واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران جوان: نامه ي يك امدادگر به دوست خود / درعمق خاطرات گذشته
گاهِ آرامش، دست خستگي ناپذيرت در ياري نيازمندان، مددجويان و ناتوانان در تلاش است و گاهِ سانحه با تمام وجود، با تلاشي شبانه روزي به ياري سانحه ديدگان و مجروحان شتاب ميكني ، آرامش در زندگي تو بيمعناست. تو موجي از درياي نيكوكاري هستي؛ بيقرار و پرتلاطم.
به گزارش
خبرنگار باشگاه خبرنگاران از كرمان:
زهرا جان مدت هاست كه مي خواهم بنويسم ، اما نمي دانم چگونه. ميخواهم نوشته هايم سرشار از خاطرات گذشته (كه با وجود آنها پايه ي دوستي بين من و تو مستحكم شد ) باشد ،اما نمي دانم چگونه. مي خواهم نوشته هايم تو را تا قله هاي بيكران شادي و تا پايين ترين قله ي غم همراهي كند ،اما نمي دانم چگونه ، با اين حال مي نويسم ...
سلام. سلامي را پذيرا باش كه سين آن يادآور سميه كوچولو ،لام آن يادآور لاله هشت ساله ، الف آن الهام و ميم آن مريم پنج ساله است، همان هايي كه در حادثه بم در عمق وجودمان رخنه كردند و تا كنون جاويد مانده اند.
ماههاست منتظر نامه ات هستم ، از وقتي كه درس و دانشگاه ميان من وتو فاصله انداخت، دلم برايت خيلي تنگ شده. آخرين نامه ات به دستم رسيد، به خيلي از خاطرات شيرين گذشته اشاره كرده بودي ، اما انگارخاطره ي بم را فراموش كرده بودي ، شايد هم دلت نيامد دوباره آن خاطره تلخ را يادآوري كني.
اما زهرا جان ، همين خاطرات تلخ است كه ما را وادار مي كند ، با خويشتن بجنگيم تا بلكه خود را براي آينده مهيا كنيم. از همه اينها بگذريم ...
پنج دي ماه 82 را يادت مي آيد؟ هوا سرد بود، سرتاسر آسمان را ابرهاي تيره و تار فرا گرفته بود ، همه جا با خاك يكسان شده بود، آن دور دورها دختركي ( در حاليكه پتويي دورش پيچيده بود) گوشه اي كز كرده بود و به ويرانه هاي روبه رويش خيره شده بود. هر كدام از بچه ها به سويي مي رفتند و من و تو ، به طرف دخترك رفتيم .لاغر بود ، صورت و لباس هايش پُر از گرد وخاك ، اشك در كاسه ي كوچك چشمانش حلقه زده بود. وقتي از او پرسيديم چرا تنها نشسته ، بغضش تركيد، گريه كرد اما حرف نزد . لب هاي كوچكش مي لرزيد و اشك گونه هاي كوچكش را خيس كرده بود ، يك لحظه نگاهت كردم و تو فهميدي به چه فكر مي كنم.
برايش از رقيه ي سه ساله گفتيم ، از رقيه اي كه نه پدر داشت و نه عمو ، نه برادر داشت و نه دوستي كه با او بازي كند. دخترك از جا برخاست و از زيرخاك ها قاب عكس شكسته اي را بيرون كشيد. عكس زن و مردي بود با يك دختر و پسر كوچولو، دخترك خودش بود ، هماني بود كه در عكس بود ، لب به سخن گشود، گفت: نامش سميه است وپدر و مادر و سبحان كوچولو(برادرش) را از دست داده ، گفت: دوستش الهام را هم از دست داده، گفت: كه هيچ كس را ندارد. در اغوشش گرفتيم ، گفتيم كه تنها نشده ،گفتيم كه خدا هميشه در كنارش هست ، گفتيم كه من و تو و همه ي مردم ايران و همه بچه هاي جهان با او هستيم. و او در حاليكه قاب عكس را در آغوشش مي فشرد ، همچنان ايستاده بود و به رو به رويش خيره شده بود . نمي دانم به چه مي انديشيد، چون تا وقتي كه از او دور مي شديم ، هنوز ايستاده بود و همچنان خانه ي ويران شده شان را مي نگريست...
آن پير مرد كمر خميده را كه از ناحيه ي دست مصدوم شده بود را يادت مي آيد؟ در حاليكه به چوب خشكيده اي تكيه داده بود ،گريه مي كرد، همه ي اعضاي خانواده اش را از دست داده بود. تا آن موقع گريه ي يك مرد را نديده بودم ، نمي دانستم چگونه آرامش كنم ، تا اينكه تو آمدي و باهم دستش را پانسمان كرديم و از سرنوشت و قسمت برايش گفتيم . از اينكه شايد خدا مي خواهد ، ميزان صبرش را آزمايش كند . پيرمرد خنده ي تلخي كرد و دست هاي استخواني لرزانش را به طرف آسمان دراز كرد و گفت : رضايم به رضايت . در دلم عملش را تحسين كردم و از خدا خواستم به همه ي مردم بم صبر دهد ...
