واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > تهرانی، مهدی - پس از دارودسته نیویورکی (2002) هوانورد (2005 ) و رفتگان ( 2007) حالا شاتر آیلند که 4 ماه پیش بعد از مدتها چشم انتظاری و تاخیر به اکران سراسری رسید ، چهارمین همکاری مارتین اسکورسیزی و لئوناردو دی کاپریو به حساب می آید . یک تریلر جنایی ، معمایی و عاطفی با مایه ها و داستانک های سیاه و ترسناک از آنچه سرنوشت آدمی می تواند نام بگیرد. شاتر آیلند برزخ روی داده و قوام یافته در زندگی روزمره را تصویر می کند و چه دهشتناک ! شاید آخرین ساخته ی اسکورسیزی سیاه ترین فیلم داستان تاریخ سینما هم عنوان گردد. به وجهی که حتی داستان اصلی و آنچه در کتاب آمده نیز تا این حد دهشتناک و سیاه نیست . طرفه اینکه انگاره عشق پاک ، اگرچه ابتدایی ترین و اصلی ترین داستانک ها را در شاتر آیلند خلق می کند اما سرانجام هیچ ظفرمندی برای او نمی توان سراغ گرفت . گرما ، نیروبخشی ،سفیدی و پاکی عشق ، چنان در تاروپودهای سیاهی جنون آدمی گرفتار می آید که خلاصی از آن هرگز شدنی نیست. و اصلا وقتی از سیاهی جنون صحبت به میان می آید ، چگونه می توان به پیروزی این عشق امید بست؟! در حالیکه سیاهی ها، همه را حتی صاحب حقیقی عشق را دوره کرده و اورا در برزخ بی روزنی محبوس کرده باشند ؟ پرده اول : مارشال تدی دنیلز و راشل سولاندو شمال بوستون ، جزایر هاربر ، شاترآیلند ، در پائیز 1954. تدی دنیلز مارشال افسانه ای و کارکشته و سرباز کهنه کار جنگ جهانی دوم در آستانه 38 سالگی یک پرونده ی جنایی و بسیار خاص را به عهده گرفته است .او به همراه دستیار جدیدش چاک به شاتر آیلند اسرار آمیز آمده تا در باره گمشدن و یا فرار یک زندانی روانی زن به نام راشل سولاندو به تحقیق بپردازد... شاتر آیلند دیرزمانی است که به بیمارستان مجرمان روانی تبدیل شده و عمدتا اطلاعاتی از نحوه اداره آن در دست نیست ، و صحنه های ابتدایی فیلم از همان ابتدا خوف و هراس را به تن تماشاگر می اندازد که مبادا دست برقضا بلایی سر تدی و همکارش بیاید. و وقتی برخورد بد و سرد و تا حدی زننده ی نگهبانان و گاردها و روسای شاتر آیلند را با تدی و چاک می بینیم ، این هراس نما به نما و سکانس به سکانس بیشتر می شود و حتی در صحنه هایی رنگ واقعیت به خود می گیرد . برای شروع به کار تدی به سراغ اطاق راشل سولاندو همان زندانی روانی و فراری می رود ، و یادداشت اسرارآمیزی به خط او در گوشه اطاق پیدا می کند که حاوی یک پرسش است . زندانی شصت و هفتم کیست؟ هیچ کس اطلاعات درستی نه از سولاندو در اختیار تدی می گذارد و نه علاقه ای به همکاری بین دکتر ها و مدیران به ویزه دکتر کاولی همه کاره شاتر آیلند با مارشال های داستان به چشم می آید. طرفه اینکه بسیاری از بیماران آنجا اصلا دوست دارند سر به تن راشل سولاندو نباشد چراکه این زن سه فرزند خردسالش را در دریاچه پشت خانه شان خفه کرده است . از این رو نزد ساکنین شاتر آیلند که همگی قاتل و جنایتکار هم هستند ، بدترین و بی رحم ترین