عازم جبهه های غرب کشور بودم، برف سنگین موجب توقف در همدان شد. مثل همیشه سری به کتاب فروشی ها زدم و از جمله جلد اولِ کتاب «معاد شناسی»، نوشته علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی (ره) را خریدم. درآن کتاب خواندم که «ایشان از علماء و مراجع تقلید عالیقدر نجف أشرف بودند و از شاگردان برجستۀ مرحوم آیة الله نائینی، و در علمیّت و عملیّت زبانزد خاصّ بود. و از جهت عظمت قدر و کرامت مقام و نفس پاک، مورد تصدیق و برای احدی جای تردید نبود. در مراقبت نفَسِ و اجتناب از هواهای نفسانیّه مقام اوّل را حائز بود. از صدای مناجات و گریۀ ایشان همسایگان حکایاتی دارند. دائماً صحیفۀ مبارکۀ سجّادیّه در مقابل ایشان در اطاق خلوت بود، و همین که از مطالعه فارغ میشد بخواندن آن مشغول میگشت. آهش سوزان، و اشکش روان، و سخنش مؤثّر، و دلی سوخته داشت... در زمان جوانی در اصفهان تحصیل مینموده و با مرحوم آیة الله آقای حاج آقا حسین بروجردی هم درس و هم مباحثه بوده است، و آیة الله بروجردی چه در اوقاتی که در بروجرد بودند و چه اوقاتی که در قم بودند، نامههایی به ایشان مینوشتند و دربارۀ بعضی از مسائل غامضه و حوادث واقعه استمداد مینمودند. » در آن کتاب نفیس و خواندنی داستان هایی از کرامات و عجایبی از مقامات معنوی «جمال الدین» نقل شده که تنها باید خواند و بر خود افسوس خورد؛ از جمله مکاشفات او با مردگان دوران جاهلیت در وادی السلام و برخوردش با حوریان بهشتی! برخی نکات دیگر هم در احوالات آن عارف نامدار آمده بود و بالطبع مرا تشویق می کرد تا بوی گُل را از گلاب بجویم. دیدار اول بود و ایشان دستورهایی دادند که البته من از انجام آن ناتوان بودم؛ شاید عمداً چنین کرد! در هرحال روزها و سال ها گذشت و دیگر کمتر توفیق دیدار ایشان را پیدا می کردم. آخرین دیدار آخرین بار توفیقی شد تا همراه با دو تن از دوستان به عیادت وی مشرف شویم. سال های آخر را در نوعی انزوا به سر بردند و در بستر بیماری بودند. اما در بستر بیماری و ضعف هم محفلی پر برکت و سودمند داشتند و همچنان بشّاش و شوخ طبع. پس از خوش و بش گلایه ای نمکین از بی وفایی امثال ما، از یکی از همراهان راجع به کسی از مشاهیر سوالاتی کردند و در آخر فرمودند که ایشان را نصیحت کنید و بگویید قبل از بعضی حرفهایشان باید تعقل کنند و بعضی حرفهای دیگر هم که فی نفسه خوب است نزنند! چون بلد نیستند؛ «بله! چیزهایی شنیده اند، ولی خراب می کنند....». بحث های جالبی به همین مناسبت مطرح شد و سپس فرمودند: ما نجف که بودیم دکتر فاطمی (وزیر خارجه مصدق) به عراق آمد. خدمت علما و از جمله پدر ما رسید. دست ایشان را بوسید و عرض کرد: آقای دکتر (مصدق) مرا مامور کرده اند که خدمت شما برسم، دست شما را ببوسم و از قول ایشان عرض کنم که فرموده اند من مقلد شما هستم؛ هر امری داشته باشید اطاعت می شود. پدر ما فرمودند: من که کاری ندارم از طرف من به ایشان بگویید این مسئولیت ها خیلی سخت است. تا شما در این مقام هستید، در هر جای ایران، از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، به