لاله ي هشت ساله را يادت مي آيد؟ (همان كه پارچه ي سبزي روي دستش بسته بود )، خود را روي جسد مادرش انداخته بود و پدرش كه اشك امانش را بريده بود، هر چه تلاش مي كرد نمي توانست اورا از جسد مادرش جدا كند . آن روز من و تو هم گريه كرديم . نمي دانستيم چگونه به دخترك بفهمانيم كه همه ي مادرها روزي بچه هايشان را تنها مي گذارند و پيش خدا مي روند . صداي ناله هايش هنوز در گوشم است...
آن موقع را يادت مي آيد كه گفتند دختر بچه اي زنده از زير آوار در آمده و من و تو به سويش دويديم ؟ دخترك هاج و واج مردم را نگاه مي كرد، انگار نمي دانست چه اتفاقي افتاده، چون فقط نگاه مي كرد. صداي فرياد ها و گريه ها برايش عادي شده بود، پيش خودم گفتم كاش مي توانست گريه كند ، هر چه با او صحبت كرديم او هيچ چيز نگفت . از خواهرش( كه شب حادثه آنجا نبوده ) شنيديم اسمش مريم است. او را با برانكارد به طرف آمبولانس بردند و خواهرش در حاليكه به سر و صورتش مي زد ، عقب آمبولانس مي دويد...
زهرا جان! تمام خاطرات آن حادثه غم انگيز، در بند بند وجودم رسوب كرده ، هرگز آن خاطرات تلخ را فراموش نمي كنم. آن گريه ها ،آن فرياد ها و ضجه زدن ها ، آن بر سر و سينه زدن ها ، آن حسين حسين كردن ها.
همه را در عمق وجودم جاي داده ام .نمي دانم اكنون سميه كوچولو ، مريم ، لاله و همه ي دختركان و پسركاني كه در آن حادثه تلخ خانواده ها و دوستانشان را كه خاطرات شيريني از آنها به ياد داشتند را از دست داده اند ، چه مي كنند . اما از خداوند عزوجل مي خواهم كه امروز همه ي آنها را به خاطر زجر ديروز مورد الطاف بي شمارش قرار دهد .
هر چند در حادثه ي بم ، صحنه هاي تكان دهنده اي ديديم ، اما دوست ندارم با نامه ي امروزم فقط تورا به روزهاي تلخ گذشته ببرم . ياد خاطره ي عيادتمان از بيماران افتادم واقعا اين بهترين خاطره ام پس از آن حادثه ي تلخ بود .
آن روز را يادت مي آيد؟...
لبخند آن پيرزن (بيمار قلبي ) هرگز از خاطرم دور نمي شود ، وقتي چشم هاي مهربانش از شدت شادي باراني شده بود، تنها ان لحظه احساس كردم ، مي خواهم يك امدادگر خوب باقي بمانم ...
آن كودك هفت ساله را يادت مي آيد كه با شاخه ي گلم خنده بر لب هاي كوچكش نقش بست ، بيماري را فراموش كرد و از تخت برخاست ، چند قدمي راه رفت و دوباره روي تخت نشست؟ آن لحظه احساس كردم با يك شاخه گل و يك لبخند امدادگرانه روحيه ي شادي را دوباره به يك كودك برگردانده ام ...
وقتي جعبه ي شيريني را جلوي پيرمرد (بخش داخلي ) گرفته بودي از لابه لاي لرزش دستانش اثر فقر را ديدم. پيرمرد تنها بود ، همراهي هم نداشت . وقتي چشمش به اجتماع امدادگران افتاد به سختي نشست ، با صداي خفه اي كه به سختي از گلويش بيرون مي آمد،از حضورمان پرسيد. وقتي علت آمدنمان را گفتيم ، ناخودآگاه لبخند بر لبهايش جاري گشت و با همان صداي خفه برايمان آرزوي خوشبختي كرد . دوست داشتم ساعت ها كنارش بنشينم و از خانه و خانواده اش بپرسم و اينكه چرا اكنون تنهاست ، اما احساس كردم خسته است و بايد استراحت كند. او مسافر زمان بود. همان گونه كه خود مي گفت...
آن روز بهترين روز زندگي ام بود ، روزي كه احساس كردم يك امدادگرم يك امدادگري كه نه فقط شاهد صحنه هاي تلخ است ، بلكه لبخند را هم به لب هاي منتظران مي رساند . و اكنون خوشحالم كه يك امدادگرم ...
زهرا جان مرا ببخش نامه ام طولاني شد و سرت را به درد آوردم .اما اين را بدان هميشه و در عمق خاطرات گذشته به يادت هستم . انشاءا... باز هم در كنارهم به امداد مردم مستحق مي پردازيم و اينبار سربلندترو پيروزمندانه تر از قبل به ايفاي و ظايفمان خواهيم پرداخت./س
نوشته شده توسط مريم بهادري
پنجشنبه|ا|21|ا|ارديبهشت|ا|1391
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران جوان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]