واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > پورمحبی، فرزین - سه نقیضه از داستان های کهن چوپان دروغگو - چوپان دروغگو در یک روز از روزهای بعد ازظهر تابستان هوس دروغ گفتن به سرش زد. - چوپان در حالی که دو دستش را مثل پرانتز دور دهانش گرفته بود، اهالی دهش را صدا زدو به آنها گفت که گرگ به گله اش زده است. - اهالی ده بلافاصله با چوب و چماق، خودشان را به چوپان رساندند. - اما چوپان دروغگو به ریش همه آنها خندید. - اهالی ده هم ، به سر کار و زندگیشان برگشتند! - چوپان دروغگو روز بعد، دوباره اهالی دهش را با همین بهانه صدا زد و آنها هم مجدداً با چوب و چماق آمدند، اما باز هم بجای گرگ، دهان تا بناگوش بازشده چوپان را دیدند که هرهر به آنها می خندید. باز آنها چیزی به رویشان نیاوردند و برگشتند.!! - روزهای بعد هم این قضیه تکرار شد و هر بار هم اهالی خوب و مطیع ده، فورا ًو سراسیمه خود را به چوپان می رساندند، اما باز چیزی غیر از خنده های چوپان نصیبشان نمی شد... ماهها و حتی سالها این قضیه و حواشی مربوط به آن همچنان تکرار شد....چوپان فریاد میزد و اهالی ده هم مرتبا می آمدند!!. - و اینک.... چوپان دروغگو صاحب مال و منال فراوانی شده است، چون تعداد گوسفندهایش به اندازه اهالی دهکده اش افزایش یافته است!! شنگول و منگول - گرگ درب خانه شنگول و منگول و حبه انگور را به صدا در می آورد اما آنها درب خانه را باز نمی کنند. او دستان سفید کرده اش را نشانشان می دهد، اما آنها باز درب خانه را باز نمی کنند. - گرگ به حیله های پیشرفته تر و امروزی تری متوسل می شود، مانند تقلید صدای مادر توسط نرم افزارهای پیشرفته دیجیتالی و... خیلی از حیله های دیگر را هم به کار می بندد ولی آنها باز درب خانه را باز نمی کنند. - گرگ به خانه برمی گردد و از گرسنگی می میرد، البته قبل از مرگ جمله ای را به زبان می آورد و آن جمله این بود: تا زمانی که در دنیا احمق وجود دارد باید همه آنها را خورد، اما مشکل اینجاست که وقتی تمام احمقها خورده شده و نسلشان منقرض شد، زیرکها هم، با فاصله کمی از آنها (هرقدر هم زبر و زرنگ باشند) از گرسنگی خواهند مرد! - البته گرگ باید می فهمید برای رسیدن به مقصود، راه حلهای ساده تر و حتی بدون نیاز به گفتن دروغ و یا سوار کردن حقه وجود دارد... مثل چسباندن یک آدامس بر روی ویزور آیفون تصویری خانه شنگول و منگول و حبه انگور!! لیلی و مجنون - لیلی عاشق مجنون می شود و مجنون هم عشق لیلی در دلش رسوخ می کند... اما خانواده آنها با یکدیگر دشمنان دیرینه هستند و سایه هم را با سنگ می زنند...لیلی و مجنون هم در این وسط بلاتکلیف می مانند و نمی دانند آخر ماجرای دعوای خانواده آنها به کجا می انجامد. - الیته لیلی و مجنون آنقدر بزرگ شده اند که تو روی پدر و مادرشان بایستند وبه آنها بگویند که: الاّ بلّا، ما یکدیگر را می خواهیم و دعوای شما دو خانواده هم به ما مربوط نیست.... اما آنها فرزندان مطیعی هستند و اهل جار و جنجال و بزن بکوب نیستند. آنها فقط یکدیگر را، آنهم تنها در یک محیط آرام می خواهند و بس.... پس واردشدن به برخی حاشیه ها را اضافه و دردسرساز می دانند. - اما هرچه می گذرد دو خانواده کوتاه نمی آیند که هیچ، تازه بعد از باخبرشدن از جریان عشق و عاشقی فرزندهایشان، برای آنکه جلوی هم کم نیاورده ویا مجبور به منت کشی از هم نشوند ، خط و نشان بیشتری را برای یکدیگر می کشند، حتی بعضی از شبها تعدادی از بزن بهادرهای دو خانواده می روند سراغ چیزهای با ارزش طرف مقابل و آن چیزها را، یا می شکنند و یا صدمات غیرقابل جبرانی بهشان وارد می آورند!. - اگر تا دیروز دو خانواده فقط به هم سلام نمی دادند، الان به یکدیگر، فحش و نفرین هم، حواله می دهند. تازه دو خانواده ، برای آنکه نشان دهند که چقدر از جریان عشقی فرزندانشان ناراحت هستند چند روزی، آنها را در خانه حبس کرده و یا دچار تحریم غذایی شان می نمایند!. - لیلی و مجنون که می ببینند این قصه سر دراز دارد ، بالاخره تصمیم می گیرند با هم به سرزمین دیگری فرار کنند و در آنجا با بچه هایشان زندگی خوشی را سپری نمایند. هرچند دلشان را در سرزمینشان جا گذاشته و همواره برای خانواده شان دلتنگ می شوند، اما بعدها حادثه فرار آنها به اسم " فرار دلها" نامگذاری شد و سالگرد فرارشان را هم با برگزاری جشنواره ای با عنوان "نفرین بر عشق" منفور داشتند!!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]