هر کسی ظلم شود شما هم در آن ظلم شریک هستید! خیلی مواظب باشید. پس از آن مطالب و خاطرات زیادی درباره والد بزرگوارشان نقل کردند. فرمودند سید علی آقای قاضی با همه عظمتی که داشت، اگر در مجلسی وارد می شد که پدر ما حضور داشت و یا اگر در مجلسی بود و پدر ما وارد می شد، بلند شده جای خود را به ایشان می داد و دو زانو و مودب در مقابل وی می نشست. امام خمینی هم فرموده بودند مانند وی در دویست سال گذشته نیامده است. ایشان با اشاره به رواج مدعیان اخلاق وعرفان افزودند: اینها که مدعی عرفان هستند، حداکثر آنکه عابدند. عارف کجا بود؟! عارف یعنی کسی که بر نفس خود مسلط شده باشد. پدرم اتاقی در بالا خانه داشت که همیشه در آنجا بودو تنها می خوابید. به همین دلیل و برای رعایت کامل عدالت هم بود که مقداری پول به مادرم می داد که تنها می خوابد؛ همانگونه که مقداری می داد چون غذا می پزد یا لباس می شوید یا ... یک با که من حدود 16 سال داشتم و عروسی همشیره ام بود، به ایشان عرض کردم که تنها نمی توانم بخوابم و قبول کردند که به اتاقشان بروم. دو ساعت مانده به صبح بلند شدند و چنان گریه می کردند که من بیدار شدم و دیدم که مانند مادری که جوان از دست داده، گریه می کند و می گوید: یا لیَتَکَ لَم تَخلُقنی، یا لَیتَنی کُنتُ حَشیشاً فَاَکَلَتنِی البَهائمُ. این دو جمله یادم مانده است. پدرم سال های سال با سید احمد کربلایی همراه بود و بالاخره سید به او فرمود که تو دیگر به من احتیاج نداری! ایشان خودشان تعریف کردند که یکبار دیدم که همه عالم هستی دارد از من استضائه می کند. ناراحت شدم و به سید احمد کربلایی مراجعه کردم. ایشان گفت دیگر (به جایی رسیده ای که) کاری از دست من بر نمی آید. به حضرت امیر المومنین (ع) مراجعه کن. رفتم و به حضرت متوسل شدم. تا اینکه حضرت به من فرمودند برو و به جدّت موسی بن جعفر علیه السلام متوسل شو! از این بابت که سیادت من تائید شد خیلی خوشحال شدم و آمدم کاظمین و سه روز به آن امام متوسل شدم چون می دانستم این حالت (استضائه هستی) مربوط به مقام ولایت است و من هم که ولیّ نیستم. سه روز صورت به ضریح گذاشتم و مانند گدایان دست دراز کردم؛ به طوری که برخی از عرب ها خیال می کردند من گدا هستم و باید کمک کنند. تا اینکه بعد از سه روز توسل متوجه شدم آن حالت از من خارج و به داخل ضریح وارد شد. سجده شکر کردم و برگشتم. استاد افزود: در جنگ جهانی دوم وضع اقتصادی خیلی بد شده بود و پولی هم به دست علما نمی رسید. راه ارتزاق ما خیاطی مادرم بود که پارچه می گرفت و خیلی زیبا و با سلیقه می دوخت؛ به گونه ای که اعراب ثروتمند و صاحبان قدرت هم مراجعه می کردند. یکبار که یکی از اشراف و بزرگانِ اعراب سبدی پارچه آورده بود، پسر همسایه ما دیده بود. آمد و دزدید. مادرم گریان و خیلی ناراحت شد. مرحوم پدرم آهسته سری تکان داد و گفت ناراحت نباش! ساعتی بعد آن جوان در حالی که گریه می کرد و از شدت دل درد به خود می پیچید با سبد پارچه و به همراه پدرش آمد و ضمن تحویل آنها گفت سید! مرا کشتی! از