شناخته می شوند . در وسط این قایم باشک بازی و بالا و پائین کردن هاست که تدی به چاک همکارش داستان زندگی غم افزایش را می گوید و اینکه همسرش دولوریس در یک آتش سوزی کشته شده و قاتلش نیز همین الان در نزدیکی آنهاست و جایی در شاتر آیلند نگه داری می شود و اصلا او به بهانه کشتن این آتش افروز آندرو لیدیس به جزیره آمده . در ادامه اما تدی برخی دلایل دیگر آمدنش را نیز رو می کند و از جمله اینکه در شاتر آیلند به دستور و با حمایت دولت از روشهایی قرون وسطایی طبی استفاده می کنند و مغز زندانی ها را برای سو استفاده های سیاسی ، شستشو می دهند . .. و حالا تدی برای پرونده راشل سولاندو آمده ؟ یا فقط به فکر انتقام از اندرو لیدیس است ؟ یا نه ، او آمده تا یکسری تحقیقات پرمخاطره انجام دهد و بعد از آن مچ سناتور ها و ساکنان کاخ سفید را آنهم در بحبوحه جنگ سرد بگیرد ؟ و چطور موفق می شود ؟ اصلا چقدر باید به او اطمینان داشته باشیم ؟ رویاهای او از کجا می آیند؟ او واقعا در قتل عام داخائو حضور داشته ؟ این دختر بچه کوچک به نام ریچل دیگر کیست ؟ دختری که در تمام رویاهای او حضور دارد . تمام این سئوال ها به کنار ، آنچه در اواسط فیلم در می یابیم این است که تدی دنیلز در ناکجاآبادی گیر افتاده که بیرون رفتن از آن کم هزینه نیست... پرده دوم : اندرو لیدیس و دولوریس چانال در شاتر آیلند به گونه ای خاص می توانیم زندگی روزمره را ببینیم .در زندگی حقیقی نیز فاصله ی راست و دروغ از یکدیگر گاهی به چشم نمی آید . قرار نیست هر حقیقتی در دسترس باشد و قرار نیست هر دروغی نیز در پرده ی کتمان باقی بماند . عشق و جنون نیز اینگونه فرصت جلوه گری پیدا می کنند . گاهی عشق حقیقی از فرط زلال بودن غیر واقعی و شاید جنون آمیز خودنمایی کند و گاهی جنون محض ، در دوستی و عشق ورزی ، کمال را معرفی می کند . نفرت را نیز به عشق و جنون و مرزبندی های بین این دو قرار بدهید . این جا دیگر واقعا معانی تغییر می کنند و و ظایف متزلزل می شوند . انتظارات از خود و از دیگران نیز در این مرحله تعریفی دیگر می خواهد . در شاتر آیلند با همین انگاره ها طرفیم . و ترسناک اینجااست که در همان ابتدا هم حقیقت وارونه به ما ارائه می گردد. عشق حقیقی تدی دنیلز به زندگی و خانوده اش و احساس مسئولیت او در قبال نوع زندگی اش همین معانی را جلوه گری می کند. حالا این مرد ، بک گراند های دارد که نمی تواند از شر آنها خلاص شود . سابقه های گذشته و تجربیات قبلی او حالا در زندگی جدیدش مدام به او نیش می زنند و آزارش می دهند . مردی که در جنگ جهانی دوم حضور داشته و یادآوری آن و کشتار مردم لحظه ای راحتش نمی گذارد . بیماری روانی همسرش ، نوع شغلش و درگیری این حرفه با همان گذشته ها و زندگی سربازی اش ، همه اینها عشق او را به جنون و سرانجام به یک نفرت تبدیل می کند . اما خط فاصل جنون با نفرت و عشق با جنون و عشق و نفرت برای او ، هرگز خطی ثابت نبوده است . این خط فاصل ها مدام کم رنگ و پر رنگ می شوند و یا کوچک و بزرگ اما از وقتی به بی سامانی می رسند که این مرد عاشق خود را مسبب تمامی اتفاقات بد روی داده در زندگی گذشته اش ، در ازدواجش و در زندگی حرفه ای و شغلش می داند .