دل درد مُردم و ... بعد از فوت مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی، وجوه علما به منزل ما آمدند و از ایشان تقاضا کردند که مرجعیت را بپذیرد. هر چه اصرار کردند، ایشان بهانه ای آورد و بالاخره نپذیرفت. گفت مرجعیت پول و شهریه می خواهد، گفتند می دهیم، او چیز دیگر بهانه آورد و ... وقتی رفتند دو برادر بزرگترم به ایشان اعتراض کردند که مرجعیت به داخل خانه شما آمد و شما آن رابیرون کردید؟!! فرمودند: بله! قبول مرجعیت بستن کلید جهنم به کمر است! برای چه قبول کنم؟ سالی به همراه ایشان به ایران آمدیم. درکرمانشاه منزل حاج عبدالحسین صاحب مستقر شده بودیم. آن شب تگرگ بسیار شدیدی آمد و همه محصولات را از بین برد. ایشان هم مزرعه گندمی در بیستون داشت که بهترین گندم ها را دارد. پسرش آمد و با ناراحتی گفت که بدبخت شدیم و همه چیزمان از دست رفت. پدرم لحظه ای تامل (و دعا) کردند. پسر رفت و برگشت و گفت همه مزارع نابود شده ولی هیچ آسیبی به مزرعه ما نرسیده است! در آن وقت ها جاده ها هم خیلی خراب و سخت بود. کسی از مقامات آمد و گفت اعلیحضرت سلام رسانده اند و گفته اند شما اجازه بدهید هواپیمای مخصوص بیاید و شما را به تهران ببرد. پدرم خیلی ساده و آرام فرمودند: لازم نیست و من با همین اُتول می روم. تهران هم که بودیم ایشان در بیمارستان بازرگانان که تازه تاسیس شده و مجهز بود بستری شدند تا پروستات را عمل کنند. موقع عمل هر چه اصرار به بیهوشی کردند ایشان نپذیرفت. دکترها گفتند زائده شما بزرگ است و احتمال خونریزی دارد و ... اما ایشان درخواست کرد تا وی را بی هوش نکنند و تا آخر عمل هم آرام به سقف نگاه می کرد و ذکر می گفت؛ تا خبر دادند که عمل جراحی تمام شد! در همان بیمارستان منشی مخصوص شاه آمد و گفت اعلیحضرت شیراز تشریف دارند و فردا می خواهند به عیادت بیایند. فعلاً این پاکت را خدمت شما فرستاده اند! پدرم فرمود: من نان خور امام زمان هستم و نیازی ندارم. تا به حال هم گرسنه نمانده ام (که از دیگران بگیرم) . او گفت بگیرید و به بچه ها بدهید. ایشان فرمود بچه های من هم نان خور امام زمان هستند (عج الله تعالی فرجه). گفت پس بگیرید و میان کارکنان بیمارستان پخش کنید! فرمودند: آن را هم خود شما بدهید بهتر است. او عصبانی شد و رفت و شاه هم به عیادت نیامد! مجلس شورانگیز و آموزنده ای بود. با اینکه معلوم بود دلتنگ هستند واذیت نمی شوند ، نمی خواستیم دربستر بیماری بیش از این مزاحم ایشان شویم. اجازه ترخیص خواستیم.به عنوان یادگار، توصیه کردند « بعد از نماز صبح دست راست را بر سینه بگذارید و هفتاد مرتبه بگوئید: یا فتاح! این بسیار موثر است و خیلی از مشکلات شما را حل می کند.» سپس یکایک ما را از زیر قرآن رد کردند و فرمودند شما را در برابر بلاهای متراکمی که خواهد آمد به قرآن می سپارم ... سه شنبه 28 دی ماه1389بود که دار فانی راوداع گفت و روز بعد در کنار مرحوم شهید مفتح (قم؛ حرم اهل بیت) به خاک سپرده شد. تغمده الله برحمته الواسعه.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 892]