تدی کشتار در بازداشتگاه داخائو را بد ترین رویداد می داند . کشته شدن همسرش را سیاه ترین خاطره اش می خواند و حالا دارد مسئولیت تمامی کمی و کاستی ها را در جایی به عهده خود می گذارد که ظاهرا تازه وارد آنجا شده . ظاهرا تدی یک روزی نیست که به شاتر آیلند آمده اما مثل همیشه خودش را سیبل تمام کاستی ها قرار می دهد و در جهت جبران برمی آید . این در حالی است که او در بعضی مواقع حقایق را آنگونه که باید باشند نمی پذیرد و در زندگی وجود آنها را انکار می کند . او در حافظه اش و به تبع آن در رفتارهای آتی به گونه ای که خود طراحی کرده حقایق را رو می کند . حقایقی که یا تلخ اند و یا گوارا به هرحال دستکاری شده اند . با همان حد فاصل هایی که در بالا گفتم . حقایق مستفاد شده از سوی تدی دنیلز عشق و جنون و نفرت را در هم و برهم با خود دارند و این روند او را می تواند از پای در بیاورد . به ویژه وقتی قرار باشد حقایق وارونه را در یک مسیر طولانی ارزیابی کنیم . یعنی هرچه تا حالا برایمان حقیقت بوده و دوستش داشتیم و با آن همذات پنداری کردیم و با آنها خندیدیم و یا اشک ریخته ایم را به دور بریزیم و هرچه بدی بوده را این بار ، اما واقعا ، حقیقت دوست داشتنی در نظر بگیریم . حتی برای یک تماشاگر نیز این تغییر تمام عیار جنون آور است . در سکانس آخر ، حقیقت وجودی لیدیس برای تماشاگر رو می شود . او خودش بیمار شصت و هفتم است و تمام این برنامه طی این دو روز نمایشی بوده که دکتر کاولی و دکتر شیهان ترتیب داده اند تا بیماری دوشخصیتی و شیزوفرنی او درمان شود با این حال جمله پایانی او مثل صاعقه به تماشاگر می خورد : اگر آدم بتواند مثل یک هیولا زندگی کند و یا بتواند مثل یک مردخوب بمیرد ، کدام را با ید انتخاب کند ؟ او هرگز حاضر نبود برای لحظه ای دولوریس را مسئول ناکامی ها بداند . اگر فیلم را دیده اید ، تغییر حقیقی تدی دوست داشتنی را به لیدیس هولناک در سکانس آخر شاتر آیلند را همین الان دوباره مرور کنید . جایی که او حقیقت را و هویت اصلی اش را می پذیرد . زجر آور است این کار . اگرچه فقط یک فرآیند ذهنی است . حالا اگر واقعا این روند یعنی تبدیل و تغییر همیشگی دروغ ها ی دوست داشتنی به راست ها و حقایق زجرآور روی بدهد چه ؟ اسکورسیزی به ظرافت خلاقانه اش این مهم را برایمان به تصویر کشیده و اگرچه چاره ای جز تعاریف داستانک های سیاه نداشته اما در نهایت ، جواب ها آرام کننده است . به زعم او تدی دنیلز و اندرو لیدیس هر دو اگرچه یک نفرند اما در برزخ خودساخته گرفتارند، برای هردوی آنها بسیاری چیز ها در اصل از یک انگاره واحد تشکیل شده اند . اینکه هردو عاشق بودند و مسئولیت تمام کاستی ها را به گردن گرفته اند اگرچه این مسئولیت پذیری گردش مداوم با حقایق وارونه و خاکستر ی باشد .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 703]